آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسباب کشی» ثبت شده است

۲۱:۵۷۰۲
ژوئن

از آخرین باری که این وبلاگ رو به روز کردم تا امروز، زندگی ما تقریبا 180 درجه تغییر کرده! نمی تونم از جزئیات اتفاقاتی که توی این 20 روز افتادن بنویسم چون مثنوی هفت من کاغذ میشه اما به سر خط اخبار اشاره می کنم.

از اونجایی که پوریا باید برای یه مدرسه ی تابستانی دو هفته می رفت آیوا، قرار بر این شد که شقایق بیاد و پیش ما بمونه. اومدن شقایق هم که مصادف شده بود با روزهای اول ماه مبارک. از طرفی ما قرار بود اول جون خونه ی جدید رو تحویل بگیرم و کم کم اسباب کشی کنیم. همه چی داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت تا اینکه دوشنبه ی هفته ی پیش که با شقایق رفته بودیم دیدن خدیجه و هانا وقتی حدود ساعت هفت عصر رسیدیم خونه محمد گفت که خبر مهمی داره. محمد گفت ریچارد باهاش تماس گرفته که روز پنج شنبه قراره با زن و بچه اش بیان نشویل و چند روزی بمونن چون عروسی دعوتن!!! منو می گی؟ سکته کردم! ما آروم آروم شروع کرده بودیم به بسته بندی وسایل به این امید که تازه فردا، بله فردا سوم جون، تازه اسباب کشی کنیم اونوقت با شرایط تازه پیش اومده ما باید چهارشنبه خونه رو تخلیه می کردیم در حالی که نه هنوز آماده بودیم و نه حتی خونه ی جدید رو تحویل گرفته بودیم! محمد به صابخونه ی جدید زنگ زده بود. خوشبختانه خانم فهیمی بود و گفته بود تعمیرات خونه تموم شده، فقط مونده شستن موکت که اونم صبح سه شنبه قراره انجام بشه و ما می تونیم چهارشنبه وسایلمون رو ببریم. با این اوصاف، ما کمتر از دو روز وقت داشتیم تا همه ی وسایل رو جمع و جور کنیم. خدا رحم کرد که شقایق بود، والا من به تنهایی از پسش برنمی اومدم. با هر بدبختی ای بود شروع کردیم به بسته بندی. محمد صبح سه شنبه رفت دفتر مجتمع تا قرارداد رو امضا کنه و ببره اداره ی برق که برق خونه رو وصل کنن. صابخونه بهش گفته بود شستن موکت به زودی تموم میشه و اگه می خواد می تونه ساعت دو بیاد و کلید خونه رو بگیره. فقط در جریان باشه که موکت خیسه. ما هم از خدا خواسته هر چی رو جمع و جور کرده بودیم سوار ماشین کردیم و حدود ساعت 5 اومدیم آپارتمان جدید. موکت خیلی خیس بود اما محمد پنجره ها رو باز گذاشته بود و پنکه روشن کرده بود که شرایط بهتر بشه. من و شقایق اول رفتیم سراغ آشپزخونه و وسایل آشپزخونه رو سر و سامون دادیم. بعد هم من رفتم حموم و دستشویی رو وایتکس ریختم و از سر تا پا شستم چون کارگرهای محترم موکت خاکی رو توی وان تکونده بودن و همه جا رو به گند کشیده بودن. با چند بار رفتن و اومدن، تقریبا تمام وسایل آشپزخونه رو آوردیم و جا دادیم. تا برگشتیم خونه و دوش گرفتیم تقریبا 11 بود. اما مگه من خوابم می برد؟ از خستگی انگار منو با بیل زده بودن، گردنم از درد شکسته بود اما مغزم خاموش نمی شد. نمی دونم کی خوابم برد اما صبح که بیدار شدم اینقدر خسته و ضعیف بودم که به سختی راه می رفتم. قرار بود اشکان و یکی دیگه از دوستامون حدود ساعت 9 اونجا باشن تا وسایل رو بار بزنیم.  