آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی در آمریکا» ثبت شده است

۲۲:۵۲۲۲
دسامبر
همون طور که شادی و تعجب صداهای مخصوص به خودشون رو دارن، غم هم صدای مخصوص به خودش رو داره. صدای غم به صدای صاف کردن گلو، بعد از یه سرماخوردگی طولانی و دردآور می مونه؛ اینکه با همه ی توانت تلاش می کنی راه نفست رو باز کنی، فشار میاری، سرفه می کنی، اما تنها چیزی که حاصل میشه یه صدای خِرخِر آزاردهنده است.
نمیدونم، شاید صدای غمگین بودن آدمها یا آدمهایی با ملیت های متفاوت فرق کنه اما می دونم که صدای غم طول موج متفاوتی داره.
آزاده نجفیان
۲۱:۱۱۲۰
دسامبر

صدای تعجب کردن ملیت های مختلف با هم فرق می کنه! اروپایی ها و آمریکایی ها مثل ما تعجب می کنن؛ شایدم ما مثل اونا تعجب می کنیم به هر حال تا حالا که شکل و صدای تعجب کردنشون به نظرم عجیب یا غیرمعمول نیومده.

ژاپنی ها وقتی تعجب می کنن یه صدایی بین «e» و «u» تولید می کنن. صدای واقعا عجیبیه که حتی بارها و بارها شنیدنش هم باعث نشده من همچنان از شنیدنش تعجب نکنم! چینی ها و با اختلاف اندکی کره ای ها، با صدای «آ»ی ممتد تعجب می کنن و جالب اینجاست که با اینکه اکثریت غریب به اتفاق آدمای دور و برم اهل آمریکای لاتین هستند نمی دونم اونا با چه صدایی تعجب می کنن که این موضوع می تونه دو تا علت داشته باشه: یا خیلی کم تعجب می کنن، یا با صدای عجیبی تعجب نمی کنن!

خب! هر کس با توجه به پس زمینه ی فرهنگی و مطالعاتیش علایق و سرگرمی های خاص خودش رو داره دیگه.

آزاده نجفیان
۲۰:۵۵۱۹
دسامبر

معمولا وقتی کسی از ایران زنگ می زنه از یه جای بحث به بعد می رسیم به ترامپ و اسلام هراسی و حالا هم که موافقت بدون قید و شرط و سریع اوباما با قانون سختگیری در مورد ویزا و رفت و آمد ایرانی ها. اینکه این قانون به کل برنامه هایی رو که ما برای آینده داشتیم زیر و رو می کنه یک طرف، غمگین شدن از غربت یک طرف دیگه. گاهی، بعضی از روزهای خیلی سیاه و بد، این فکر وحشتناک توی کله ام چرخ می خوره که چرا جا واسه من توی مملکت خودم نبود؟ چرا منو تو کشور خودم نخواستن؟ کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟ نکنه باید بیشتر مبارزه می کردم؟ نکنه... . اما فکرای وحشتناکتر وقتی میان که می بینی انگار توی این سرزمین جدید هم که بهش پناه آوردی تو رو نمی خوان، منتظر فرصتن تا پَسِت بزنن، ازت می ترسن و متاسفانه دلایل کافی هم برای این رفتارشون دارن.

برای باشگاه کتابی که ماهی یک بار توی خونه ی فرانک برگزار میشه، این بار فرانکشتاین رو خوندیم. به طرز احمقانه ای احساس می کردم حال خاورمیانه ای ها به خصوص ایرانی ها، علی الخصوص از نوع مسلمونش، حال فرانکشتاین بیچاره است. موجود وحشتناکی که قلب بسیار مهربونی داره اما همه تا می بیننش یا صداش رو می شنون ازش فرار می کنن در حالی که اگه فقط چند دقیقه به حرفاش گوش بدن، خواهند فهمید موجود بدی نیست. حالا شده حکایت ما؛ همه از اسم ایران و اسلام می ترسن، کسی هم به خودش این زحمت رو نمی ده چند دقیقه به حرفای ما گوش بده، شاید به اون وحشتناکی که به نظر می رسیم نباشیم.

دیشب توی مهمونی آدری، زن فرانک، با چشم های مهربونش از ته دل دعا می کرد نذرم قبول باشه و خواهش می کرد اگه بازم به مشکلی برخوردم بهشون خبر بدم تا کمکم کنن. آدری می گفت تو یه جزیره ی کوچیک توی یه اقیانوس بزرگی، می فهمم که چقدر ترسیدی. و فرانک عزیز همه ی اون خونه ی بزرگ و قدیمی رو که پر از آدم شده بود دنبال من گشته بود تا بهم نوشیدنی بدون الکل تعارف کنه! آمریکایی ها از ما خاورمیانه ای ها در مقام مقایسه خیلی جاها مهربون ترن اما ترس، ترس بزرگترین دشمن آدمیزاده.

