صدای تعجب کردن ملیت های مختلف با هم فرق می کنه! اروپایی ها و آمریکایی ها مثل ما تعجب می کنن؛ شایدم ما مثل اونا تعجب می کنیم به هر حال تا حالا که شکل و صدای تعجب کردنشون به نظرم عجیب یا غیرمعمول نیومده.
ژاپنی ها وقتی تعجب می کنن یه صدایی بین «e» و «u» تولید می کنن. صدای واقعا عجیبیه که حتی بارها و بارها شنیدنش هم باعث نشده من همچنان از شنیدنش تعجب نکنم! چینی ها و با اختلاف اندکی کره ای ها، با صدای «آ»ی ممتد تعجب می کنن و جالب اینجاست که با اینکه اکثریت غریب به اتفاق آدمای دور و برم اهل آمریکای لاتین هستند نمی دونم اونا با چه صدایی تعجب می کنن که این موضوع می تونه دو تا علت داشته باشه: یا خیلی کم تعجب می کنن، یا با صدای عجیبی تعجب نمی کنن!
خب! هر کس با توجه به پس زمینه ی فرهنگی و مطالعاتیش علایق و سرگرمی های خاص خودش رو داره دیگه.
معمولا وقتی کسی از ایران زنگ می زنه از یه جای بحث به بعد می رسیم به ترامپ و اسلام هراسی و حالا هم که موافقت بدون قید و شرط و سریع اوباما با قانون سختگیری در مورد ویزا و رفت و آمد ایرانی ها. اینکه این قانون به کل برنامه هایی رو که ما برای آینده داشتیم زیر و رو می کنه یک طرف، غمگین شدن از غربت یک طرف دیگه. گاهی، بعضی از روزهای خیلی سیاه و بد، این فکر وحشتناک توی کله ام چرخ می خوره که چرا جا واسه من توی مملکت خودم نبود؟ چرا منو تو کشور خودم نخواستن؟ کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟ نکنه باید بیشتر مبارزه می کردم؟ نکنه... . اما فکرای وحشتناکتر وقتی میان که می بینی انگار توی این سرزمین جدید هم که بهش پناه آوردی تو رو نمی خوان، منتظر فرصتن تا پَسِت بزنن، ازت می ترسن و متاسفانه دلایل کافی هم برای این رفتارشون دارن.
برای باشگاه کتابی که ماهی یک بار توی خونه ی فرانک برگزار میشه، این بار فرانکشتاین رو خوندیم. به طرز احمقانه ای احساس می کردم حال خاورمیانه ای ها به خصوص ایرانی ها، علی الخصوص از نوع مسلمونش، حال فرانکشتاین بیچاره است. موجود وحشتناکی که قلب بسیار مهربونی داره اما همه تا می بیننش یا صداش رو می شنون ازش فرار می کنن در حالی که اگه فقط چند دقیقه به حرفاش گوش بدن، خواهند فهمید موجود بدی نیست. حالا شده حکایت ما؛ همه از اسم ایران و اسلام می ترسن، کسی هم به خودش این زحمت رو نمی ده چند دقیقه به حرفای ما گوش بده، شاید به اون وحشتناکی که به نظر می رسیم نباشیم.
دیشب توی مهمونی آدری، زن فرانک، با چشم های مهربونش از ته دل دعا می کرد نذرم قبول باشه و خواهش می کرد اگه بازم به مشکلی برخوردم بهشون خبر بدم تا کمکم کنن. آدری می گفت تو یه جزیره ی کوچیک توی یه اقیانوس بزرگی، می فهمم که چقدر ترسیدی. و فرانک عزیز همه ی اون خونه ی بزرگ و قدیمی رو که پر از آدم شده بود دنبال من گشته بود تا بهم نوشیدنی بدون الکل تعارف کنه! آمریکایی ها از ما خاورمیانه ای ها در مقام مقایسه خیلی جاها مهربون ترن اما ترس، ترس بزرگترین دشمن آدمیزاده.