من و محمد می خواستیم قبل اومدنشون بریم وانت بگیریم اما اینقدر هنوز وسیله برای جمع و جور کردن بود که نشد. تا بچه ها رفتن و وانت گرفتن، تقریبا 11 بود. وانت رو باید یه ربع به چهار تحویل می دادن. تند تند شروع کردن به بار زدن. بدبختی این بود که وقتی داری از یه خونه ی مبله اسباب کشی می کنی، هر چقدر هم ببندی و بار بزنی باز خونه ی لعنتی خالی نمیشه که آروم بگیری! بعد که همه ی وسایل ما منتقل شد به وانت، تازه نوبت این بود که وسایل ریچارد رو بذاریم سر جای اولشون. تختش باید از طبقه ی بالا می اومد اتاق پایین و میزش باید از اتاق می رفت توی هال! خلاصه دهن این بیچاره ها صاف شد تا همه چی برگشت به شکل روز اول. تقریبا ساعت یک و نیم بود که همه ی بارا توی خونه ی جدید با بدبختی پیاده شد چون این آپارتمان جدید طبقه ی دومه و تقریبا بیست تا پله ی نافرم می خوره که پدر دوستان ما رو برای آوردن مبل و میز و تخت در آورد. محمد و پسرا که رفتن غذا بگیرن، من آروم آروم شروع کردم به باز کردن کارتن ها و در همین حین متوجه شدم ماشین لباسشویی کار نمی کنه. رفتم خبر دادم. حالا توی اون شلوغی و خستگی، دو تا تعمیرکار هم اومدن و دارن با سینک و ماشین ور می رن. من که فقط خدا خدا می کردم بتونن درستش کنن و مجبور به عوض کردنش نشن که طاقت بیش از این دهن صافی رو نداشتم. خوشبختانه دعاهام جواب داد و کار انجام شد. شقایق بیچاره که شرایط و زندگی ما رو دید تصمیم گرفت برگرده بره خونه و چند شب باقی مونده تا برگشتن پوریا رو تنها سر کنه. اینکه ما چقدر خسته بودیم بماند اما به هر حال تا آخر شب تقریبا همه ی وسایل رو از کارتن ها در آورده و جا داده بودیم. ریچارد پنج شنبه شب می رسید و خونه اش به تمیزکاری اساسی احتیاج داشت. محمد بیچاره فداکاری کرد و قبول کرد جای من بره خونه رو سر و سامون بده. مجبور شد شیفت کتابخونه اش رو واگذار کنه و از صبح تا شب اون خونه رو مرتب کنه و بعد هم نه بره ریچارد و خانواده اش رو برداره ببره خونه. منم صبح پنج شنبه در کنار بقیه ی تمیزکاری ها، تقریبا 4 ساعت اسیر وصل کردن مجدد اینترنتمون و تلفن کردن به کامکست بودم تا بالاخره اینترنتمون درست شد. مخلص کلام اینکه ما که قرار بوده تازه فردا اسباب کشی کنیم، امروز دو روزه که توی خونه ی جدیدیم و روند طبیعی زندگی امون الحمدلله شروع شده. بی نهایت خسته شدم. خیلی تحت فشار قرار گرفتیم اما دو ساعت پیش که با محمد بعد از ماه ها دو نفری قدم می زدیم، هر دو به این نتیجه رسیدیم که خدا رو شکر زودتر تمام شد و نجات پیدا کردیم! اگه ریچارد این فشار رو پشت سر ما نذاشته بود، یک هفته فکر و خیال اسباب کشی رو داشتیم و تازه فردا باید بار می آوردیم و دو سه روز از هفته ی جدید رو هم صرف سر و سامون دادن خونه می کردیم. الحمدلله که خدا کمک کرد و تموم شد. راستش من در این چند روز از شدت خستگی چنان حالی داشتم که باور نمی کردم امروز رو ببینم! امشب پوریا برمی گرده. فردا شب شام خونه اشونیم. به لطف خدا کم و کسر خونه رو خریدیم و کارا تموم شده. خونه امون خیلی خیلی کوچولوه. کوچیک ترین خونه ای که تا حالا داشتیم؛ مخصوصا بعد از یک سال زندگی توی خونه ی ریچارد. اما جالبیش اینجاست که اینقدر که من تلاش کرده بودم به اون خونه خو نگیرم که حالا که اینجا جاگیر شدیم، تازه احساس می کنیم رسیدیم خونه ی واقعی امون. این خونه شکل ماست، اندازه ی ماست، مال ماست؛ مهم نیست چقدر کوچیکه. عجیبه برام که انگار ده ماه زندگی کردن توی خونه ی ریچارد یه خواب طولانی بوده که تازه ازش بیدار شدم. امیدوارم این خونه ی جدید با خودش برامون اتفاقات خوبی رو به همراه داشته باشه.