دوستی می گفت ترامپ صدای بخش قابل ملاحظه ای از آمریکایی هاست که سالهاست شنیده نشده. قانون به مردم آمریکا اجازه نمیده نژادپرست باشن، اجازه نمیده به کسانی که مذهب متفاوتی دارن بی احترامی کنن، حتی اجازه نمیده به همسایه اشون مستقیما بگن صدای ضبط لعنتی اش رو کم کنه چون این تذکر ممکنه حریم خصوصی همسایه رو به خطر بندازه. آمریکایی ها توی خیابون، توی اتوبوس، سرکار، به همدیگه لبخند می زنن، مودب هستن و مواظبن هیچ قانونی رو نقض نکنن. انگار هیچ سوپاپ اطمینانی برای تخلیه ی نارضایتی و خشمی که کم کم و بی صدا ذخیره میشه وجود نداره. اینه که یه روز یه نفر یه اسلحه برمی داره و بنگ... خودش رو تخلیه می کنه. حالا، بعد از مدتها، دوباره مردی پیدا شده که داره بدون ملاحظه کاری این خشم رو ابراز می کنه، چرا نباید طرفدارش باشن؟

این روزها احساس می کنم کمی بیشتر حال پناهجویان بیچاره رو می فهمم، هر چند که این مقایسه از اساس قیاس مع الفارقه اما...

آزاده نجفیان
۲۳:۳۱۱۷
دسامبر

امروز آخرین جلسه کلاس زبان در سال 2015 بود. فرانک مثل همیشه چیز تازه ای در چنته داشت تا ما رو غافلگیر کنه. شبیه بابانوئل لباس پوشیده بود و کیسه ی هدایا رو روی شونه اش انداخته بود و مدام می گفت:«هو...هو...هو». قبل از باز کردن کیسه اش ازمون پرسید آیا همه امون دخترها و پسرهای خوبی بودیم که از بابانوئل جایزه بگیریم یا نه؟ بعد به همه شکلات و کارت پستال عیدی داد. کارت پستال عکس دست جمعی بچه های کلاس بود. بابانوئل تعدادی هم هدایای ویژه داشت که به بچه هایی که اصلا سرکلاس غیبت نکرده بودن یا مشارکت فعال داشتن یا مشق هاشون رو کامل و خوب انجام دادن رسید. سهم منم یه کلاه بود که روش نوشته بود: «home work award ».

بعد از کلاس با محمد رفتیم و پیتزا فروشی حلالی رو که بچه ها نشونیش رو داده بودن پیدا کردیم. انگار دنیا رو بهمون داده بودن وقتی فهمیدیم صاحب و آشپز رستوران هر دو مسلمان هستند و با دانشگاه قرارداد دارن تا غذای دانشجوهای مسلمان رو تامین کنن! اینقدر پیتزای خونمون پایین اومده بود که یه گنده اش رو سفارش دادیم وقتی حاضر شد داغ داغ خوردیم و دهنمون پیاده شد. نکته ی جالبتر اینکه آشپز رستوران که پسر جوانی همسن و سال ما بود، کرد عراق بود و به طرز عجیبی به تاریخ معاصر ایران و سیاست مسلط! محمد باهاش گرم صحبت شد و منم از این فرصت جهت خوردن سهم پیتزاش استفاده کردم.

ماجراهای هیجان انگیز امروز فقط به این دو اتفاق ختم نمیشه. هفته ی پیش یه دفعه ای به دلم افتاد و نیت کردم اگر بعد از یک ماه و نیم ناخوش احوالی و بی حوصلگی بهتر بشم شله زرد بپزم. خوشبختانه حالم رو به بهبودی رفت اما پختن شله زرد رو کمی عقب انداختم چون فردا شب مهمونی پایان سال توی خونه ی فرانک برگزار میشه و منم تصمیم گرفتم با خودم شله زرد ببرم. این شد که بعدازظهر به شله زرد پختن گذشت هر چند برنج ویتنامی ما رو غافلگیر کرد و ظرف نیم ساعت به جای یک و نیم ساعت، شله زرد شد!

