359
کتابخونه ای که روزهای پنج شنبه برای درس خوندن میرم، خیلی بزرگه؛ بیشتر یه مرکز تجمع عمومی به حساب می یاد تا فقط جایی برای مطالعه. امروز دیدم که اون بخشی از کتابخونه که میزهای چند نفره و تعدادی صندلی گذشته بودن، چند تا کلاس به شکل همزمان در حال برگزاری بود. به نظر می رسید باید کلاس زبان باشن یا چیزی مثل باشگاه کتابخوانی. یک آرشیو مفصل میکروفیلم هم از نیویورک تایمز پیدا کردم در قفسه های مرتب و صندوق های قفل دار که احتمالا برای دسترسی به این اسناد باید از مسوول کتابخونه اجازه داشته باشی.
توی اتاق مطالعه، چه این کتابخونه چه کتابخونه ای که بقیه ی روزهای هفته می رم، همیشه میز و صندلی ای رو انتخاب می کنم که یا نزدیک پنجره باشه یا نمایی از پنجره رو بشه از اون فاصله دید. این طوری وقتی که سر و چشمم خسته می شن می تونم تغییر زاویه ی دید بدم و کمی خستگی در کنم. امروز از پنجره ی کتابخونه حیاط مهدکودکی رو که نزدیک کتابخونه است می دیدم؛ برای بچه ها توی حیاط فواره های کوچیک رو باز کرده بودن که به هر طرف آب می پاشید و می تونستن برن زیرش خیس شن و آب بازی کنن و چند تا هم حوضچه ی پلاستیکی کوچولو گذاشته بودن که یه عده هم توش نشسته بودن و مشغول کیف کردن بودن. صدای جیغ و داد خوشی بچه ها رو موقع آب بازی می شنیدم و با خودم فکر می کردم چه خوبه جایی زندگی کنی که ترسی از بی آبی و خشکسالی نداشته باشی! با خودم می گفتم بچه هایی که بدون ترس از محرومیت بزرگ می شن، چه جور آدم هایی خواهند شد؟ ممکنه کمی مهربونتر و بخشنده تر باشن یا همین داشتن همه چیز اونا رو بی ملاحظه و بی توجه به دیگران می کنه؟ واقعا نمی دونم اما این رو می دونم که هیچ چیز به اندازه ی یه آب بازی جانانه اونم وسط گرمای تابستون نمی چسبه!