آزاده نجفیان
۱۲:۱۰۲۱
جولای

فردا روز موعوده! شب ها نمی تونم بنویسم چون خسته تر از اونی هستم که بتونم کار دیگه ای انجام بدم. این چند روز همه اش در رفت و آمد بین این خونه و اون خونه گذشته. کم کم وسایل رو بردم و اونجا چیدم و یه کم اونجا رو تمیزکاری کردم تا قابل زندگی بشه. متوجه شدم از گربه ها متنفرم و بهشون حساسیت دارم. موی گربه همه جا هست و دو ماه خالی بودن خونه و گرد و خاک هم مزید بر علت شده که نشه به راحتی اونجا نفس کشید. پریروز نزدیک به یک ساعت فقط داشتم روی فقط یک کاناپه رو جارو می کشیدم بلکه بشه روش نشست! تازه بعد از این همه جارو کشیدن هنوز نمیشه با اطمینان گفت کامل تمیز شده. دیروز به راهنمایی کارول توی اینترنت سرچ کردم که چطور میشه از شر موی گربه راحت شد و راه کارهای مفصلی هم پیدا کردم که هنوز وقت پیاده کردنشون رو پیدا نکردم. فعلا خونه رو در حد قابل تحمل پاکسازی کردم تا بعد از اینکه کامل منتقل شدیم برم سراغ تمیزکاری بنیادی.

تقریبا همه چیز جمع و توی کارتن ها بسته بندی شده. این «تقریبا» مایه ی عذاب و اضطراب منه چون هنوز چیزهایی هست که تا لحظه ی آخر بهشون نیازه یا اینکه نمی دونی چیکارشون کنی و کجا جاشون بدی و دیدنشون دور و برت عذابت می ده. مثل مرغ سرکنده شدم! نمی تونم دو دقیقه یه جا آروم بشینم. همه اش احساس می کنم باید کاری کنم یا چیزی رو بسته بندی کنم اما در نهایت واقعا کاری نمونده. امروز عصر با محمد می ریم و آخرین کارتن ها و وسایلی رو که میشه با ماشین برد رو می بریم و اونجا جا می دیم. اگر اون خونه پر از وسایل نبود، میشد همه چیز رو گذاشت و یه روزه بار زد و برد خالی کرد اما ما رسما داریم به یه خونه ی کامل اسباب کشی می کنیم واسه همین هی باید ریز ریز وسایل رو جا بدیم که جا واسه بعدی  ها باز بشه.