خلاصه اینکه نیم ساعت دیگه روز پنج شنبه به وقت ما تموم میشه و من احساس می کنم به اندازه ی یک هفته ماجراجویی کردم.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۷۱۶
دسامبر

مالا، دوست هندی امون، ازم پرسید: شما سیستمی مثل سیستم رای گیری توی کشورتون دارین؟ با تعجب گفتم: معلومه که داریم. دوباره پرسید:زنها هم می تونن رای بدن؟ با دهن باز و دو شاخ نامریی روی سرم جواب دادم: البته که می تونن رای بدن! بعد شروع کرد ماجرای عربستان و زنهای بیچاره ای که برای اولین بار اجازه ی رای دادن پیدا کردن رو برام تعریف کردن. پیش خودم فکر می کنم دنیا از ما چه تصوری داره؟ فکر می کردم همه می دونن که دست کم وضعیت سلامت و بهداشت و امنیت زنها در ایران به شکل قابل ملاحظه ای از هند بهتره اما الان فهمیدم این «همه» کسی جز مردم ایران نیست. ما هیچ تصویر واضحی از خودم به دنیا ارائه نداده و نمی دیم. مردم دنیا تنها وقتی یادشون می افته ما هم هستیم که یا حمله ی تروریستی ای شده باشه و مسلمون ها مظنون یا عامل باشن، یا صدای اعتراض ما در شبکه های اجتماعی در صفحه هایی مثل آزادی های یواشکی و... به بیرون درز کنه که عمدتا تصاویر منفی ای از ما هستند. خوب که فکر می کنم می بینم منم مقصرم. اینقدر دل شکسته ام از همه ی اتفاقاتی که برام افتاده که حتی وقتی دارم واقعیت رو منعکس می کنم هیچ تلاشی برای دفاع ازش نمی کنم. این موضوع در مورد همه امون صدق می کنه؛ آدم های خسته ای که به هیچ چیز جز خلاص شدن در لحظه فکر نمی کنن و به سختی می تونن نگران آینده ی مبهم خودشون یا آیندگانشون باشن. وقتی که ما جای خالی تصویر کشور و فرهنگمون رو توی ذهن مردم دنیا با تصاویر مثبت و واقع بینانه پر نمی کنیم، خیلی ها منتظرند تا با هر آن چه که می خوان این جای خالی رو پر کنن.

یادمه سرکلاس چت یک جلسه درباره ی جاهای دیدنی شهر و کشورمون حرف می زدیم. بحث سر این شد که نمیشه توی ایران مشروب خورد و در امکان عمومی رقصید و شادی کرد و در نهایت باید حجاب هم داشته باشی. یکی از بچه ها پرسید پس توریستا به چه امیدی باید بیان کشور شما؟ یه لحظه خشکم زد! به چه امیدی؟ جواب دادم کشور من یکی از زیباترین کشورهای دنیا با فرهنگ چندهزار ساله است، این دلیلی که توریستا به خاطرش به کشورم سفر می کنن.

وقتی بیرون ایستادی و به ماجرا نگاه می کنی، تازه می فهمی که چه جاهای خالی ای وجود داره و چقدر کوتاهی کردی.

