آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

254

شنبه, ۲۳ آوریل ۲۰۱۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

آخر هفته ها معمولا سرم خیلی شلوغه. ایران که بودم یه جمعه و حداکثر عصر پنج شنبه بود اما الان جمعه و شنبه و یکشنبه آخر هفته ی من محسوب می شه! جمعه ها به جمع و جور کردن، تمیزکاری و خرید هفتگی می گذره و یکشنبه ها هم به آشپزی کردن و ذخیره کردن غذا توی فریزر برای بقیه ی روزهای هفته. می مونه شنبه؛ شنبه ها سه تایی بیرون غذا می خوریم. اگه مثل الان آخر ترم نباشه و پسرا در هول و اضطراب نباشن، بعد ناهار می ریم و یه گشتی می زنیم. شنبه ها روز استراحته.

نگار و احمد امروز ما رو برای تولد ژیوان دعوت گرفته بودن. به جای اینکه تولد رو توی خونه بگیرن که یه عالمه ریخت و پاش بشه و بچه ها سقف رو بیارن پایین، توی یکی از پارک های جنگلی بسیار بزرگ و زیبای نشویل یه اتاقک طور اجاره کرده بودن و پیتزا سفارش داده بودن تا هم بچه ها بتونن آزاد و رها شیطنت کنن و هم بزرگ ترها از بودن در طبیعت لذت ببرن. 

از اونجایی که هیچ پیتزا فروشی ای حاضر نشده بود با پیک به پارک پیتزا بفرسته، مسوولیت آوردن پیتزاها به ما محول شد. یه کم زودتر زدیم بیرون و رفتیم واسه ژیوان کادو خریدیم و بعد پیتزاها رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم. بماند که آدرس اشتباه بود و یک بار گم شدیم تا بالاخره در بین انبوهی از درختان بقیه رو پیدا کردیم. قبلا شنیده بودم که خواننده های مشهوری مثل تیلور سویفت یا مدونا توی نشویل خونه دارن اما برام عجیب بود چرا؟ تا اینکه امروز دیدم نشویل علاوه بر اینکه شهر موسیقی ست، یکی از زیباترین طبیعت های بی جانی رو داره که به عمرم دیدم. تا بی نهایت درخت و سبزه و البته خونه های باشکوهی که به قول محمد همه اشون شبیه خونه ی شکلاتی داستان هانسل و گرتل بودن! عظمت و شکوه بعضی از خونه ها به اندازه ای بود که باور نمی کردیم ملک شخصی باشن.

به هر حال به مقر جشن تولد رسیدیم و یه عالمه بچه ی کوچولو و عمدتا کله طلایی در حال جیغ زدن و دویدن بودن. از اونجایی که یه نیم ساعت دیر رسیده بودیم و ملت همه گشنه بودن، سریعا به پیتزاها حمله شد و اولش زیاد فرصت سلام و احوالپرسی دست نداد اما بعد از سیر شدن، کم کم سر حرف ها باز شد. بیشتر وقتم رو صرف نگاه کردن به بچه ها کردم؛ نه فقط من، همه ی مادرها همه ی حواسشون به بچه ها بود و تقریبا از مهمونی لذتی نمی بردن. همه ی بچه ها سر زانوها و آرنج هاشون به شکل دردآوری مجروح بود؛ مخصوصا که بین آلونک تا زمین مسطح چند تا پله ی سنگی بزرگ و نامنظم بود که رفت و آمد رو برای بچه ها به خصوص کوچیک ترها خیلی سخت کرده بود اما هیچ کدومشون تسلیم نمی شدن. یه دخترک بود که حداکثر 3 سال داشت و محمد بهش می گفت بی دندون. سر هر دو تا زانوهاش رو به شکل ضربدری چسب زخم زده بود و من از لای یکی از چسب زخم ها که کمی باز شده بود زانوی مجروح و خون آلودی رو دیدم که حدس می زنم چنان خراش برداشته که احتمالا باید استخونش هم معلوم شده باشه!

به سبک تولدهای آمریکایی، احمد یه جعبه درست کرده بود که توش شکلات و اسباب بازی بود، از سقف آویزونش کرد و بچه ها شروع کردن به ضربه زدن بهش. وقتی منفجر شد یک عالمه سوت ازش ریخت بیرون و در این لحظه بود که مهمونی به فنا رفت! هر کدوم از اون جونورها یه سوت برداشتن و چنان درش می دمیدن که بیم پشت و رو شدنشون می رفت. البته نگار سریع کیک رو سر و سامون داد و بچه های سوت در دهان رو به ردیف پشت کیک نشوند و خوشبختانه با شروع خوندن آهنگ تولدت مبارک حواسشون از سوت ها پرت شد.

چشم های ژیوان چنان برقی می زدن و چنان لبخند افتخار و رضایتی روی صورتش بود که اشک توی چشمام جمع شد. فکر کردم برای ژیوانی که وقتی دو سالش بوده پدر و مادرش مجبور شدن برن اربیل و تا اومده پا بگیره مهاجرت کردن آمریکا؛ غوطه خوردن بین فرهنگ ها و زبان های مختلف و پیدا کردن دوست چقدر سخت بوده . حالا که می بینه پدر و مادرش همون کارایی رو دارن می کنن که پدر و مادر بقیه انجام می دن، چقدر احساس آشنایی و پذیرفته شدگی می کنه. فکر کردم خرج کردن همه ی پول های دنیا برای نشوندن همچین لبخندی به لب یه بچه می ارزه.

یکی از چیزای جالب دیگه ای که توی اون جعبه ی منفجر شده بود، یه عالمه حباب ساز کوچولو بود. دختر بچه ها بعد بریدن کیک سرشون گرم حباب درست کردن شد و من همه لحظات طلایی رو صرف یاد دادن حباب درست کردن و نحوه ی درست فوت کردن به چندتاشون گذروندم و یکیشون رو هم در حال سرکشیدن محلول آب و صابون دستگیر کردم! در نهایت یه حباب ساز کوچولو که از دستبرد عزیزان به دور مونده بود به ما رسید که تو هوا زدیمش و تا هم اکنون مشغول بازی باهاش هستیم!

عجیب ترین و جالب ترین لحظه ی مهمونی هم تعلق می گیره به اون لحظه ای که یه پسر کوچولو اومد پیش احمد و بهش گفت: احمد! کی وقت باز کردن هدیه ها می رسه؟ باورم نمی شد این پسقل بچه احمد رو به اسم کوچیک صدا می کنه! چنان اعتماد به نفسی داشت که آدم رو به زانو درمی آورد.

خلاصه اینکه روز خوبی بود، پر از طبیعت و کوچولوها که با خستگی اما خاطرات خوب تمام شد.

۱۶/۰۴/۲۳
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">