دوستی می گفت ترامپ صدای بخش قابل ملاحظه ای از آمریکایی هاست که سالهاست شنیده نشده. قانون به مردم آمریکا اجازه نمیده نژادپرست باشن، اجازه نمیده به کسانی که مذهب متفاوتی دارن بی احترامی کنن، حتی اجازه نمیده به همسایه اشون مستقیما بگن صدای ضبط لعنتی اش رو کم کنه چون این تذکر ممکنه حریم خصوصی همسایه رو به خطر بندازه. آمریکایی ها توی خیابون، توی اتوبوس، سرکار، به همدیگه لبخند می زنن، مودب هستن و مواظبن هیچ قانونی رو نقض نکنن. انگار هیچ سوپاپ اطمینانی برای تخلیه ی نارضایتی و خشمی که کم کم و بی صدا ذخیره میشه وجود نداره. اینه که یه روز یه نفر یه اسلحه برمی داره و بنگ... خودش رو تخلیه می کنه. حالا، بعد از مدتها، دوباره مردی پیدا شده که داره بدون ملاحظه کاری این خشم رو ابراز می کنه، چرا نباید طرفدارش باشن؟
این روزها احساس می کنم کمی بیشتر حال پناهجویان بیچاره رو می فهمم، هر چند که این مقایسه از اساس قیاس مع الفارقه اما...
امروز آخرین جلسه کلاس زبان در سال 2015 بود. فرانک مثل همیشه چیز تازه ای در چنته داشت تا ما رو غافلگیر کنه. شبیه بابانوئل لباس پوشیده بود و کیسه ی هدایا رو روی شونه اش انداخته بود و مدام می گفت:«هو...هو...هو». قبل از باز کردن کیسه اش ازمون پرسید آیا همه امون دخترها و پسرهای خوبی بودیم که از بابانوئل جایزه بگیریم یا نه؟ بعد به همه شکلات و کارت پستال عیدی داد. کارت پستال عکس دست جمعی بچه های کلاس بود. بابانوئل تعدادی هم هدایای ویژه داشت که به بچه هایی که اصلا سرکلاس غیبت نکرده بودن یا مشارکت فعال داشتن یا مشق هاشون رو کامل و خوب انجام دادن رسید. سهم منم یه کلاه بود که روش نوشته بود: «home work award ».
بعد از کلاس با محمد رفتیم و پیتزا فروشی حلالی رو که بچه ها نشونیش رو داده بودن پیدا کردیم. انگار دنیا رو بهمون داده بودن وقتی فهمیدیم صاحب و آشپز رستوران هر دو مسلمان هستند و با دانشگاه قرارداد دارن تا غذای دانشجوهای مسلمان رو تامین کنن! اینقدر پیتزای خونمون پایین اومده بود که یه گنده اش رو سفارش دادیم وقتی حاضر شد داغ داغ خوردیم و دهنمون پیاده شد. نکته ی جالبتر اینکه آشپز رستوران که پسر جوانی همسن و سال ما بود، کرد عراق بود و به طرز عجیبی به تاریخ معاصر ایران و سیاست مسلط! محمد باهاش گرم صحبت شد و منم از این فرصت جهت خوردن سهم پیتزاش استفاده کردم.
ماجراهای هیجان انگیز امروز فقط به این دو اتفاق ختم نمیشه. هفته ی پیش یه دفعه ای به دلم افتاد و نیت کردم اگر بعد از یک ماه و نیم ناخوش احوالی و بی حوصلگی بهتر بشم شله زرد بپزم. خوشبختانه حالم رو به بهبودی رفت اما پختن شله زرد رو کمی عقب انداختم چون فردا شب مهمونی پایان سال توی خونه ی فرانک برگزار میشه و منم تصمیم گرفتم با خودم شله زرد ببرم. این شد که بعدازظهر به شله زرد پختن گذشت هر چند برنج ویتنامی ما رو غافلگیر کرد و ظرف نیم ساعت به جای یک و نیم ساعت، شله زرد شد!