آزاده نجفیان
۱۹:۰۷۱۵
دسامبر
این بار دومی بود که این صحنه رو توی اتوبوس می دیدم:
راننده کامل کنار گرفت، جفت راهنماش رو روشن کرد و زنگی که موقع پیاده شدن برای هشدار بقیه ماشین ها به صدا درمیاد رو روشن گذاشت. در اتوبوس باز شد و ورودی اتوبوس به شکل سطح شیب دار دراومد. راننده از جاش بلند شد و صندلی های ردیف جلو رو جمع کرد. یک نفر با ویلچر از روی سطح شیب دار وارد اتوبوس شد و رفت جایی قرار گرفت که راننده براش آماده کرده بود. راننده دستکش پوشید و با یک آچار، ویلچر رو از جلو و عقب به کمک طناب های کشی ای که زیر صندلی های تاشو جاسازی شده بودن، ثابت کرد. بعد بلیط اون آقا رو گرفت و خودش توی دستگاه زد و با احترام بلیط رو بهش برگردوند. دوباره پشت فرمون ماشین نشست و راه افتادیم.
بار اولی که این ماجرا رو دیدم از تعجب دهنم باز مونده بود! حالا که فکرش رو می کنم می بینم به تعریف آمریکایی ها بی ادبانه به این فرایند زل زده بودم اما امروز حواسم بود خودم رو سرگرم موبایل نشون بدم و فقط زیرچشمی فرایند کار رو زیر نظر داشته باشم.
دفعه ی قبل بعدتر فهمیدم که آقایی که با ویلچر وارد شده بی خانمان بوده و این دفعه هم آقای ویلچر سوار یهودی بود و یه کلاه سیاه با نشان ستاره ی شش پر داوود به سر داشت. در هر دو مورد راننده ها مردان سیاه پوست بودند. قرضم از گفتم این حرفای به ظاهر نژادپرستانه اینه که برای راننده تنها چیزی که اهمیت داشت و البته جز وظایف موکدش هم محسوب می شه، احترام تام و تمام به مسافره، نژاد یا شغل یا مذهب یا سر و وضع مسافر نباید اهمیتی داشته باشه. شکی نیست که در بین هزاران راننده ی اتوبوس احتمالا آدم های بی ادب و نژادپرست هم هستند اما چیزی که برای من قابل توجه، قانونی ست که پشت این کار. قانون کم توان ها و ناتوان ها رو از محاسبات و خدمات خودش جا ننداخته و براشون امکان زیست راحت تر رو فراهم کرده، حالا از هر طبقه یا نژادی یا مذهبی که می خوان باشن. وقتی سیاست مدارها و حکومت چیزی رو به رسمیت بشناسن، مردم هم از اونا تبعیت می کنن. این اصل به همون اندازه که خطرناکه، می تونه در جهت درست هم مدیریت بشه. دیدن کسانی که دیده نمیشن و شنیدن صداهایی که شنیده نمی شن، هنر بزرگی حتی اگه این دیده ها و شنیده ها به نظر ما درست نباشن یا مخالف ما باشن.
آزاده نجفیان
۲۰:۰۴۱۳
دسامبر
به طرز عجیبی چند روز اخیر دسترسی به بلاگ از آمریکا ممکن نبود. کم کم داشتم ناامید می شدم که امروز بالاخره همه چیز به حالت اولش برگشت.
 اتفاق جالبی که جمعه شب برای ما افتاد پرونده ی هفته ی پیش رو با کلی هیجان بست. ما اینجا لباسشویی مستقل نداریم. یه لاندری داریم که همه ی مجتمع درش سهیم هستند و 24 ساعت باز. توی لاندری یه تعداد ماشین لباسشویی و خشک کن هست. نیم ساعت طول میکشه لباس شسته بشه و یک ساعت هم زمان می بره تا دستگاه خشک کن لباسا رو خشک کنه. این فرایند که معمولا حداکثر دو ساعت طول می کشه در کل سه دلار واسه ما در هفته خرج برمی داره که از اونجایی که لازم نیست لباسا رو ببریم تو حیاط پهن کنیم و بعد از سه روز انتظار واسه خشک شدنشون بریم جمعشون کنیم، با وجود بعضی بخشای ناخوشایندی که داره، در کل به صرفه است.
معمولا یک روز در هفته من و محمد با هم می ریم و لباس ها رو به فرایند صنعتی شده ی شستشو می سپاریم. متاسفانه دو هفته پیش لاندری رو برای تعمیرات بستن و تا دوباره سرپا شد ده روزی طول کشید. ما هم که گرفتار بودیم و هی لاندری رفتن رو عقب انداختیم تا جایی که دیگه به زحمت لباس تمیزی برای پوشیدن باقی مونده بود. جمعه بعدازظهر ساعت 6 لباس به بغل زدیم بیرون. بیرون لاندری بسیار خلوت بود. ما دو تا هم خوشحال که چه شانسی آوردیم و... وارد که شدیم دیدیم بعله، همه ی لباسشویی ها پر می باشند! دقیقه شمار روی دستگاه نشون می داد که زمان شستشو تموم شده اما طرف نیومده بود خالیش کنه. چند دقیقه گذشت و دو نفر دیگه هم به صف منتظران اضافه شدن. نمی تونستیم برگردیم چون ممکن بود هر لحظه صاحب لباسا بیاد و سر ما بی کلاه بمونه، نمی شد هم به آخر هفته موکول کرد چون لاندری قیامت می شد. نزدیک بیست دقیقه سر پا وایسادیم تا یک خانواده ی پر جمعیت با سه تا بچه ی کوچیک از راه رسیدن و معلوم شد همه ی لباسشویی ها در تسخیر لباس های اوناست! به محضی که یکیش رو خالی کردن، من با عجله مایع لباسشویی ریختم و یه بخشی از لباسا رو هم اضافه کردم که یادم اومد باید کارت بکشیم و دستگاه رو رزرو کنیم اما دستگاه کارتخوان هنگ کرده بود! هیچ راهی برای روشن کردن ماشین به جز استفاده از کوارتر(سکه 25 سنتی) نبود. هاج و واج همدیگه رو نگاه می کردیم. نه می تونستیم لباسا رو دربیاریم نه می تونستیم از خیرش بگذریم. محمد به اشکان پیام داد که اگه خونه است بریم ازش کوارتر بگیریم. وقتی جوابی نیومد فهمیدیم که اشکان خوابه. تنها ایده ای که به ذهنم می رسید این بود که برگردیم خونه و دو دلاری ای که توی کیف من بود برداریم و به همسایه ی روبرویی که ترک هستن و بسیار مهربان، التماس کنیم در عوضش بهمون پول خرد بده. محمد قبول کرد. همسایه روبرویی و مهمان بیچاره اشون جیب هاشون رو گشتن و اندازه ی روشن کردن لباسشویی بهمون کوارتر دادن. ما هم هیجان زده برگشتیم و دستگاه رو روشن کردیم. اما همین که دگمه رو زدیم یادمون اومد که واسه خشک کن پول نداریم! دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار. همون موقع اشکان پیام داد و وقتی فهمید چقدر درمونده ایم ماشینش رو روشن کرد و سه تایی راه افتادیم در سطح شهر به دنبال کوارتر. مغازه به مغازه رفتیم تا پول مورد نیاز جور شد. خندان و مفتخر سر وقت لباسشویی رفتیم و اولین سری لباسا رو انداختیم خشک کن. بار دوم که ماشین رو روشن کردیم لباسشویی نامرد یه کوارتر اضافه ازمون خواست و واسه روشن کردن خشک کن دوباره پول کم داشتیم! من رسما الهه ی مرگ رو دنبال سر خودمون می دیدم. این بار دست به دامن همسایه ی بالایی شدیم تا کوارتر لازم جور شد. بالاخره بعد از طی کردن هزار باره ی مسیر بین خونه و لاندری، گدایی از همسایه ها، جستجو در سطح شهر و صرف 4 ساعت، موفق شدیم لباس هامون رو بشوریم و خشک کنیم. باشد که رستگار شویم!
آزاده نجفیان
۲۲:۰۸۰۹
دسامبر