کمرم به شدت درد می کنه و به سختی می تونم سر پا وایسم. متاسفانه به خاطر معده ی داغونم مدتیه که دیگه حتی مسکن هم نمی تونم بخورم واسه همین شرایط یه کم سخت تر شده. نگرانی ام دو بخش شده: یکی اسباب کشی، یکی جا دادن و مرتب کردن وسایل. فکر اینکه تازه وقتی همه ی این وسایل رو بردیم اون ور من باید حداقل یک هفته وقت بذارم تا جا براشون باز کنم و خونه رو مرتب کنم داره منو از پا می ندازه. به محمد می گم فکر کنم سر و سامون دادن اون خونه اینقدر طول بکشه که وقتی همه چی سر جاش قرار گرفت یک سال شده و ما باید بلند شیم! روز یکشنبه باید برگردیم و همین خونه رو تمیزکاری و واسه تحویل آماده اش کنیم. اگه خونه مرتب و تمیز نباشه جریمه می کنن و از پول پیشمون کم می کنن. باید نهایت تلاشم رو بکنم که بهانه دستشون ندم بیش از معمول ازمون پول کم کنن. 

شقایق و پوریا و اشکان فردا صبح میام واسه کمک. شقایق حتی قراره زحمت بکشه و ناهار درست کنه. خودشون آخر هفته ی دیگه اسباب کشی دارن. پوریا و اشکان هم توی آگوست باید امتحان جامع بدن. اینکه با این همه گرفتاری واسه ما وقتشون رو خالی کردن واقعا مایه ی دلگرمیه. نمی دونم دفعه ی دیگه ای که این وبلاگ رو به روز می کنم کی خواهد بود. جدا از فردا و پس فردا که احتمالا وقت نفس کشیدن هم نداشته باشیم، اینترنت اون خونه هنوز خیلی به راه نیست و کمی طول می کشه دوباره دسترسی کامل داشته باشم. لطفا دعای خیرتون رو روانه ی ما کنید تا این کار هم به خیر و سلامتی تموم بشه.

آزاده نجفیان
۱۴:۵۹۳۱
می

اینقدر این شب ها بعد از افطار خسته ام که واقعا دستم به نوشتن نمی ره والا خیلی اتفاقات مهم توی این یک مدت افتاده که باید زودتر می نوشتمشون. مهمترین اتفاق هم اینه که: ما بالاخره خونه پیدا کردیم!

ماجرا از اینجا شروع شد که استاد راهنمای محمد حدود یک ماه پیش که ما شروع به گشتن کرده بودیم، یه روز اتفاقی خبردار شد که ما در به در داریم دنبال یه خونه با قیمت مناسب می گردیم که نزدیک دانشگاه باشه. دانشگاه هایی که تمرکزشون روی پژوهش هست، مثل وندربیلت، تقریبا هر سه سال که استاد پشت سر هم درس می ده، یک سال مرخصی با حقوق به استاد می دن که بره به زندگی و تحقیقاتش برسه و پروژه های ناتمام علمی اش رو تمام کنه یا برای فرصت مطالعاتی در دانشگاه دیگه ای اقدام کنه. این سال تحصیلی ای که در پیشه، نوبت مرخصی با حقوق استاد محمده و از اونجایی که همسر و پسرش توی یه شهر دیگه در شمال غرب آمریکا زندگی می کنن، تصمیم گرفته بود که بره و این یک سال رو با خانواده اش در پورتلند بگذرونه و... و خونه اش رو اجاره بده. نکته اینجا بود که خونه ی ایشون یه خونه ی بزرگ واقعی ست و ما به هیچ وجه از پس پرداخت اجاره ی اون خونه بر نمی یایم. ریچارد، استاد محمد، یه نداهایی به ما داده بود که ما رو راضی خواهد کرد ولی من خیلی دل نبسته بودم چون احساس می کردم هر چقدر هم که قیمت اجاره رو پایین بگه بالاخره ما از پس پرداخت پول آب و برق اون خونه و هزینه های نگهداری اش بر نمی یایم. خلاصه اینکه حدود دو هفته پیش ایمیل داد که ما چقدر می تونیم اجاره بدیم؟! ما هم کلی حساب کتاب کردیم و راستش رو بهش گفتیم که چقدر می تونیم هزینه کنیم. ریچارد هم جوانمردی کرد و گفت همین اجاره ای رو که الان داریم بابت این آپارتمان پرداخت می کنیم، از اول جولای به اون پرداخت کنیم و خودش هم هزینه ی آب و برق و بقیه ی خرج نگهداری خونه رو پرداخت می کنه!!! باور نکردنی بود. به خواب هم نمی دیدیم همچین پیشنهاد فوق العاده ای برای همچون خونه ای بهمون بشه. جای شک و پرسیدن نداره که قبول کردیم.

