آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

295

شنبه, ۴ ژوئن ۲۰۱۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

برگشتیم خونه! هر چقدر هم سفر خوش و راحت بگذره بازم هیچ جا خونه ی آدم نمیشه. با اینکه همسفرانمون دوست داشتن یک شب دیگه هم بمونن اما خوشبختانه (!!!) هتل بهمون اجازه ی تمدید اقامت رو نداد و ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم. هم اکنون در حد مرگ خسته ایم اما به هر حال خونه ایم!

the land between the lakes یه پارک جنگلی در ایالت همسایه، کنتاکی، ست و کمتر از دو ساعت با نشویل فاصله داره. دیروز ظهر زدیم به راه و تا رسیدیم و اتاقا رو تحویل گرفتیم از چهار گذشته بود. بارون نم نمی می اومد و ما یه عالمه بروشور در دست داشتیم نمی دونستیم باید از کجا شروع کنیم. از اونجایی که هوا رو به تاریکی می رفت، تصمیم گرفتیم بریم به اون بخشی از پارک که منطقه ی رصد ستاره ها بود. حدود چهل دقیقه با هتل فاصله داشت. زدیم به راه. به خواب هم نمی دیدیم همچین طبیعت زیبایی منتظرمون باشه: یه جاده ی باریک که از دو طرف با یه جنگل انبوه و بی نهایت سبز احاطه شده بود و خود این جنگل هم در بین دو رود بزرگ که به موازات هم حرکت می کردن قرار داشت. چندین دریاچه و سد پیش رومون بود، پل های عظیم، قایق های باشکوه و بارون و مهی که محاصره امون کرده بودن. هر چند وقتی رسیدیم معلوم شد به دلیل شرایط جوی از رصد ستاره ها خبری نیست اما ما اصلا احساس حسرت و ناراحتی نمی کردیم. حرکت توی اون جاده ی زیبا خودش عین تفریح بود! 

تصمیم بر این گرفته شد که حالا که هوا داره تاریک میشه و بارون هم سر باز ایستادن نداره، بهتره بریم یه جایی شام بخوریم. نزدیک هتل یه رستوران ایتالیایی دیده بودیم. نگار که جهت یابیش حرف نداره جلو افتاد و به رستوران که رسیدیم دیدیم جا واسه سوزن انداختن نیست. جمعیت پشت میزها و جمعیتی که بعد از ما وارد رستوران شدن و توی صف انتظار ایستادن ما رو تشویق کرد که منتظر بمونیم. خوشبختانه زیاد طول نکشید که یه میز خالی شد. نکته ی جالب این رستوران دخترک پیشخدمتی بود که مسوول میز ما بود. وقتی احمد شراب سفارش داد، دخترک گفت من چون سنم از 21 سال کمتره از نظر قانونی اجازه ی سفارش مشروب ندارم، باید صبر کنید یکی از همکارام بیاد و ازتون سفارش بگیره! برام خیلی جالب بود که حتی با اینکه شغل این دخترک، اونم توی یه رستوران ایتالیایی، ایجاب می کرد که سفارش مشروب بگیره اما باز هم رستوران موظف بود مطابق قانون اجازه ی هر گونه دسترسی افراد زیر سنی قانونی به مشروب رو، حتی به شکل نمادین، محدود کنه.

متاسفانه من و محمد هیچکدوم تا صبح نتونستیم بخوابیم و صبح با خستگی بیدار و به بچه ها برای صبحانه ملحق شدیم. صبحانه ی هتل به مفصلی صبحانه های هتل های ایرانی نبود اما بد هم نبود. بیشتر به نون تست و برشتوک محدود می شد و البته قهوه، آبمیوه و ماست هم که جز جدایی ناپذیر صبحانه ی آمریکاییه، حضور داشت.

