آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

273

پنجشنبه, ۱۲ می ۲۰۱۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

هوا بدجور گرم شده، یه جور عجیب و چسبناک!در عین حالی که آفتاب داره سه تیغ می تابه یک دفعه آسمون رو چنان ابر سیاهی می گیره و رعد و برق می زنه که پیش خودت فکر می کنه یا قیامت شده یا بالاخره فضایی ها به آمریکا حمله کردن! بارون با شدت و سرعت می باره و همه چیز رو با تمام قدرتش سرکوب می کنه. اینجا برداشتن چتر موقع بیرون اومدن از خونه توی تابستون به اندازه ی پوشیدن کفش ضروریه.

امروز با اینکه پیش بینی می گفت حوالی ظهر بارون خواهیم داشت اما چون هم کیفم و هم دستم سنگین بود تنبلی کردم و با خودم چتر برنداشتم. هوا هم به نظر معمولی می رسید اما ظهر موقعی که داشتیم با محمد از ناهار برمی گشتیم و یواش یواش قدم می زدیم، یه نم نم کمرنگی شروع شد. من کلاسورم رو گرفتم رو سرم و به محمد گفتم بیا از زیر ماگنولیاها بریم که خودشون یه چتر طبیعی هستن. در کمتر از چند دقیقه اون نم نم مهربون به چنان دونه های درشت و کوبنده ای تبدیل شد که نمی دونستیم چیکار کنیم. موش آب کشیده شده بودیم. با اینکه توی محوطه ی دانشگاه بودیم اما از ساختمون کتابخونه دور بودیم. محمد پیشنهاد داد بدوییم اما نه من می تونستم و نه شدت و سرعت بارون اجازه می داد! تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که به سمت نزدیکترین ساختمون فرار کنیم. دانشکده ی حقوق بهترین گزینه بود. وارد که شدیم دیدیم خیلی ها مثل ما همین کار رو کردن، نه فقط دانشجوها، بلکه رهگذران بیچاره ی دیگه ای هم که مثل ما غافلگیر شده بودن. نکته ی جالب این بود که دیگران یا چتر داشتن یا بارونی، فقط ما دو تا خوشحال بودیم که غیرمسلح تردد می کردیم! 

محمد پیشنهاد داد بریم از کتابخونه ی دانشکده چتر قرض بگیریم. ساعت یک و نیم بود و من می خواستم به اتوبوس ساعت دو برسم و محمد هم دو باید کتابخونه می بود. خلاصه اینکه چتر رو گرفتیم اما همینکه پامون رو بیرون گذاشتیم دیدیم از زمین آب می جوشه انگار! در اولین قدم کفش و جورابم کامل خیس شد و به لطف چتر گنده و بو گندو، پاچه ی شلوارم هم آب چکون شده بود. دیدم نمیشه برم سمت ایستگاه، ممکن بود غرق بشم! تصمیم گرفتم صبر کنم و با اتوبوس بعدی، که 40 دقیقه ی دیگه می اومد، برم. محمد منو گذاشت توی اتاق دانشجوهای دکتری و بخاری رو برام روشن کرد و خودش رفت دنبال کاراش. یه کم زیر هوای گرمی که از سقف می اومد وایسادم تا خشک بشم اما چشمم به پنجره و هوای صاف بیرون افتاد! باورم نمی شد اون بارون دیوانه ظرف چند دقیقه قطع شده باشه. دیدم وقت دارم به اتوبوس برسم، پریدم بیرون و دوان دوان خودم رو به ایستگاه رسوندم. جالب اینجا بود که ظرف تقریبا 45 دقیقه هم مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بودم و هم خشک!

با اینکه خسته بودم باید می رفتم فروشگاه تا چند قلم مایحتاج ضروری رو بخرم. دوشنبه قصد دارم یه مهمونی مفصل خداحافظی واسه سوفیا و ماگدا بگیرم واسه همین کلا اسفند رو آتیشم. 

۱۶/۰۵/۱۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">