آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

110

سه شنبه, ۱ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۲۵ ب.ظ

مامان و دخترا رفتن مسافرت. اولین باری که بدون من جای دوری می رن. مامان همیشه اصرار داشت که هر جا می ریم باهم باشیم و سرزنش های ما رو که بیش از اندازه خودش رو به بچه هاش وابسته کرده نشنیده می گرفت. اما بالاخره بی من رفتن سفر چون چاره ای نداشتن! وقتی هفته ی پیش بهم گفتن که بلیط خریدن شوکه شدم! اسکایپ و بقیه ی امکانات صوتی و تصویری اجازه نمیده فاصله ای که اقیانوس ها بینمون ایجاد کردن و رو خوب بفهمن واسه همین وقتی خبر رو شنیدم یکدفعه یادم اومد که ای دل غافل! من واقعا دیگه عضو وابسته ی اون خونه نیستم و جدا شدم. اونا زندگی خودشون رو دارن و من هم زندگی خودم که گاهی این زندگی های در جهت مخالف حرکت می کنن.

اینترنت مقصد بسیار ضعیفه و راه های ارتباطی رو محدود کرده. دخترا با همین سرعت کم هم برام از خودشون عکس می فرستن. مامان پیام داده که هر جا می ریم یادت می کنم و جات بی نهایت خالیه؛ یه کم بی تابی می کنه. بهشون گفتم این چند روز زنگ هم نزن و کلا حواسشون رو جمع سفر کنن. واسه هر دو طرف تجربه ی عجیبیه.

امروز فهمیدم بیلی، یکی از همکلاسی هامون، مغولستانیه نه کره ای و پسر سه ساله اش رو پیش مادرش جاگذاشتن و خودش و زنش اومدن آمریکا واسه کار و تحصیل. خیلی تعجب کردم. بیلی گفت چون نگران هزینه ها و نحوه ی نگهداری بچه اینجا بودیم ترجیح دادیم فعلا بذاریمش اونجا بمونه اما به زودی به ما ملحق خواهد شد. وقتی در مورد پسرش حرف می زد دیگه اون مرد بی نهایت صریح و شوخ نبود، یه غم کمرنگی از پشت عینک توی چشماش دیده می شد، مثل غمی که از پشت کلمات پیام مامان توی واتساپ احساس می کنم... .

۱۵/۱۲/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">