جمعه شب گذشته برای شام اومدن خونه ی ما. هر دو گیاهخوار هستن واسه همین من دلمه درست کرده بودم البته بدون گوشت و سوپ بروکلی و چدار. من و پسرک ریچادر دوستان خیلی خوبی هستیم و زن و شوهر واقعا از اینکه پسرک این همه با من راحت و صمیمی است تعجب می کنن. وقتی داشتم شام رو می کشیدم ریچارد گفت که یکشنبه دارن می رن و محمد می تونه بیاد فردا کلید رو ازشون بگیره! انتظارش رو نداشتیم اینقدر زود خونه خالی بشه. کاترین هم خیلی خیلی تشکر کرد از اینکه میخوایم بریم و توی خونه ی ریچارد زندگی کنیم. در واقع یه جوری رفتار کردن که انگار اونی که داره لطف می کنه ما هستیم نه اونا! به هر حال محمد روز یکشنبه صبح زود بردشون فرودگاه و با کلید خونه و ماشین برگشت!

من قبلا فقط یکبار رفته بودم توی اون خونه. یه خونه ی دوبلکس دو خوابه با یه حیاط مفصله. طبقه پایین آشپزخونه و اتاق خواب اصلی و سالن پذیرایی است بعد حدود 15 تا پله می خوره می ره بالا که یه جورایی حالت زیرشیروانی داره یه اتاق کوچیک هست و بقیه اش رو ریچارد تبدیل کرده به اتاق کار و مطالعه اش. خونه ی قشنگیه، خیلی بزرگه برای ما و پر از وسیله است! راستش هیچ جایی واسه وسایل ما نیست حتی همه ی کشوهای آشپزخونه هنوز پر از کنسرو و مواد غذاییه و توی یخچال هم پر از سس و غذاهای آماده است! از اونجایی که تخصص ریچارد مطالعات اسلامی ست، همه جای خونه تابلوهای بزرگ بسم الله، انا فتحنا، فرش های ایرانی، تمثال های ادیان مختلف و... آویزونه و جالب تر اینکه حتی روی در یخچال، بین هزاران عکس و آهن ربایی که روی در چسبیده، یه عکس از حضرت علی وجود داره!!! تجربه ی واقعا عجیب و غریبیه! از یه طرف خیلی خوشحالیم که فرصت زندگی توی یه خونه ی آمریکایی واقعی رو پیدا کردیم، فرصتی که خدا می دونه اصلا ممکنه دوباره دست بده یا نه و از طرف دیگه مسوولیتی که پیش رومونه یه کم آزاد دهنده است. این وسط من بیچاره دو تا اسباب کشی در پیش دارم: اول باید برم خونه ی ریچارد و وسایل اون رو بسته بندی کنم و واسه وسایل خودم جا باز کنم، از طرف دیگه باید خونه ی خودم رو جمع و جور و برای اسباب کشی حاضر کنم. با همه ی اینها، بی انصافیه که بگم خوشحال نیستم. بار عظیمی از روی دوش امون برداشته شد، دست کم برای یک سال آینده. خونه نزدیک دانشگاه و پیاده حدود 40 دقیقه راهه. زندگی کردن توی یه محله ی متفاوت، با آدم های متفاوت و توی یه خونه ی متفاوت، تجربه ی جدیدیه که آمیخته با بیم و امید لذت بخشیه.

تنبلی اجازه بده، بیشتر از مراحل و فرایند اسباب کشی و جزئیاتش خواهم نوشت.

آزاده نجفیان