خلاصه اینکه نیم ساعت دیگه روز پنج شنبه به وقت ما تموم میشه و من احساس می کنم به اندازه ی یک هفته ماجراجویی کردم.
مالا، دوست هندی امون، ازم پرسید: شما سیستمی مثل سیستم رای گیری توی کشورتون دارین؟ با تعجب گفتم: معلومه که داریم. دوباره پرسید:زنها هم می تونن رای بدن؟ با دهن باز و دو شاخ نامریی روی سرم جواب دادم: البته که می تونن رای بدن! بعد شروع کرد ماجرای عربستان و زنهای بیچاره ای که برای اولین بار اجازه ی رای دادن پیدا کردن رو برام تعریف کردن. پیش خودم فکر می کنم دنیا از ما چه تصوری داره؟ فکر می کردم همه می دونن که دست کم وضعیت سلامت و بهداشت و امنیت زنها در ایران به شکل قابل ملاحظه ای از هند بهتره اما الان فهمیدم این «همه» کسی جز مردم ایران نیست. ما هیچ تصویر واضحی از خودم به دنیا ارائه نداده و نمی دیم. مردم دنیا تنها وقتی یادشون می افته ما هم هستیم که یا حمله ی تروریستی ای شده باشه و مسلمون ها مظنون یا عامل باشن، یا صدای اعتراض ما در شبکه های اجتماعی در صفحه هایی مثل آزادی های یواشکی و... به بیرون درز کنه که عمدتا تصاویر منفی ای از ما هستند. خوب که فکر می کنم می بینم منم مقصرم. اینقدر دل شکسته ام از همه ی اتفاقاتی که برام افتاده که حتی وقتی دارم واقعیت رو منعکس می کنم هیچ تلاشی برای دفاع ازش نمی کنم. این موضوع در مورد همه امون صدق می کنه؛ آدم های خسته ای که به هیچ چیز جز خلاص شدن در لحظه فکر نمی کنن و به سختی می تونن نگران آینده ی مبهم خودشون یا آیندگانشون باشن. وقتی که ما جای خالی تصویر کشور و فرهنگمون رو توی ذهن مردم دنیا با تصاویر مثبت و واقع بینانه پر نمی کنیم، خیلی ها منتظرند تا با هر آن چه که می خوان این جای خالی رو پر کنن.
یادمه سرکلاس چت یک جلسه درباره ی جاهای دیدنی شهر و کشورمون حرف می زدیم. بحث سر این شد که نمیشه توی ایران مشروب خورد و در امکان عمومی رقصید و شادی کرد و در نهایت باید حجاب هم داشته باشی. یکی از بچه ها پرسید پس توریستا به چه امیدی باید بیان کشور شما؟ یه لحظه خشکم زد! به چه امیدی؟ جواب دادم کشور من یکی از زیباترین کشورهای دنیا با فرهنگ چندهزار ساله است، این دلیلی که توریستا به خاطرش به کشورم سفر می کنن.
وقتی بیرون ایستادی و به ماجرا نگاه می کنی، تازه می فهمی که چه جاهای خالی ای وجود داره و چقدر کوتاهی کردی.
