آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

946

پنجشنبه, ۲۶ آوریل ۲۰۱۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ

امروز صبح زود رفتیم دنبال خدیجه اینها و بردیمشون فرودگاه. الان توی راهن که برن ایران برای سه هفته تعطیلات. هانا صبح هیجان زده بود اما توی ماشین خوابش برد و نشد حسابی ازش بوس خداحافظی بگیرم. وقتی برگردن باید خیلی بزرگ شده باشه. تقریبا هشت و نیم بود که از فرودگاه زدیم بیرون. از قبل تصمیم گرفته بودیم بریم با هم صبحانه بخوریم. از اونجایی که مطابق معمول همه ی پنج شنبه ها من صبح ساعت ده کلاس زبان دارم، رفتیم یه کافه نزدیک کلاس. این کافه به وسیله ی زن ها اداره میشه و هدفش کمک کردن به زنان محروم و بی سرپرسته. محیط خیلی قشنگی داره مثلا از سقف به جای لوستر معمولی، یک عالمه فنجون جورواجور آویزونه! من پنکیک سفارش دادم. از اونجایی که معمولا پنکیک با بیکن همراهه، من خواستم که بیکن نذاره. خانمی که سفارش می گرفت گفت پس می گم بیشتر برات میوه بذاره. توی منو نوشته بود دو تا پنکیک اما وقتی بشقاب رو آورد سه تا بود. خیلی کیف کردم که آشپز پیش خودش فکر کرده حالا که بیکن نمی خوره پس دو تا کمشه و بذار بکنمش سه تا پنکیک. صبحانه ی خیلی خوبی خوردیم. بعدش من رفتم دستشویی که دیدم صابون مایع توی دستشویی، کرم مرطوب کننده و خوشبوکننده ای که توی دستشویی گذاشتن از محصولات طبیعی خودشونه. فوق العاده بودن و بوی بی نظیری داشتن. همین باعث شد که یه سر به مغازه اشون هم بزنیم اما همه چی اینقدر گرون بود که متاسفانه جز تماشا کردن کاری ازمون بر نمی اومد. محمد من رو رسوند کلاس و خودش رفت کتابخونه ی پارک مشغول درس خوندن شد. امروز هوا بارونی ملسی بود که جوون می داد واسه خوابیدن. منم هوا رو ناامید نکردم و تا رسیدیم خونه پریدم توی رختخواب در نیومدم.

امشب آخرین جلسه ی کلاس مرکز مهاجرا بود. من ساعت 4 با زحمت از تخت بیرون اومدم و زدم بیرون. قرار بود امشب پاتلاک باشه و هر کس با خودش چیزی بیاری. من که هنوز خسته ی مهمونی داری و آشپزی جمعه ی پیشم حوصله ی درست کردن چیزی نداشتم و دونات خریده بودم. به خاطر بارون ترافیک سرسام آور بود. نزدیک کلاس که بودم بکا زنگ زد که لطفا یخ بخر بیار. وقتی رسیدم دیدم دارم میز می چینن. یک عالمه کیک روی میز بود. توی دل گشنه ام گفتم ای داد بیداد! گیر یکی دیگه از پاتلاکای آمریکایی افتادم که هیچکس جز کیک و چیپس چیزی نمی یاره؛ مخصوصا که این بار خودمم دست خالی بودم! خوشبختانه حدسم اشتباه بود. مهر، خانم پاکستانی کلاس، بریانی درست کرده بود. مارتا طبق قولی که بهم داده بود پاستای آلفردو پخته بود. بقیه هم هر کدوم غذایی از کشورشون آورده بودن. میز رنگینی شد. غذا خوردن که تموم شد، بکا گواهی پایان کلاس رو به بچه ها داد. بعد همه با هم عکس گرفتیم. به داوطلب ها هم یکی یه آهن ربا دادن با مهر موسسه. قشنگترین بخشش این بود که از بچه ها خواسته بودن خطاب به یکی از داوطلب ها نامه ی تشکر بنویسن و بیارن. مهر دو تا کارت تشکر برای من نوشته بود. خیلی خیلی خوشحال شدم. یه حال خوبی بعد از مدتها توی دلم پیدا شد. به هر حال کلاس فعلا تا اول تابستونه تعطیله. همه کارای زیادی دارن که انجام بدن و نیاز به یه فرصت کوتاه برای استراحت دارن.

۱۸/۰۴/۲۶
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

نشویل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">