آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

303

يكشنبه, ۱۲ ژوئن ۲۰۱۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

امروز دو تا مهمون کوچولو داشتیم؛ تا حدودی ناخوانده! دیشب نگار زنگ زد که صبح باید بره سرکار و از اونجایی که احمد خیلی مریضه و نمی تونه بچه ها رو ضبط و ربط کنه، اگه ممکنه یه چند ساعتی ما از بچه ها مراقبت کنیم. با اینکه یکشنبه ها روز پر کار منه اما چاره ای نبود.

صبح محمد رفت بچه ها رو بیاره خونه، منم تند تند شروع کردم به غذا درست کردن. ناریا و ژیوان هر دو خیلی بدغذا هستن و تقریبا هیچی نمی خورن؛ اون غذاهای محدود و معدودی رو هم که می خورن یا شامل فست فود میشه یا دست پخت مامانشون. عادتای گند غذاییشون منو یاد بچگی خودم می ندازه! خلاصه اینکه از نگار پرسیده بودم چی درست کنم که بخورن گفته بود ماکارونی. منم دست به کار شدم.

حدود 11 و نیم محمد بچه ها رو آورد. من که بیشتر توی آشپزخونه بودم، بچه ها با محمد بازی کردن و کارتون دیدن، هر از گاهی هم من سری می زدم تا چک کنم آبمیوه اشون رو دارن می خورن یا نه یا اینکه ببینم چیزی لازم دارن یا نه؟ از بخت بدم موقعی که رفتم سراغ ماکارونی ها دیدم خیلی نازک تر از اندازه ی معمول اسپاگتی هستن و معلوم شد که اشتباه خریدیم. کاریش نمی شد کرد. ده دقیقه که جوشیدن، همه اشون له و لورده شدن و به هم چسبیدن. چاره ای نبود. همزمان داشتم خورشت کرفس می پختم اما مطمئن بودم بچه ها بهش لب نمی زنن. به هر بدبختی ای بود ماکارونی رو سر همش کردم و چون می دونستم بچه ها ته دیگ سیب زمینی دوست دارن، ته اش هم سیب زمینی چیدم. ماکارونی محترم واسه خودش آشی شده بود. بچه ها گشنه بودن. با اینکه می دونستم حتی اگه بهترین ماکارونی قرن رو هم درست کنم بچه ها نمی خورن، الان دیگه مطمئن شده بودم به غذا لب نخواهند زد و حدسم درست بود. با اینکه با کمک محمد جوری غذا رو کشیدیم و تزئین کردیم که توی بشقاب خیلی قشنگ و اسپاگتی طور بود، اما همون اول ژیوان گفت فقط ته دیگ رو می خورده و ناریا هم اصلا دست به قاشق و چنگال نزد چه برسه به اینکه بخواد چیزی رو امتحان کنه.

کلی اعصابم بهم ریخته بود بخصوص به این خاطر که پیش خودم فکر می کردم نگار که بچه هاش رو می شناسه باید یه فکری هم واسه غذاشون می کرد تا ما اینطور به دست و پا نیفتیم. محمد به احمد زنگ زد که راهنمایی بخواد و احمد هم گفت اینا همین جورین، خودت رو ناراحت نکن! مگه می شد؟! یادم اومد توی سفر دیده بودم ناریا فقط سیب زمینی سرخ کرده می خوره. رفتم و براشون درست کردم، خوشبختانه جواب داد و کم کم شروع کردن به خوردن. نگار خسته و خرد ساعت 2 اومد دنبالشون و رفتن.

حال خوبی ندارم. علاوه بر اینکه بی نهایت خسته شدم ، احساس می کنم مادر خوبی هم نمیشم. احتمالا از این مادرا میشم که سعی می کنن همه چیز بر مدار قانون و قاعده باشه و بچه ها در سلامت و انضباط به سر ببرن. عوضش محمد میشه پلیس خوب؛ از اون باباهایی که بچه ها از دست مادرشون بهش پناه میارن و عاشقش می شن. من دلم نمی خواد یه مادر دیوانه باشم!

خیلی خسته ام و احساس می کنم این روزه گرفتن ما چیزی به جز گشنگی کشیدن نیست. چیزهایی کمه  که این ماه رمضون رو برام تو خالی کرده. شایدم فقط کمبود خواب باشه.

۱۶/۰۶/۱۲
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">