دوست پیدا کردن و صمیمی شدن با کسی اینجا برای خاورمیانه ای ها سخت تر از بقیه است. مهاجرانی که از اروپا میان تکلیفشون معمولا مشخصه؛ در انگلیسی حرف زدن کمترین میزان مشکل رو به نسبت بقیه ی مهاجرها دارن و بخاطر رنگ پوست و شکل چهره زودتر پذیرفته میشن. اگر هم که از کشورایی مثل آلمان و فرانسه و سویس که کشورای باکلاس اروپا هستن، اومده باشن که معمولا زیاد آمریکایی ها رو آدم حساب نمی کنن و توی هر شهر تجمعات خودشون رو پیدا می کنن. آسیای شرقی ها دو دسته میشن: اونایی که از چین میان و بقیه مهاجران که شامل کره ای ها، ژاپنی ها، تایلندی ها و... میشه. نیازی به توضیح نیست که چینی ها هرجا برن کار خودشون رو می کنن، با لهجه ی وحشتناک انگلیسی حرف می زنن و اینقدر همه جا تعدادشون زیاده که معمولا به ندرت دچار مشکل دوست یابی میشن. نکته ی جالب در مورد کره ای ها و ژاپنی ها اینه که اینقدر در بعضی جنبه ها زندگی اشون شبیه آمریکایی ها شده که خیلی راحت توی محیط جا می افتن. نوع لباس پوشیدن و آهنگ کار و زندگی اینجا خیلی شبیه به کشور خودشونه و از آونجایی که خوشگل تر و گرم تر از چینی ها هستند و هزاران برابر بهتر از چینی ها انگلیسی حرف می زنن، کمتر برای ارتباط با محیط جدید به مشکل برمی خورن. درباره ی آفریقایی ها نمی تونم نظری بدم چون تا حالا باهاشون برخوردی نداشتم اما خاورمیانه ای ها! همه چیز ما با آمریکایی ها متفاوته. هیچ نقطه ی مشترکی نمیشه پیدا کرد. با اینکه ایرانی های مهاجر از متوسط آسیای شرقی ها باهوش تر و خوش صحبت تر هستن اما به مراتب تنهاتر هم هستند. وقتی شیوه زندگی ات، لباس پوشیدنت، راه رفتنت، حرف زدنت و هزاران چیز دیگه با بقیه فرق می کنه، خیلی طول میکشه تا بتونی جایی یا کسانی یا گروهی رو پیدا کنی که بتونی «دوست» صداشون کنی.
نمیشه گفت نسبت به بقیه متفاوتی، چون نیستی؛ اما با بقیه «فرق داری» و فرق داشتن شکافیه که تو رو از دیگران جدا و دور می کنه.
دوری با خودش غم میاره، سردی میاره، آدما رو حساس و بهانه گیر می کنه. دوری آدما رو نسبت به هم سرد و سنگدل می کنه. هر چقدر این فاصله بیشتر باشه، قلب آدما هم بیشتر و بیشتر از هم دور میشه؛ فرقی نمی کنه قبلا چقدر به هم نزدیک بودن، متر و کیلومتر کار خودش رو می کنه.
نمی تونستم چیزی بنویسم چون کلمه ها به جای اینکه از انگشتام بیرون بریزن، طناب شده بودن و دست هام رو بسته بودن، طناب شده بودن و محکم دور گلوم پیچیده بودن، نمی تونستم حرف بزنم، نمی تونستم بنویسم، نمی تونستم... اما حالا احساس می کنم باید بنویسم شاید از شر این حس غم انگیز و کلمه های مزاحم راحت بشم.
من همیشه دوره هایی از انزوا داشتم و دارم. نمیدونم دقیقا کی شروع میشن اما اینو می دونم که معمولا وقتی یه دوره ی فشرده از تحمل استرس و حجم بالای کار دارم بعدش ذهن و بدنم ناخودآگاه خودش رو از بقیه دور می کنه، ارتباطتم کم میشه، خوابم بیشتر میشه، خیلی کم حرف میشم و واکنشم نسبت به محیط و اتفاقات اطرافم بسیار کند و کمرنگ میشه. ذهن و بدنم برای دوباره آماده شدن به این دوره که معلوم نیست هربار ممکنه چقدر طول بکشه احتیاج داره؛ برای دوباره سرپا شدن باید در آرامش همه چیز رو مرور کنم. اما متاسفانه هر بار این دوره ها اطرافیانم رو غافلگیر و ناراحت می کنه. هر بار فکر می کنن من به دلایلی که اونا خیال می کنن سرد و سرسنگین و بی توجه شدم، دلگیر میشن و گاهی به شدت آزرده خاطر میشن.