دوست پیدا کردن و صمیمی شدن با کسی اینجا برای خاورمیانه ای ها سخت تر از بقیه است. مهاجرانی که از اروپا میان تکلیفشون معمولا مشخصه؛ در انگلیسی حرف زدن کمترین میزان مشکل رو به نسبت بقیه ی مهاجرها دارن و بخاطر رنگ پوست و شکل چهره زودتر پذیرفته میشن. اگر هم که از کشورایی مثل آلمان و فرانسه و سویس که کشورای باکلاس اروپا هستن، اومده باشن که معمولا زیاد آمریکایی ها رو آدم حساب نمی کنن و توی هر شهر تجمعات خودشون رو پیدا می کنن. آسیای شرقی ها دو دسته میشن: اونایی که از چین میان و بقیه مهاجران که شامل کره ای ها، ژاپنی ها، تایلندی ها و... میشه. نیازی به توضیح نیست که چینی ها هرجا برن کار خودشون رو می کنن، با لهجه ی وحشتناک انگلیسی حرف می زنن و اینقدر همه جا تعدادشون زیاده که معمولا به ندرت دچار مشکل دوست یابی میشن. نکته ی جالب در مورد کره ای ها و ژاپنی ها اینه که اینقدر در بعضی جنبه ها زندگی اشون شبیه آمریکایی ها شده که خیلی راحت توی محیط جا می افتن. نوع لباس پوشیدن و آهنگ کار و زندگی اینجا خیلی شبیه به کشور خودشونه و از آونجایی که خوشگل تر و گرم تر از چینی ها هستند و هزاران برابر بهتر از چینی ها انگلیسی حرف می زنن، کمتر برای ارتباط با محیط جدید به مشکل برمی خورن. درباره ی آفریقایی ها نمی تونم نظری بدم چون تا حالا باهاشون برخوردی نداشتم اما خاورمیانه ای ها! همه چیز ما با آمریکایی ها متفاوته. هیچ نقطه ی مشترکی نمیشه پیدا کرد. با اینکه ایرانی های مهاجر از متوسط آسیای شرقی ها باهوش تر و خوش صحبت تر هستن اما به مراتب تنهاتر هم هستند. وقتی شیوه زندگی ات، لباس پوشیدنت، راه رفتنت، حرف زدنت و هزاران چیز دیگه با بقیه فرق می کنه، خیلی طول میکشه تا بتونی جایی یا کسانی یا گروهی رو پیدا کنی که بتونی «دوست» صداشون کنی.

نمیشه گفت نسبت به بقیه متفاوتی، چون نیستی؛ اما با بقیه «فرق داری» و فرق داشتن شکافیه که تو رو از دیگران جدا و دور می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۰۸
دسامبر

دوری با خودش غم میاره، سردی میاره، آدما رو حساس و بهانه گیر می کنه. دوری آدما رو نسبت به هم سرد و سنگدل می کنه. هر چقدر این فاصله بیشتر باشه، قلب آدما هم بیشتر و بیشتر از هم دور میشه؛ فرقی نمی کنه قبلا چقدر به هم نزدیک بودن، متر و کیلومتر کار خودش رو می کنه.

