آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

305

سه شنبه, ۱۴ ژوئن ۲۰۱۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

اینجا روزه بودن خوبی ها و بدی های خودش رو داره. بدیش دلتنگی و دور بودن از فضای قشنگیه که معمولا توی این ماه توی اکثر خانواده ها و فضاهای ایران میشه پیدا کرد. اما خوبیاش به نظر من کم نیستند. اینکه فقط خودتی و خودت، در آرامش و سکون روزه می گیری یا نمی گیری و مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی یا بودنت بقیه رو معذب کنه، بهترین حسنشه. ممکنه برای اطرافیانت که متوجه میشن تو روزه ای یه کم سخت باشه اما در کل زندگی در حالت عادیش جریان داره و این عادی بودنش در عین حالی که خوبه یه کم هم حس دلتنگی رو بیدار می کنه.

از اونجایی که خیلی از بچه ها دارن ظرف این یکی دو ماه برمی گردن کشورشون، مهمونی های ناگهانی این روزها کم نیستند. توی گروه کوچیک خودمون، مالا یکدفعه هفته ی پیش دعوتمون کرد خونه اش. با اینکه یونگ جان و آنا نبودن اما مالا اصرار داشت حتما مهمونی بگیره چون سایا و سواکو و چیکا دارن میرن. قرار رو گذاشتن واسه دوشنبه و منم گفتم اگه با روزه دار بودن من مشکلی ندارن و حضورم اذیتشون نمی کنه میام. از طرفی محمد و اشکان با آیدوگان و اصلی واسه افطار توی مرفیس برو عصر دوشنبه قرار گذاشته بودن و منم به خودم گفتم بذار همه ی کارا رو توی یه روز انجام بدیم و بعدش با خیال راحت به بقیه ی کارا برسیم.

از شانس طلایی من دوشنبه هوا به شدت گرم بود طوری که دمای هوا نزدیک به وضعیت اضطرای بود. قرار ما ساعت یک و نیم بعدازظهر بود و چاره ای نبود جز اینکه از خونه بزنم بیرون. محمد بارها و بارها اصرار کرده که کلاه بخرم اما دلم به کلاه سرگذاشتن رضایت نمی ده. دیروز قبل از بیرون رفتن تصمیم گرفتم با خودم چتر ببرم که اگه شرایط اضطرای شد ازش استفاده کنم که همونطوری که پیش بینی می کردم شرایط استفاده اش پیش اومد! باید یه مسیر حدودا ده دقیقه ای رو پیاده می رفتم و هیچ سایه ای هم در کار نبود. برای اولین بار در زندگیم به خودم جرات دادم و کاری رو کردم که بقیه نمی کنن: چترم رو باز کردم و گرفتم رو سرم! انصافا کمک بزرگی بود هر چند کافی نبود. یه نفر بهم گفت چرا کلاه سرم نمی ذارم و بهش گفتم کلاه توی این هوا کافی نیست و کفایت نمی کنه، یه نفر هم به شکل رسمی و مودبانه بهم سلام داد که در کل به نظرم برای بار اول بازخورد خوبی بود.

مالا چند جور غذا و دسر هندی درست کرده بود و جواهراتش و ساری هاش رو هم بهمون نشون داد. یه چمدون بزرگ ساری با خودش از هند آورده بود و گفت حدود صد دلار بخاطر این چمدون اضافه بار پرداخت کردن! یه چند ساعتی به حرف زدن نشستیم و بعد زدیم بیرون. هوا گرم تر از قبل بود، انگار کنار فر وایساده باشی. با آخرین سرعت ممکن برگشتم خونه و لباس عوض کردم و دوباره زدیم بیرون.

آیدوگان و اصلی مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق منتظرمون بودن و علی هم استثنا خوش اخلاق بود. اشکان پیتزا سفارش داده بود و اصلی هم مثل همیشه تنقلات ترکی رو آماده کرده بود. نکته ی جالب اینجا بود که هر دو منتظر جواب سفارت استرالیا بودن و اینکه آیا بالاخره با ویزاشون موافقت میشه یا نه؟ و از قدم خوب ما بعد از افطار آیدوگان ایمیلی دریافت کرد که بهشون می گفت ویزاشون صادر شده! بی نهایت خوشحال شدیم. در واقع هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال از اینکه زندگیشون سر و سامون و ثبات گرفته و ناراحت از اینکه دوست خوب دیگه ای رو از دست می دم. خلاصه اینکه تا دیر وقت اونجا بودیم و با اصلی در مورد نحوه ی فروش وسایلش تصمیم گرفتیم و قرار شد فهرستی از چیزایی که می خواد بفروشه با قیمتشون تهیه کنه و تا من به سایا برسونم و اون بذار توی سایتی که مخصوص این کار درست کرده. آیدوگان و اصلی باید تا دو هفته ی دیگه ملبورن باشه و شمارش معکوس شروع شده؛کلی کار هست که باید توی این دو هفته انجام بدن.

اصرار کردن تا سحر بمونیم اما ما خیلی خسته بودیم و منم صبح کلاس داشتم. تا رسیدیم خونه و خوابیدیم حدود دو بود. صبح سه شنبه ساعت ده کلاس زبان داشتم. خسته و نالان بیدار شدم و رفتم سرکلاس. امروز نوبت خانم جوانی به نام امی بود که یک ساعت با من کار کنه. امی اگر از من کم سن و سال تر نبود، دست کم همسنم بود. دختر بسیار زیبا و خوش اخلاقی بود و در مورد اسلام، سیاست، حجاب، علوم انسانی و... باهم گپ زدیم. بهم گفت یکی از شاگردای قبلیش اسمش نازنین بوده و متوجه شده که معنی نازنین با معنی اسم خودش در انگلیسی یکیه و به شوهرش گفته که باید اسم بچه اشون رو بذارن نازنین. وقتی بهش گفت شکل خلاصه ی نازنین در فارسی میشه nazi، شوکه شد! بهم گفت این اسم رو براش خراب کردم. گفتم بهش که نازی در فارسی معنی قشنگی داره اما متاسفانه املاش به لاتین معانی ناخوشایند زیادی به همراه دارن.

خلاصه اینکه در شتاب گریزناپذیر این روزا، احساسات خوب و بد درهم تنیده ان.


۱۶/۰۶/۱۴
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">