این چند ماهی که دور از خان و مان و دوستان در این سرزمین غریب گذشته، فارغ از چطور گذشتنش، آهنگ زندگی منو عوض کرده. علاوه بر فاصله ی هزاران کیلومتری بین من و عزیزانم، اختلاف زمانی هم مزید بر علت شده؛ شبم روز و روزم شب شده. گاهی احساس می کنم دارم توی یه بعد دیگه ی زمانی زندگی می کنم، انگار توی یه جعبه ی شیشه ای گیر افتادم، دیگران رو می بینم اما اونا منو نمی بینن!
بیشتر مواقع پیام دوستان و اطرافیان رو نیمه های شب می بینم، وقتی که به عادت جدید این سرزمین جدید نصف شب از خواب می پرم و ساعت رو چک می کنم، ایمیل ها و پیام ها روی گوشیمه، خواب آلود نگاهی به همه اشون می ندازم و جواب دادن یا فکر کردن بهشون رو موکول به فردا صبح می کنم اما بیشتر مواقع صبح که بیدار میشم اینقدر عجله دارم و گرفتارم که فراموش می کنم کسانی منتظر جواب یا تماس من هستند؛ یا دوباره نصف شب یادم می افته یا چند روز بعد که متاسفانه بعضی وقتها خیلی دیر شده و پیام های جدیدی با مضامینی مثل : چه خوب که اینقدر سرت شلوغه که یادی از ما نمی کنی یا لابد ما دیگه در حوصله ی تو نمی گنجیم یا ... روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کنن. دردناکی طعنه ها یک طرف، غم سکوت های ممتد یک طرف.
این روزها پیش خودم فکر می کنم من مستحق این همه بی مهری نیستم. شاید کمی سهل انگار یا بی توجه یا حواس پرت باشم اما هرگز بی مهر و عاطفه یا بی وفا یا بی چشم و رو نبودم و نیستم.
محمد میگه سخت می گیری، این ناراحتی ای که ازش حرف می زنی می گذره. به این فکر کن که اونا هم گرفتارن و گاهی خستگی حساسشون می کنه، به این فکر کن که... اما من دلم می خواد فکر کنم گاهی دوستانم به این هم فکر می کنن که من هم گرفتارم، مریضم، گیجم، خسته ام و در کنار همه ی اینها زمان و مکان هم با من دشمن شدن. کاش دل من رو با حرف هاشون، با طعنه ها و کنایه هاشون با مهربانی نیش دارشون کمتر بشکنن.
یک هفته با خودم مبارزه کردم که این حرف ها رو ننویسم اما...
مامان و دخترا رفتن مسافرت. اولین باری که بدون من جای دوری می رن. مامان همیشه اصرار داشت که هر جا می ریم باهم باشیم و سرزنش های ما رو که بیش از اندازه خودش رو به بچه هاش وابسته کرده نشنیده می گرفت. اما بالاخره بی من رفتن سفر چون چاره ای نداشتن! وقتی هفته ی پیش بهم گفتن که بلیط خریدن شوکه شدم! اسکایپ و بقیه ی امکانات صوتی و تصویری اجازه نمیده فاصله ای که اقیانوس ها بینمون ایجاد کردن و رو خوب بفهمن واسه همین وقتی خبر رو شنیدم یکدفعه یادم اومد که ای دل غافل! من واقعا دیگه عضو وابسته ی اون خونه نیستم و جدا شدم. اونا زندگی خودشون رو دارن و من هم زندگی خودم که گاهی این زندگی های در جهت مخالف حرکت می کنن.
اینترنت مقصد بسیار ضعیفه و راه های ارتباطی رو محدود کرده. دخترا با همین سرعت کم هم برام از خودشون عکس می فرستن. مامان پیام داده که هر جا می ریم یادت می کنم و جات بی نهایت خالیه؛ یه کم بی تابی می کنه. بهشون گفتم این چند روز زنگ هم نزن و کلا حواسشون رو جمع سفر کنن. واسه هر دو طرف تجربه ی عجیبیه.