نمی تونستم چیزی بنویسم چون کلمه ها به جای اینکه از انگشتام بیرون بریزن، طناب شده بودن و دست هام رو بسته بودن، طناب شده بودن و محکم دور گلوم پیچیده بودن، نمی تونستم حرف بزنم، نمی تونستم بنویسم، نمی تونستم... اما حالا احساس می کنم باید بنویسم شاید از شر این حس غم انگیز و کلمه های مزاحم راحت بشم.

من همیشه دوره هایی از انزوا داشتم و دارم. نمیدونم دقیقا کی شروع میشن اما اینو می دونم که معمولا وقتی یه دوره ی فشرده از تحمل استرس و حجم بالای کار دارم بعدش ذهن و بدنم ناخودآگاه خودش رو از بقیه دور می کنه، ارتباطتم کم میشه، خوابم بیشتر میشه، خیلی کم حرف میشم و واکنشم نسبت به محیط و اتفاقات اطرافم بسیار کند و کمرنگ میشه. ذهن و بدنم برای دوباره آماده شدن به این دوره که معلوم نیست هربار ممکنه چقدر طول بکشه احتیاج داره؛ برای دوباره سرپا شدن باید در آرامش همه چیز رو مرور کنم. اما متاسفانه هر بار این دوره ها اطرافیانم رو غافلگیر و ناراحت می کنه. هر بار فکر می کنن من به دلایلی که اونا خیال می کنن سرد و سرسنگین و بی توجه شدم، دلگیر میشن و گاهی به شدت آزرده خاطر میشن.

این چند ماهی که دور از خان و مان و دوستان در این سرزمین غریب گذشته، فارغ از چطور گذشتنش، آهنگ زندگی منو عوض کرده. علاوه بر فاصله ی هزاران کیلومتری بین من و عزیزانم، اختلاف زمانی هم مزید بر علت شده؛ شبم روز و روزم شب شده. گاهی احساس می کنم دارم توی یه بعد دیگه ی زمانی زندگی می کنم، انگار توی یه جعبه ی شیشه ای گیر افتادم، دیگران رو می بینم اما اونا منو نمی بینن! 

بیشتر مواقع پیام دوستان و اطرافیان رو نیمه های شب می بینم، وقتی که به عادت جدید این سرزمین جدید نصف شب از خواب می پرم و ساعت رو چک می کنم، ایمیل ها و پیام ها روی گوشیمه، خواب آلود نگاهی به همه اشون می ندازم و جواب دادن یا فکر کردن بهشون رو موکول به فردا صبح می کنم اما بیشتر مواقع صبح که بیدار میشم اینقدر عجله دارم و گرفتارم که فراموش می کنم کسانی منتظر جواب یا تماس من هستند؛ یا دوباره نصف شب یادم می افته یا چند روز بعد که متاسفانه بعضی وقتها خیلی دیر شده و پیام های جدیدی با مضامینی مثل : چه خوب که اینقدر سرت شلوغه که یادی از ما نمی کنی یا لابد ما دیگه در حوصله ی تو نمی گنجیم یا ... روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کنن. دردناکی طعنه ها یک طرف، غم سکوت های ممتد یک طرف.

این روزها پیش خودم فکر می کنم من مستحق این همه بی مهری نیستم. شاید کمی سهل انگار یا بی توجه یا حواس پرت باشم اما هرگز بی مهر و عاطفه یا بی وفا یا بی چشم و رو نبودم و نیستم. 

محمد میگه سخت می گیری، این ناراحتی ای که ازش حرف می زنی می گذره. به این فکر کن که اونا هم گرفتارن و گاهی خستگی حساسشون می کنه، به این فکر کن که... اما من دلم می خواد فکر کنم گاهی دوستانم به این هم فکر می کنن که من هم گرفتارم، مریضم، گیجم، خسته ام و در کنار همه ی اینها زمان و مکان هم با من دشمن شدن. کاش دل من رو با حرف هاشون، با طعنه ها و کنایه هاشون با مهربانی نیش دارشون کمتر بشکنن.

یک هفته با خودم مبارزه کردم که این حرف ها رو ننویسم اما... 

آزاده نجفیان
۲۲:۲۵۰۱
دسامبر

مامان و دخترا رفتن مسافرت. اولین باری که بدون من جای دوری می رن. مامان همیشه اصرار داشت که هر جا می ریم باهم باشیم و سرزنش های ما رو که بیش از اندازه خودش رو به بچه هاش وابسته کرده نشنیده می گرفت. اما بالاخره بی من رفتن سفر چون چاره ای نداشتن! وقتی هفته ی پیش بهم گفتن که بلیط خریدن شوکه شدم! اسکایپ و بقیه ی امکانات صوتی و تصویری اجازه نمیده فاصله ای که اقیانوس ها بینمون ایجاد کردن و رو خوب بفهمن واسه همین وقتی خبر رو شنیدم یکدفعه یادم اومد که ای دل غافل! من واقعا دیگه عضو وابسته ی اون خونه نیستم و جدا شدم. اونا زندگی خودشون رو دارن و من هم زندگی خودم که گاهی این زندگی های در جهت مخالف حرکت می کنن.

