آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

817

يكشنبه, ۱۷ دسامبر ۲۰۱۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ
کارهای هفته ی گذشته رو به دو دسته ی اساسی میشه تقسیم کرد: نی نی داری و بدو بدوهای نزدیک کریسمس. نی نی داری که از دوشنبه شروع شده بود به سه شنبه هم رسید. صبح سه شنبه از موزه به رضا زنگ زدم که در چه حالید؟ کمک لازم ندارید؟ اول بهم گفت خبرت می دیم اما بعد بلافاصله زنگ زد که وقتی از دکتر برگشتیم بهت زنگ می زنیم لطفا بیا پیشمون. حدود 5 و نیم اونجا بودم. خدیجه که از خستگی غش کرده بود. رضا هم گیج بود. خوشبختانه نشانه های زردی هانا رو به کم شدن بود و نگرانی ها داشت برطرف می شد. به رضا کمک کردم پوشک دخترک رو عوض کنه، بعد با شیشه بهش شیر بده و بخوابونتش. هانا که خوابش برد، به رضا هم گفتم بره بخوابه من از بچه مراقبت می کنم. زیاد مقاومت نکرد. برام میوه و شیرینی گذاشت و رفت خوابید. منم کتاب به دست بالای سر دخترک نشستم. به رضا گفته بودم واسه ساعت 8 زنگ ساعت رو تنظیم کنه که به بچه دوباره شیر بدیم. همون روند قبلی تکرار شد. رضا رو فرستادم بخوابه و خودم مشغول کتاب خوندن شدم. دخترک آروم خوابیده بود. نکته اینجاست که توی این فرایند فقط پدر و مادر نیستن که خسته می شن، بچه هم کلافه می شه. طول می کشه بهم عادت کنن. ساعت ده دیگه هانا هوشیار و بیدار و واقعا گشنه بود. خدیجه هم دیگه کم کم بیدار شد. من فقط در حد سلام و علیک دیدمش. بچه رو به پدر و مادری که یه کم خستگی اش در رفته بود سپردم و حدود ده و نیم شب خونه بودم. آخرین اخبار از این خانواده می گه که اوضاع شکر خدا رو به بهبودی ست. دخترک حالا دیگه شب ها چند ساعتی می خوابه و پدر و مادر هم به بی خوابی عادت کردن. 
روزهای آخر سال وقتی خرید و مهمونیه. برای من حال و هوای عید رو داره هر چند وقتی یادم می افته که عیدی در کار نیست حالم گرفته میشه. این سومین کریسمس ما اینجاست. انگار به شکل ناخودآگاه شور و هیجان کریسمس رو جایگزین عیدهای سوت و کور اینجا کردم. دانشگاه تعطیل شده و بچه ها فقط واسه امتحان دادن میرن مدرسه. محمد دوشنبه برگه هاش رو تصحیح کرده و تحویل داده. روز پنج شنبه مدیر مرکز دانشجوهای بین الملل دانشگاه که ایرانی ست بهمون پیام داد که واسه گردهمایی ایرانی ها بریم دفتر. علی شما مفصلی تدارک دیده بود و معلوم شد هدف تشکیل انجمنی از ایرانیان مقیم دانشگاه و نشویله. تعدادمون زیاد نبود اما به هر حال هر کس پیشنهادی داد و نظرها به بحث گذاشته شد. در نهایت اعضای اصلی انجمن مشخص شدن و علی اعلام کرد برای ثبت انجمن در دانشگاه اقدام می کنه تا به این ترتیب بشه برای برگزاری برنامه ها بودجه گرفت. قرار بر این شد که چند تا دورهمی کوچیک فعلا داشته باشیم تا کم کم برای برنامه ی اصلی که جشن نوروزه آماده بشیم.
پنج شنبه آخرین جلسه ی کلاس زبانم هم بود. برای کارول یه ماگ که شکل آدم برفی بود خریده بودم. معلوم شد چند روز قبل تولد 80 سالگی اش هم بوده. فکر نمی کردم یه هدیه ای به این کوچیکی اینقدر خوشحالش کنه. با هم از برنامه های تعطیلاتمون حرف زدیم و در نهایت بحثمون به دستور پخت برنج ایرانی ختم شد. مفصل براش توضیح دادم و بعد هم برای اینکه مطمئن بشم چیزی رو از قلم ننداختم یه ویدئو توی یوتیوب بهش نشون دادم. از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. گفت پسرش همیشه مسخره اش می کنه که برنجی که درست می کنه از برنج کارول بهتره. کارول بهم گفت قصد داره با درست کردن این پلو روی پسرش رو کم کنه. خوشحال از هم خداحافظی کردیم. این خوشحالی تا فردا صبح هم کش اومد وقتی که ایمیل کارول رو دیدم که باز هم به خاطر ماگ و خوشحالی غیر منتظره اش ازم تشکر کرده بود.
