آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

241

يكشنبه, ۱۰ آوریل ۲۰۱۶، ۱۱:۴۵ ب.ظ

من معمولا به شماره های غریبه جواب نمی دم چون یا واسه تبلیغ زنگ زدن یا اشتباه شده. پریشب برحسب اتفاق و شانس، تلفن رو جواب دادم و در کمال تعجب دیدم فرانک پشت خطه! ازم پرسید من و محمد وقت داریم شنبه شب ساعت 8 بریم اپرا؟! خودش و آدری برنامه اشون عوض شده بود و نمی خواستن صندلی ها خالی بمونه. ما با سر قبول کردیم و فرانک گفت صبح خبر می ده که می تونیم از خود سالن بلیط ها رو بگیریم یا اینکه خودش بلیط ها رو برامون می یاره. برای اولین بار در تاریخ، یک مرد در مورد اینکه چی بپوشه سوال داشت! محمد گفت از فرانک بپرسم باید لباس رسمی و لباس شب بپوشیم یا نه؟ فرانک هم گفت مدتهاست که دیگه کسی لباس رسمی نمی پوشه اما توصیه نمی کنه جین بپوشیم! از خوشحالی توی پوست خودمون نمی گنجیدیم! فکر اینکه به این تجربه ی جالب، اونم مجانی، دست پیدا خواهیم کرد دیونه امون کرده بود.

صبح فرانک زنگ زد که داره میاد بلیط ها رو بیاره. هر چی اصرار کردم که محمد میاد و می گیره، قبول نکرد. یه ربع بعد با دو تا بلیط، نقشه ی صندلی ها و نقشه ی جای پارک در خونه بود. خوشحال شدم که نمی دونه ما ماشین نداریم والا یه همچین پیشنهادی بهمون نمی داد. تعجبمون وقتی به اوج رسید که نقشه ی صندلی ها رو دیدیم که فقط ده ردیف با سن فاصله داشت و دقیقا دو تا صندلی وسط بود. البته قیمت بلیط ها هم نجومی بود: هر بلیط 90 دلار! انگار داشتیم خواب می دیدیم. تنها هزینه ای که ما باید می دادیم هزینه ی رفتن و برگشتن بود که اونم مثل همیشه اشکان تقبل کرد ایاب و ذهاب رو  به عهده بگیره.

دو موجود خوشحال و تمیز و مرتب بودیم که راس هفت و نیم پشت چراغ قرمز با تعداد زیادی از همشهریان شیک ایستاده بودیم تا از خیابون رد و از درهای سالن وارد بشیم. با اون بلیط کولاکی که ما داشتیم، همه با لبخند صندلی هامون رو بهمون نشون می دادن و راهنمایی امون می کردن. سالن خیلی بزرگ و قشنگ بود؛ سه طبقه با دو تا بالکن سمت چپ و راست. ردیف صندلی ها با جای ارکستر که پایین تر از سن بود از سن جدا می شدن. اپرای آلمانی خفاش، سه پرده بود که بین هر پرده بیست دقیقه استراحت داشت. یه دفترچه بهمون داده بودن که درباره ی نمایش و بازیگرها بود و یه نقاب قرمز کاغذی هم لاش بود. 

تا نمایش شروع بشه آدما و لباسا رو خوب نگاه کردم. متوسط گروه سنی شرکت کنندگان در مراسم 40 سال بود! خانم ها و آقایون مسن که پیدا بود سالهاست پیرو این سنت حسن هستند، رسمی لباس پوشیده بودن اما بقیه کاملا معمولی، انگار اومده بودن سینما یا حداکثر یه شام دورهمی. حتی خانمی رویت شد که در عین حالی که لباس شب پوشیده بود، کفش  آل استار به پا کرده بود!

نمایش با نواختن ارکستر شروع شد! داستان طنزی بود در مورد خیانت زن و شوهری به همین دیگه. اینکه از نزدیک موجوداتی رو ببینی که صداهایی با عظمتی رویایی دارن، واقعا شوکه کننده است. برای اینکه بخش های آواز واسه همه قابل فهم باشه، متن آوازها روی صفحه ای که بالای سن نصب کرده بودن نوشته می شد. توی پرده ی دوم ماجراها در یه مجلس رقص باله اتفاق می افتاد واسه همین کلی لباس قشنگ و آوازهای قشنگ با هم یکی شده بودن.

اپرا ساعت یازده تمام شد و ما غرق در حیرتی طلایی به خونه برگشتیم، همچنان متعجب از شانسی که به ما رو کرده بود.

۱۶/۰۴/۱۰
آزاده نجفیان

اپرا

زندگی در آمریکا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">