اینترنت مقصد بسیار ضعیفه و راه های ارتباطی رو محدود کرده. دخترا با همین سرعت کم هم برام از خودشون عکس می فرستن. مامان پیام داده که هر جا می ریم یادت می کنم و جات بی نهایت خالیه؛ یه کم بی تابی می کنه. بهشون گفتم این چند روز زنگ هم نزن و کلا حواسشون رو جمع سفر کنن. واسه هر دو طرف تجربه ی عجیبیه.

امروز فهمیدم بیلی، یکی از همکلاسی هامون، مغولستانیه نه کره ای و پسر سه ساله اش رو پیش مادرش جاگذاشتن و خودش و زنش اومدن آمریکا واسه کار و تحصیل. خیلی تعجب کردم. بیلی گفت چون نگران هزینه ها و نحوه ی نگهداری بچه اینجا بودیم ترجیح دادیم فعلا بذاریمش اونجا بمونه اما به زودی به ما ملحق خواهد شد. وقتی در مورد پسرش حرف می زد دیگه اون مرد بی نهایت صریح و شوخ نبود، یه غم کمرنگی از پشت عینک توی چشماش دیده می شد، مثل غمی که از پشت کلمات پیام مامان توی واتساپ احساس می کنم... .

آزاده نجفیان
۲۳:۱۸۲۵
نوامبر

فردا عید شکرگزاری ست و یکی از مهمترین تعطیلات رسمی آمریکا محسوب میشه. همه جا رنگ شادی موج می زنه. خونه ها رو با چراغ و دسته های گل تزیین کردن، خیابونا واسه آخرین خرید عید شلوغ شدن چون فردا حتی فروشگاه های شبانه روزی هم یه ساعتایی تعطیل خواهند بود تا کارکنانشون بتونن در کنار خانواده جشن بگیرن. توی فروشگاه، هر صندوقدار یه زنگ، از اینایی که معمولا بابانوئل داره، کنار دستش گذاشته. صورت حساب رو که میده دستت ازت می پرسه می خوای به خیریه در تهیه ی بسته های غذا برای بی خانمان ها و فقرا کمک کنی یا نه؟ قیمت هرکدوم از بسته های غذا روی یه کاغذ روی میز صندوقدار نوشته شده؛ از 4 دلار شروع میشه به بالا. هر کس بخواد به هر میزانی کمک کنه، صندوقدار زنگش رو به صدا درمیاره تا همه بفهمن اینجا، در این لحظه، یک نفر چیزی رو به دیگری بخشیده. امروز پشت سر هم صدای زنگ می اومد! با صدای زنگ صندوقدار دست می زدن و بقیه توی صف ابراز احساسات می کردن. انگار توی یه جشن بزرگ عمومی باشی. هیچ الزام یا شرم حضوری نبود. ممکن بود جلویی کمک کنه و نفر پشت سریش نخواد، اصلا مهم نبود؛ مهم اینه که زنگ ها بلند به صدا دربیان، اینکه برای چه کسی باشه اهمیتی نداره.

صندوقداری که خریدای ما رو حساب می کرد بسیار خسته اما از همیشه خوش اخلاق تر بود. گوشش از سر و صدا درد می کرد چون علاوه بر اینکه مرتب صدای زنگ و تشویق می اومد، امروز یه خانم دیگه از کارکنان فروشگاه هم کنار دستش وایساده بود و واسه اینکه کارا سریعتر انجام بشه خریدا رو توی کیسه میذاشت و بعد کمک می کرد توی چرخ دستی بذاری، این خانم همکار بسیار پر انرژی بود و مرتب صدای بابانوئل، هو هو هو، از خودش در می آورد که همه چیز رو پر انرژی تر و شادتر می کرد.