جمعه روز موعد بود؛ روز مهمونی کریسمس فرانک! خیلی عجیب و یه کم دردناکه که ظرف این سه سال با چه آدمای مختلف و متفاوتی آشنا شدیم که امروز دیگه کنارمون نیستن. فرانک برای تعیین روز مهمونی اول به ما زنگ زده بود واسه همین هیچ راهی نداشت که نریم. برای مهمونی یه جور کتلت با گل کلم پخته بودم. من اهل کوکو و کتلت درست کردن نیستم اونم به یه علت مهم: از هم زدن و ور رفتن با غذا با دست بدم میاد! این کتلت مزیتش این بود که زیاد دستکاری احتیاج نداشت. باید گل کلم رو آبپز می کردی، بد توی مخلوط کن خرد می کرده و در نهایت با مواد دیگه قاطی می کردی. اصل غذا با گوشت خوکه اما من به جای گوشت خوک توش بوقلمون ریختم. اعتراف می کنم به عنوان اولین تلاش برای درست کردن کتلت، نتیجه ی بسیار خوب و موفقیت آمیزی داد. کتلت های کوچولوی خوبی از آب در اومدن و خورندگان محترم هم از مزه اش راضی بودند. خونه ی فرانک مثل همیشه گرم و دلچسب و فرانک و آدری مثل همیشه بسیار مهمان نواز و مهربان بودن. بودن در کنارشون آرامشی رو بهم می ده که کم نظیره. فرانک بهم گفت دارن فکر می کنن خونه رو بفروشن و برن یه جای کوچیک تر. می گفت دیگه از عهده ی نگه داری خونه به تنهایی برنمیان. گفتنش خیلی ناراحت کننده است اما این یه واقعیته که هر بار که فرانک رو می بینم از دفعه ی قبل پیرتر به نظر می رسه. شب خیلی خوبی بود؛ آدم های خوب، غذاهای خوشمزه و آرامش و شادی ای خواستنی.
توی مهمونی پروشات بهم زنگ زد که پسرا دارن شنبه بعدازظهر می رن سینما جاستیس لیگ رو ببینن. گفت اگه بخوام می تونم منم باهاشون برم. مدتها بود که بهش سپرده بودم هر وقت خواستن برن این فیلم رو ببینن خبرم کنن چون همه ی دوستای من خودشون رفتن و فیلم رو دیدن و این جور فیلما رو تنهایی دیدن کیف نمی ده. خلاصه شنبه ساعت سه سینما بودم. سینا و پویا رسیدن. ماماناشون به علاوه النا قرار بود ساعت چهار و نیم برن و کارتون کوکو رو ببینن. پویا برامون از قبل بلیط خریده بود. فیلم بدی نبود هر چند نفهمیدم چرا باید اینقدر خرج می کردن و توی فیلم اول سوپرمن رو می کشتن که توی این فیلم دوم دوباره سوپرمن رو زنده کنن؟؟؟! واقعا اگه پای بتمن این وسط نبود اصلا امکان نداشت پول خرج دیدن این فیلم کنم. همچنان هم معتقدم بن افلک یکی از بدترین بتمن های تاریخ فیلم های کمیکه! بعد از تموم شدن فیلم تقریبا یک ساعت و نیم وقت داشتیم تا فیلم مامانا تموم بشه. بچه ها می خواستن برن توی فروشگاه بگردن. ازشون اجازه گرفتم تا منم همراهی اشون کنم. قبول کردن. فرصت خوبی بود که بیشتر بشناسمشون، با افکارشون و علایقشون آشنا بشم و از همه مهمتر خودم رو امتحان کنم که ببینم هنوز می تونم با نوجوون ها ارتباط برقرار کنم یا نه. از چرخ زدن که خسته شدیم رفتیم قهوه خوردیم تا مامانا رسیدن. النا که از خستگی هلاک بود. زهرا و پروشات هم اینقدر موقع دیدن فیلم گریه کرده بودن که نا نداشتن. کوکو واقعا فیلم خوبیه. بعدازظهر خوبی بود. فکر اینکه تونستم چند نفر رو اینجا پیدا کنم که طرفدار فیلم های کمیک هستن و به فارسی هم حرف می زنن واقعا امیدوار کننده است.
امروز خبر رسید که قراره 25 ام برامون مهمون بیاد. اسامه دوست محمده که توی سفر ویرجینا باهاش آشنا شدیم. اسامه و خانم و بچه هاش ایندیانا زندگی می کنن. قرار شده دو روزی رو بیان اینجا و مهمون ما باشن. خبر فوق العاده اینکه بهمون قول دادن برامون نون سنگک، بربری و دلستر اناری ایستک بیارن! گویا یه آقای ایرانی ای رو اونجا می شناسن که میشه این اجناس رو ازش خرید. ما که سر از خوشحالی سر از پا نمی شناسیم.
هفته ی پیش رو قراره از هفته ی قبل هم شلوغ تر باشه. امسال ما میزبان شب یلدا هستیم و تقریبا تا این لحظه 25 نفر مهمون داریم. خرید و آماده سازی های مهمونی یه طرف، کارهای دیگه ای هم که به هر حال در طول هفته باید انجام بشن یه طرف دیگه. 24 ام هم که میشه شب کریسمس خونه ی زهرا اینا دعوتیم. خلاصه اینکه این روزها به شلوغی روزهای آخر اسفنده اما حیف که خبری از عید و بهار نیست.
۱۷/۱۲/۱۷
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">