امروز فهمیدم بیلی، یکی از همکلاسی هامون، مغولستانیه نه کره ای و پسر سه ساله اش رو پیش مادرش جاگذاشتن و خودش و زنش اومدن آمریکا واسه کار و تحصیل. خیلی تعجب کردم. بیلی گفت چون نگران هزینه ها و نحوه ی نگهداری بچه اینجا بودیم ترجیح دادیم فعلا بذاریمش اونجا بمونه اما به زودی به ما ملحق خواهد شد. وقتی در مورد پسرش حرف می زد دیگه اون مرد بی نهایت صریح و شوخ نبود، یه غم کمرنگی از پشت عینک توی چشماش دیده می شد، مثل غمی که از پشت کلمات پیام مامان توی واتساپ احساس می کنم... .
فردا عید شکرگزاری ست و یکی از مهمترین تعطیلات رسمی آمریکا محسوب میشه. همه جا رنگ شادی موج می زنه. خونه ها رو با چراغ و دسته های گل تزیین کردن، خیابونا واسه آخرین خرید عید شلوغ شدن چون فردا حتی فروشگاه های شبانه روزی هم یه ساعتایی تعطیل خواهند بود تا کارکنانشون بتونن در کنار خانواده جشن بگیرن. توی فروشگاه، هر صندوقدار یه زنگ، از اینایی که معمولا بابانوئل داره، کنار دستش گذاشته. صورت حساب رو که میده دستت ازت می پرسه می خوای به خیریه در تهیه ی بسته های غذا برای بی خانمان ها و فقرا کمک کنی یا نه؟ قیمت هرکدوم از بسته های غذا روی یه کاغذ روی میز صندوقدار نوشته شده؛ از 4 دلار شروع میشه به بالا. هر کس بخواد به هر میزانی کمک کنه، صندوقدار زنگش رو به صدا درمیاره تا همه بفهمن اینجا، در این لحظه، یک نفر چیزی رو به دیگری بخشیده. امروز پشت سر هم صدای زنگ می اومد! با صدای زنگ صندوقدار دست می زدن و بقیه توی صف ابراز احساسات می کردن. انگار توی یه جشن بزرگ عمومی باشی. هیچ الزام یا شرم حضوری نبود. ممکن بود جلویی کمک کنه و نفر پشت سریش نخواد، اصلا مهم نبود؛ مهم اینه که زنگ ها بلند به صدا دربیان، اینکه برای چه کسی باشه اهمیتی نداره.
صندوقداری که خریدای ما رو حساب می کرد بسیار خسته اما از همیشه خوش اخلاق تر بود. گوشش از سر و صدا درد می کرد چون علاوه بر اینکه مرتب صدای زنگ و تشویق می اومد، امروز یه خانم دیگه از کارکنان فروشگاه هم کنار دستش وایساده بود و واسه اینکه کارا سریعتر انجام بشه خریدا رو توی کیسه میذاشت و بعد کمک می کرد توی چرخ دستی بذاری، این خانم همکار بسیار پر انرژی بود و مرتب صدای بابانوئل، هو هو هو، از خودش در می آورد که همه چیز رو پر انرژی تر و شادتر می کرد.
هر چند امروز از نگاه های بعضیا خوندم که می گفتن توی غریبه تو فروشگاه ما چیکار می کنی؟ اما اینقدر شادی از همه جا سرریز می کرد که حتی غریبه ها هم ازش سهمی داشتن.
امروز بعد از مدتها با دوستی روی اسکایپ صحبت می کردیم. اون هم دانشجو است و داره در ممالک خارجه تحصیل می کنه. گفت داره در مورد نشانه شناسی مطالعه می کنه تا مقاله ای بنویسه. نزدیک بیست دقیقه در مورد نشانه شناسی، منابع، روش کار و رویکردها حرف زدیم. خیلی لذت بخش بود. با خودم فکر می کنم مدتهاست که از اون چیزی که واقعا هستم فاصله گرفتم. یادم رفته بود زمانی ذهنم فقط یه دریافت کننده ی منفعل نبود، یادم رفته بود زمانی واقعا از مغزم کار می کشیدم، در حد مرگ! هر چند اینجا بیکار و بلااستفاده نیستم اما همه ی اون چیزی هم که هستم نبودم. فضا و آدمای جدید منو مقهور خودشون کردن. یادم رفته بود منم زمانی در سطح و طبقه ی خودم کم و بیش آدم علمی ای بودم، مفید، موثر... . دلم برای حرف زدن درباره ی ادبیات فارسی تنگ شده، یه بحث گرم و طولانی به زبان فارسی با کسایی که می دونن چی میگی و می فهمم چی میگن. دلم واسه ی معلم بودن تنگ شده. دلم برای سوال هایی که ذهنم رو به چالش می کشیدن و واسه پیدا کردن جواب باید دوباره خودم رو مرور می کردم، واقعا و عمیقا تنگ شده... .
