آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

290

يكشنبه, ۲۹ می ۲۰۱۶، ۱۰:۵۱ ب.ظ

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم؛ نه اینکه اتفاق قابل توجهی نیفتاده باشه، نه، وقت نمی کردم. با اینکه روز طولانی تر شده اما بازم تا سرم رو بلند می کنم می بینم ساعت یازده شب شده و من اینقدر خسته ام که حوصله ی نوشتن ندارم.

سه شنبه ی گذشته واسه اشکان مهمونی تولد گرفتیم توی مرفیس بُرو. آیدوگان و اصلی گفتن بیاین غافلگیرش کنیم و به بهانه ی دیدن ما و پیک نیک بیاین اینجا و... . خلاصه اینکه اصلی همه ی زحمت ها را تقبل کرد و فقط قرار شد من سالاد درست کنم. منم یه سالاد مفصل و خوشگل درست کردم و خیلی خانم یه عالمه وسایل مورد نیاز رو که برای اولین پیک نیک ام در آمریکا پیش بینی کرده بودم جمع و جور کردم و زدیم به راه. توی تنسی چیزی که زیاده پارک جنگلیه، یکی از یکی قشنگ تر. رسم بر اینه که ورود و قدم زدن برای عموم آزاده اما اگه بخوای به شکل پیک نیک بیای بیرون باید یه آلاچیق یا سایه بوم رزرو کنی. گاهی باید تا حدود 50 دلار، بسته به جاش و روزی که می خوای رزرو کنی، پول بدی اما بیشتر مواقع این قانون هست که استفاده برای اولین بار مجانیه. خلاصه، با هم رسیدیم به آلاچیقی که بچه ها رزرو کرده بودن و همین که سه تایی با هم از ماشین پیاده شدیم، هر چهار در ماشین در حالی که موتور ماشین روشن بود قفل شد! باورمون نمی شد یه همچین اتفاق مسخره ای افتاده. هر کاری کردیم نشد در ماشین رو باز کنیم و سالاد خوشگل من هم اون تو اسیر شده بود اما خوشبختانه کولر روشن بود و زیاد بهش سخت نمی گذشت. اصلی پیشنهاد داد به شرکت بیمه ی ماشین زنگ بزنیم و ازشون کمک بخوایم. اشکان هم زنگ زد و مجبور شد یه بیمه ی جدید واسه پشتیبانی به قیمت 60 دلار برای یک سال بخره تا اونا یه نفر رو بفرستن و در رو باز کنن. تقریبا یک ساعت بعد یه خانم با ون اومد و ظرف یک دقیقه در ماشین رو باز کرد و خلاص! روز خوب و جالبی بود، مخصوصا که اتفاق بامزه ای هم افتاد. من و نگار و اصلی رفتیم که سه تایی قدم بزنیم. اصلی یه شلوار سندبادی چهل تیکه پاش بود. راه افتادیم توی جنگل. اینجا خیلی مرسومه که غریبه ها به هم که می رسن سلام و احوال پرسی می کنن. گاهی حتی نمی ایستن جواب سلام بگیرن اما این موضوع نشانه ای از ادب محسوب میشه. در حین قدم زدن، یه دفعه یه مادر و دختر بهمون رسیدن. دختره به زحمت بیست سالش می شد. از اصلی پرسید شلوارش رو از کجا خریده و وقتی فهمید ما هر کدوم از یه کشور دیگه اومدیم، سر حرف در مورد سفر و دیدن دنیا باز شد و مادره گفت من هر چی به دخترم می گم برو دنیا رو بگرد، زیر بار نمی ره. ما سه تا هم شروع کردیم دختره رو شیر کردن که دنیا هزاران جای قشنگ داره و اگه نزنی بیرون ضرر کردی مخصوصا که همچین پدر و مادری داری و... . دخترک دانشجوی دانشگاه همون شهر کوچیک بود با یه آرزوی کوچیک: معلم شدن؛ اما شنیدن حرفایی سه تا زن غریبه خیلی متعجبش کرد. مادرش بی نهایت خوشحال شد و تشکر کرد و هر کدوم به راه خودمون رفتیم. وقتی داشتیم مسیر رو برمی گشتیم، دوباره دیدیمشون. مادره جلو اومد و گفت شک ندارم دیدن شما تصادفی نبوده و یه نشانه بوده. ما یه دوست دکتر داریم که توی نیجریه داره به مردم کمک می کنه و می خواد یه تور آفریقا واسه بچه ها ترتیب بده. هر چی من به دخترم می گفتم برو دو دل بود تا اینکه شماها رو دید. خدا حفظتون کنه! به اصلی گفتم می بینی؟ شلوار تو سرنوشت یه آدم رو عوض کرد!

موقع برگشتن هوا تاریک شده بود و کرم شب تاب ها آروم آروم بیرون اومدن. من تا حالا ندیده بودمشون و واقعا از اینکه یک دفعه یک نقطه توی تاریکی روشن می شد شگفت زده شدم.

دیروز هم تولد ناریا دعوت بودیم. واقعا این دخترک موجود عجیبیه. توی این سن و سال می دونه که خوشگله و همه خاطرش رو می خوان، واسه همین از هیچ زورگویی ای فروگذار نمی کنه. بعد از فوت کردن شمع مستقیم رفت سراغ کادوها و هر چی احمد و نگار التماس کردن بیاد با کیک یه عکس خانوادگی بگیرن، انگار که کر باشه، هیچ واکنشی نشون نمی داد. رفقا کمک کردن عروسک ها رو باز کرد و بعد از اینکه شاهزاده خانم ها رو در کسری از ثانیه لخت کرد و دوباره لباس پوشوند و خیالش راحت شد، بدون توجه به بقیه ی هدیه ها، لباس عوض کرد و برای بازی به بچه های دیگه ملحق شد. خونسردی و بی توجهیش یه جور ترسناکی ذهنم رو از دیروز تا حالا به خودش مشغول کرده.

فردا شب پن و آلموند رو واسه شام دعوت کردیم. آلموند هم دانشکده ای محمده و پن همکلاسی من. یه زن و شوهر مهربان چینی که بسیار حمایت گرن. با اینکه این روزها تن و جانم درگیر رساله است و خواب و بیداریم رو فکرش اشغال کرده اما تصمیم گرفتم توی این تابستون روابط دوستانه امون رو با رفقایی که ظرفیت معاشرت بیشتر دارن و البته اونا هم قراره مثل ما مدت طولانی تری رو در نشویل بمونن، بیشتر کنیم. وقت می بره اما به نظرم ارزشش رو داره. ما به دوست احتیاج داریم و می دونم اونا هم احتیاج دارن پس چرا از این فرصت استفاده نکنیم. خلاصه اینکه امروز نزدیک به ده ساعت توی آشپزخونه بودم مشغول آشپزی. اینقدر خسته ام که حتی نمی تونم از جام بلند شم اما امشب دیگه باید می نوشتم.

۱۶/۰۵/۲۹
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">