هر چند امروز از نگاه های بعضیا خوندم که می گفتن توی غریبه تو فروشگاه ما چیکار می کنی؟ اما اینقدر شادی از همه جا سرریز می کرد که حتی غریبه ها هم ازش سهمی داشتن.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۲۴
نوامبر

امروز بعد از مدتها با دوستی روی اسکایپ صحبت می کردیم. اون هم دانشجو است و داره در ممالک خارجه تحصیل می کنه. گفت داره در مورد نشانه شناسی مطالعه می کنه تا مقاله ای بنویسه. نزدیک بیست دقیقه در مورد نشانه شناسی، منابع، روش کار و رویکردها حرف زدیم. خیلی لذت بخش بود. با خودم فکر می کنم مدتهاست که از اون چیزی که واقعا هستم فاصله گرفتم. یادم رفته بود زمانی ذهنم فقط یه دریافت کننده ی منفعل نبود، یادم رفته بود زمانی واقعا از مغزم کار می کشیدم، در حد مرگ! هر چند اینجا بیکار و بلااستفاده نیستم اما همه ی اون چیزی هم که هستم نبودم. فضا و آدمای جدید منو مقهور خودشون کردن. یادم رفته بود منم زمانی در سطح و طبقه ی خودم کم و بیش آدم علمی ای بودم، مفید، موثر... . دلم برای حرف زدن درباره ی ادبیات فارسی تنگ شده، یه بحث گرم و طولانی به زبان فارسی با کسایی که می دونن چی میگی و می فهمم چی میگن. دلم واسه ی معلم بودن تنگ شده. دلم برای سوال هایی که ذهنم رو به چالش می کشیدن و واسه پیدا کردن جواب باید دوباره خودم رو مرور می کردم، واقعا و عمیقا تنگ شده... .

آزاده نجفیان
۲۲:۳۲۲۳
نوامبر

اینقدر خسته ام که به سختی می تونم تایپ کنم. دیشب آقای همسایه ی بالایی، همون که کلیدش در رو باز نمی کرد، اسباب و اثاثش رسیده بود و از ساعت 11 شب تا 4 صبح دقیقا بالای سر ما مشغول اثاث کشی به معنای واقعی این کلمه بود. فکر کنم نزدیک 5 بود که از خستگی غش کرد و منم بالاخره تونستم بخوابم. دیشب تمام مدت با خودم خیال می کردم الان میرم و از توی حموم تی رو میارم و محکم می کوبم به سقف و بهش می گم: go to bed crazy man. اما این کار رو نکردم. فقط هی فکر کردم فکر کردم و فکر کردم. به چی؟ به اینکه چطوری ته چین درست کنم! محمد همیشه میگه تو خیلی به غذا درست کردن فکر می کنی، به جزئیاتش، به مراحلش و به شکل نهایی اش؛ واسه همینم هست که با اینکه بار اولیه که غذا رو می پزی اما انگار سالهاست داری این کار رو می کنی! راست می گه. من خیلی فکر می کنم. جای این همه فکر کردن که نتیجه اش شد یه ته چین فوق العاده، باید تی رو برمی داشتم و باهاش آقای همسایه رو ساکت می کردم؛ شاید الان از شدت خستگی رو به مرگ نبودم.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۴۲۲
نوامبر

بیشتر خونه موندن به این معنی ست که کار خونه ی بیشتری هم باید انجام بدی؛ مخصوصا وقتی یه دانشجوی گرفتار و درس خوان توی خونه داری. تعطیلات عملا از فردا شروع میشه و ما هنوز در آخرین لحظات تعطیلات آخر هفته هستیم اما از همین الان یه کم احساس کسالت می کنم! عادت به تو خونه حبس بودن ندارم. تازه متوجه شدم یک ماه دیگه از فرصت استراحتی که به خودم داده بودم بیشتر نمونده و باید هر چه زودتر برگردم سر نوشتن رساله. حتی یک چهارم از یک چهارم کتابایی که قرار بود توی این مدت سه ماهه ی استراحت بخونم رو نخوندم. دیروز بعد از مدتها جنس دوم سیمون دوبوار رو شروع کردم. یادمه اولین باری که نیت کردم کتاب رو بخونم کلاس دوم دبیرستان بودم اما بیشتر از دو صفحه نتونستم برم جلو! این اتفاق چند بار دیگه هم تکرار شد اما دیروز بعد از خوندن 60 صفحه بدون وقفه از کتاب، متوجه شدم انگار بالاخره زمانش رسیده که این کتاب برای من خوندنی و تقریبا فهمیدنی بشه. ترجمه گاهی دست اندازهایی در فهمیدن ایجاد می کنه اما در کل بسیار ترجمه ی روان و خواندنی ای شده. نگاه علمی و موشکافانه ی دوبوار رو به زن دوست دارم و با خوندن هر جمله سعی می کنم دوبوار رو در شرایط نوشتن این کتاب تصور کنم.

خلاصه اینکه پارادوکس بامزه ای که در عین حالی که داری زعفرون آب می کنی تا ته چین درست کنی، جنس دوم بخونی! زن بودن رو بخاطر این پارادوکس های دردناکش دوست دارم.

آزاده نجفیان