اینقدر خسته ام که به سختی می تونم تایپ کنم. دیشب آقای همسایه ی بالایی، همون که کلیدش در رو باز نمی کرد، اسباب و اثاثش رسیده بود و از ساعت 11 شب تا 4 صبح دقیقا بالای سر ما مشغول اثاث کشی به معنای واقعی این کلمه بود. فکر کنم نزدیک 5 بود که از خستگی غش کرد و منم بالاخره تونستم بخوابم. دیشب تمام مدت با خودم خیال می کردم الان میرم و از توی حموم تی رو میارم و محکم می کوبم به سقف و بهش می گم: go to bed crazy man. اما این کار رو نکردم. فقط هی فکر کردم فکر کردم و فکر کردم. به چی؟ به اینکه چطوری ته چین درست کنم! محمد همیشه میگه تو خیلی به غذا درست کردن فکر می کنی، به جزئیاتش، به مراحلش و به شکل نهایی اش؛ واسه همینم هست که با اینکه بار اولیه که غذا رو می پزی اما انگار سالهاست داری این کار رو می کنی! راست می گه. من خیلی فکر می کنم. جای این همه فکر کردن که نتیجه اش شد یه ته چین فوق العاده، باید تی رو برمی داشتم و باهاش آقای همسایه رو ساکت می کردم؛ شاید الان از شدت خستگی رو به مرگ نبودم.
بیشتر خونه موندن به این معنی ست که کار خونه ی بیشتری هم باید انجام بدی؛ مخصوصا وقتی یه دانشجوی گرفتار و درس خوان توی خونه داری. تعطیلات عملا از فردا شروع میشه و ما هنوز در آخرین لحظات تعطیلات آخر هفته هستیم اما از همین الان یه کم احساس کسالت می کنم! عادت به تو خونه حبس بودن ندارم. تازه متوجه شدم یک ماه دیگه از فرصت استراحتی که به خودم داده بودم بیشتر نمونده و باید هر چه زودتر برگردم سر نوشتن رساله. حتی یک چهارم از یک چهارم کتابایی که قرار بود توی این مدت سه ماهه ی استراحت بخونم رو نخوندم. دیروز بعد از مدتها جنس دوم سیمون دوبوار رو شروع کردم. یادمه اولین باری که نیت کردم کتاب رو بخونم کلاس دوم دبیرستان بودم اما بیشتر از دو صفحه نتونستم برم جلو! این اتفاق چند بار دیگه هم تکرار شد اما دیروز بعد از خوندن 60 صفحه بدون وقفه از کتاب، متوجه شدم انگار بالاخره زمانش رسیده که این کتاب برای من خوندنی و تقریبا فهمیدنی بشه. ترجمه گاهی دست اندازهایی در فهمیدن ایجاد می کنه اما در کل بسیار ترجمه ی روان و خواندنی ای شده. نگاه علمی و موشکافانه ی دوبوار رو به زن دوست دارم و با خوندن هر جمله سعی می کنم دوبوار رو در شرایط نوشتن این کتاب تصور کنم.
خلاصه اینکه پارادوکس بامزه ای که در عین حالی که داری زعفرون آب می کنی تا ته چین درست کنی، جنس دوم بخونی! زن بودن رو بخاطر این پارادوکس های دردناکش دوست دارم.