آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

1288

پنجشنبه, ۴ آوریل ۲۰۱۹، ۱۱:۳۱ ب.ظ

زومبا! نمی دونم تصور شما از این کلمه یا ورزش یا رقص چیه اما من فکر می کردم یه چیزی در حد کلاسای ایروبیکی باشه که جوونیام توی ایران می رفتم. کلاسای ایروبیک، اون وقتا، یه چیزی بود بین نرمش و رقص و گاهی هم یه کمکی یوگا. هیچ دو تا معلمی هم نبود که یه جور درسش بده. شما که غریبه نیستید، اما تنها باری که زیر بار ورزش گروهی پر تحرک رفتم، همون موقع بود. شکر خدا همون تابستون کنکور قبول شدم و از همون روز تا همین الان، اسیرم. ورزش برای من در حد نرمش و پیاده روی و حداکثر دویدن، تعریف شده ولاغیر. از اونجایی که واقعا دلم می خواست امسال جدی تر تحرک داشته باشم و واقعا هم به پایه جهت پیشبرد اهدافم نیاز داشتم، فاطمه که اتفاقا همسایه امون هم شده، گفت تنها کلاسی رو که حاضره بیاد، زومبا است. من واقعا دلم می خواست برم یوگا اما به خودم گفتم حالا چه کاریه؟ بذار یه ماه بریم زومبا و یه کار جدید رو تجربه کنیم، بعد می ریم یوگا. پام که باز شد به باشگاه و یخم که آب شد، اونوقت خودم تنهایی می تونم برم یوگا. سه شنبه که رفتیم سیزده بدر و کلاس رو دودر کردیم. امروز اولین جلسه امون بود. فاطمه قبلا زومبا و رقصای دیگه رو امتحان کرده و تجربه ی خوبی داره. منم بهش اطمینان کردم. کلاسمون ساعت 6:15 شروع می شد. زودتر اومد دنبالم و خوشبختانه راحت هم جای پارک پیدا کردیم و رفتم داخل. کلاس قبلی هنوز صداشون می اومد. با شدت داشتن ورزش می کردن. از فاطمه پرسیدم این زومبا ست؟ گفت نه، موسیقی کلاس زومبا اسپنیشه، این آفریکن امریکنه، فرق داره. خلاصه، رفتیم داخل کلاس. اول فقط چهار پنج نفر بودیم. اتفاقا چند تا از خانوما که از کلاس قبل مونده بودن خاورمیانه ای بودن و حجاب هم داشتن هر چند ما نفهمیدیم اهل کجان. فاطمه بهم گفته بود کلاس زومبا رو معمولا آقایون نمی گیرن که به خوشحالی من افزوده بود. کلاس کم کم شلوغ شد تا اینکه خانومی که مربی بود اومد. گفت امروز جای مربی اصلی کلاس اومده و بعد پرسید کیا بار اولشونه، چند نفری دست بلند کردن. فقط گفت هر جا احساس کردید نمی تونید یا نمی خواید حرکات رو انجام بدید، دست نگه دارید؛ همین. حرفش تموم نشده بود موسیقی پخش شد. من به خواب هم نمی دیدم از ما انتظار می ره توی کلاس رقص زومبا مثل فیلمای Step Up برقصیم و حرکت کنیم!!! ثانیه ای سکون نداشت. از فرق سر تا نوک انگشت پات رو باید همزمان تکون می دادی. من در کمتر از 5 دقیقه از نفس افتادم. یه جوری ملت هماهنگ و پر نشاط حرکات رو انجام می دادن که من خجالت کشیدم. رفتم ردیف عقب بلکه کمتر دیده بشم. حال خرس پاندایی رو داشتم که برده بودنش کلاس باله!!! فکر کن این وضعیت قرار بود بدون استراحت واسه یک ساعت ادامه داشته باشه. من نه تنها از موزیک و حرکات کلا عقب بودم، بلکه توانایی به کار گرفتن این همه ماهیچه رو همزمان با هم رو هم نداشتم. بعد از تقریبا 45 دقیقه دست و پا زدن و خیس عرق شدن (تعجبم اینه که زمین سالن چطور از اون همه عرقی که از سر و روی ملت می ریخت زمین خیس و لغزنده نمی شد!!!؟) نشستم. یه رگ سمج سمت راست مغزم شروع کرده بود به زدن. فاطمه که دید من از پا افتادم، زنونگی کرد و گفت اگه خسته ای بریم. منم تعارف رو گذاشتم کنار و نه تنها گفتم باشه، بلکه فرستادمش بره وسایلمون رو هم بیاره و خودم زدم از سالن بیرون. فاطمه گفت نباید اینقدر خودم رو خسته می کردم و همه ی حرکات رو انجام می دادم. نفهمیدم دقیقا منظورش چیه. خلاصه چند دقیقه بیرون کلاس نشستیم تا یه کم نفسمون جا بیاد و عرقمون خشک بشه. تازه فاطمه می گفت این زومبای اصل نیست چون مربی سیاه بود و یه بخشی از حرکات کلا مربوط به حرکت دست در رقص هیپ هاپ سیاها می شد که ما کلا ازش بی خبر بودیم. رسیدم خونه سردردم داشت شروع می شد. سریع به دوش آب سرد گرفتم. باورش برام خیلی سخت بود که این منم که رفتم کلاس زومبا! خوشحالم که کلاس بعدی سه شنبه است و وقت دارم خوب استراحت کنم. امید دارم که اوضاع بهتر بشه؛ همین که بدن من کم کم به این وضعیت عادت کنه و هم شاید یکی بدتر از من به گروه ملحق بشه!!!

۱۹/۰۴/۰۴

نظرات  (۴)

وای آزاده منم یکماهه میرم زومبا خیلی هم خودمو رقاص میدونستم ولی جلسه اول اشکم دراومد 
راستش با کنجکاوی اومدم وبلاگ شما ببینم در مورد قتل اون ایرانی که تو تنسی اتفاق افتاد مطلبی نوشتی، و شاید جزئیات بیشتری را شما اطلاع داشته باشی، ولی چیزی نبود. بهرحال ایام بکام و ورزشتان مستدام
پاسخ:
گزارش خبر قتل افراد رو باید در اخبار جستجو کنید که بحمدلله تعداد خبرنامه ها سر به فلک می زنه. اینجا، همونطور که بالای صفحه نوشته، من از تجربه ی شخصی ام از زندگی در آمریکا می نویسم و مسوولیتی در قبال اخبار ندارم.
۰۶ آوریل ۱۹ ، ۰۶:۲۲ پنجره ی خیس
:)
چقدر جالب...

عمر کوتاهه
فکر می کنم ارزشش رو داره که ریسک کنیم و لذتِ ورزش های متنوع رو تجربه کنیم
با آرزوی موفقیت دوست خوبم
چه جالب که وصفت از کلاس زومبا دقیقا وصف حال زومبا رفتن منه. 
بنظر من زومبا میتونه روحیه رو خیلی شاد کنه ولی به عنوان یه ورزش که بخواد رو ضعف های بدن کار کنی و تقویت کنی خیلی تاثیری نداده. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">