بعد از صبحانه متوجه شدیم باید اتاق رو تخلیه کنیم و بعد از تخلیه تصمیم گرفتیم بریم دیدن گوزن ها. وارد منطقه ی حفاظت شده شدیم. نباید از ماشین خارج می شدیم و باید با ماشین توی پارک حرکت می کردیم. هیچ خبری از هیچ موجود زنده ای در پارک نبود؛ حتی یه سنجاب! نزدیک خروجی پارک بودیم که یک دفعه یک گوزن ماده سر و کله اش پیدا شد و تصمیم گرفت به آرومی از جاده رد بشه. کمی جلوتر، دقیقا نزدیک در خروجی، سه تا گوزن نر، با شاخ های سر به فلک کشیده، مشغول خوردن صبحانه بودن و در حین جویدن، گاهی سرشون رو با کسالت و طمانینه بلند می کردن و به ما که با دیدنشون ذوق مرگ شده بودیم، با تعجب خیره می شدن!

با گوزنا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت مزرعه ای که قرار بود زندگی مردم در سال 1850 در اون منطقه رو به نمایش بذاره. یه مزرعه ی بزرگ با خونه ها و اتاقک های چوبی که انگار همه چیز درش منجمد شده بود. حتی دو تا خانم به شیوه ی همون موقع لباس پوشیده بودن و مشغول خیاطی هم بودن. گنجه ها رو باز کردم و به سوراخ سنبه های اون خونه ی تاریک سرک کشیدم. سعی کرده بودن همه چیزی خیلی طبیعی و زنده باشه، مثلا واقعا توی یکی از اون کلبه ها از سقف گوشت آویزون بود و دودی شده بود، یا گوسفندها در رفت و آمد بودن، خوک ها داشتن غذا می خوردن و گاوهای نر بزرگ بی حوصله و سنگین تو آفتاب وایساده بودن.

موقع برگشتن نگار سر راه یک شنبه بازار نگه داشت. هر چند فقط تونستیم دو تا مغازه رو ببینیم اما خیلی هیجان انگیز بودن. از شیر مرغ تا جوون آدمیزاد توشون پیدا می شد؛ ترشی ها و شوری ها توی ظرفای خوشگل، وسایل آشپزخونه ی قدیمی، عروسکا، لباسا و هزاران خرده ریز دیگه. محمد اما رفت سروقت قهوه ها. یه عالمه شیشه ی بزرگ که توشون دونه های قهوه ی بو داده با طعم های متفاوت بود. یکی یکی در شیشه ها رو باز می کردیم و هم از بوشون مست می شدیم هم از این همه تفاوتی که بینشون وجود داشت تعجب می کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم قهوه با طعم وانیل رو بخریم و دادیم برامون آسیابش کردن. نگار هم واسه ژیوان و ناریا از این کلاه های دم دار پوست سمور خرید که توی کارتونا شکارچی ها سرشون می ذارن. من و محمد رفتیم مغازه ی بغلی که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از سنگ های معدنی تراش خورده و نخورده داشت و در نهایت هم یه فرشته ی سنگی کوچولو که از آمیتس تراشیده شده بود رو برداشتیم. همون نزدیکی در رستوران شلوغ دیگه ای همبرگر خوردیم و توی پمپ بنزین آگهی قایق سواری رو دیدیم. 

تصمیم گرفتیم یه قایق ده نفره رو واسه یک ساعت برای گردش روی دریاچه اجاره کنیم. آقایی که قایق رو توی لنگرگاه اجاره می داد، نقشه رو جلومون گذاشت و توضیح داد از کدوم ور بریم و بعد هم طرز کار با قایق رو بهمون یاد داد؛ بعد... ما بودیم و یه قایق و یک ساعت وقت و دریاچه ی نقره ی بی نهایت زیبایی که روبرومون گسترده شده بود.

خیلی خسته ام، اما از این تعطیلات فشرده و ساده لذت بردم. این هفته قراره از هفته های قبلی هم شلوغ تر باشه مخصوصا که ماه رمضون در راهه. امشب باید عمیق و طولانی بخوابم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">