آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۲:۰۵۱۸
می

به وقت ایران الان دیگه روز سرنوشت ساز شروع شده و تا حدود یک ساعت دیگه رای گیری شروع میشه. ما فردا صبح زود به سمت لگزینگتون، کنتاکی حرکت می کنیم تا رای بدیم. حدود سه ساعت و نیم رانندگی ست و فکر کنم نزدیک به ده نفری هستیم که از نشویل راه می افتیم. رای گیری طبق آدرسی که سایت وزارت امور خارجه ارائه کرده، توی هتلی در لگزینگتون برگزار میشه. این اولین تجربه ی ما از رای دادن خارج از ایرانه. اگر همه چیز طبق برنامه پیش می رفت و ترامپ رئیس جمهور نمی شد، امروز باید توی ایران پای صندوق رای می رفتم نه کنتاکی! نشد که بشه اما قرار نیست چیزی مانع از انجام کار درست بشه. به خدا توکل می کنیم. به قول مامانم: الخیر فی ما وقع.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۴۱۶
می

کم این روزها از انتخابات و خبرهاش استرس می کشیم چه برسه به اینکه هیجانات روزانه هم مزید بر علت می شن! بیلی و خانواده اش فردا دارن بر می گردن مغولستان واسه همین یه تعدادی از وسایلش رو برای فروش گذاشته بود. یه جاروبرقی خیلی خوب با یه قیمت عالی هم داشت که با هم قرار گذاشته بودیم من برای شقایق اینا برش دارم. امروز ظهر قرار بود برم شقایق رو بردارم و بین ساعت دو تا سه بعدازظهر خونه ی بیلی باشیم تا جارو رو تحویل بگیریم.

من پنج دقیقه به دو از خونه اومدم بیرون که کیسه ی آشغالا رو بیرون بذارم. دیدم درست کنار ماشینمون، همسایه ماشینش رو که یه ون خیلی گنده است درآورده و داره باهاش ور می ره و راه رو بند آورده. سریع برگشتم بالا و درها رو قفل کردم و رفتم سراغشون. به زحمت انگلیسی حرف می زدن و کاملا می فهمیدن قضیه از چه قراره. ماشین رو کنار کشیدن و منم با هزار زحمت از اون گوشه ای که گیر افتاده بودم بیرون اومدم و زدم به راه. یه کمی که رفتم یک دفعه یادم اومد که موبایلم رو خونه جا گذاشتم. ساعت دو و ربع بود. اول خواستم بی خیالش بشم بعد یادم اومد که آدرس خونه ی بیلی توی گوشیمه! مجبور شدم برگردم و موبایل رو بردارم. دوباره که سوار ماشین شدم دیدم ای وای! بنزین نداریم! مجبور بودم برم بنزین بزنم. پمپ بنزین خیلی شلوغ بود و بعد از چند بار دور زدن و بالاخره توی صف جا پیدا کردن، معلوم شد خانم جلویی، نه بدتر از من، بلد نیست بنزین بزنه و احتیاج به کمک داره. خلاصه مجبور شدم ازش سبقت بگیرم و برم پمپ جلوییش که کلی باید ماشین رو عقب و جلو می کردم تا صاف و درست و نزدیک پمپ باشه. ساعت دو و سی و پنج دقیقه بود که من از پمپ بنزین زدم بیرون. بماند که چقدر پشت چراغ قرمز و توی ترافیک گیر کردم تا رسیدم به شقایق. از خونه شقایق اینا تا خونه ی بیلی شش دقیقه بیشتر راه نبود. ده دقیقه به سه راه افتادیم. گوگل مپ داشت مسیر رو نشون می داد و هی بیلی پیام روی پیام که کجایین؟ من باید سه و نیم بانک باشم و اگه نمی تونی بیای، چهار به بعد بیا. پیچیدیم توی خیابونشون و از شانس ما تازه مدرسه در حال تعطیل شدن بود و ماموران حفظ سلامت دانش آموزان جا به جا با علامت ایست وایساده بودن تا بچه ها رو از خیابون رد کنن. ساعت سه رسیدیم به مجتمع ولی هر چی گشتیم واحد بیلی اینا رو پیدا نکردیم. خلاصه اینکه خودش اومد سر خیابون و معلوم شد مجتمع بغل دستی بوده. ساعت حدود سه و پنج دقیقه بود. کلی شرمنده شدم و عذرخواهی کردم. مثل چی عرق می ریختم و آدرنالین خونم اینقدر بالا بود که نمی تونستم راه برم. خلاصه اینکه بیلی و خانمش و دخترش خیلی گرم ما رو پذیرفتن و جاروبرقی رو به اضافه ی دو تا چتر به ما تحویل دادن. همه ی زندگی اشون وسط خونه بود. اینقدر استرس و هیجان داشتم که نشد درست و حسابی ازشون خداحافظی کنم اما به هر حال ماموریت با موفقیت انجام شد. ظرف یک ساعت به اندازه ی یک روز کامل بدو بدو کردم. راسته که می گن آدم وقتی عجله داره بدتر سنگ و مانع سر راهش سبز میشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۹۱۳
می

کیف پول محمد پیدا شد!!! کجا؟ همسایه ی روبرویی که ده روز دیگه قراره برگردن ترکیه و دارن وسایلشون رو می فروشن زیر راه پله ها پیداش کرد و آورد تحویل داد. کی؟ درست وقتی که ما همه ی کارت ها رو سوزوندیم و منتظر رسیدن کارت های جدیدیم؛ کارت هایی که زودتر از یک هفته ی دیگه به دستمون نمی رسن و زندگی ما رو مختل کردن. نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت؟! خیالم راحت شد چون دیگه فهمیدم کجاست و حدسمون درست بوده که باید همین دور و برها باشه و می تونست شرایط خیلی بدتری اتفاق بیفته. ناراحتم از اینکه چرا زودتر پیدا نشد تا مجبور نباشیم همه ی این مراحل رو طی کنیم. به هر حال کاریش نمیشه کرد.

فردا برای شام دو تا از استادای محمد دارن میان خونه امون. یکی اشون که با خانمش و دخترش میان، هندی ست و اون یکی هم جز ماهی گوشتی نمی خوره. خلاصه اینکه باید برنامه ی غذایی متفاوتی تدارک ببینم که همه رو راضی کنه.

فعلا کیک موزم توی فر داره آماده میشه. یک دور قالب ها رو پر کرده بودم و این دور دومه. کیک ها بی نهایت زیبا و خوشبو شدن اما متاسفانه در مرحله ی برش از هم هم پاشیدن!!! باید صبر می کردم بیشتر خنک بشن. خوبی ماجرا اینجاست که اینقدر کیک درست کردم که اگر همه اش رو هم خراب کنم به هر حال اندازه ی شش تا تیکه ازش در میاد که یه چیزی جلوی مهمونا بذارم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۱۰
می

امروز بالاخره رفتیم بانک و کارت های اعتباری موقت گرفتیم. از اون چیزی که فکر می کردم خیلی راحت تر و سریع تر انجام شد. محمد دیشب با موبایل کارت ها رو سوزوند و یه وقت از بانک واسه ساعت یک و نیم بعدازظهر گرفت. سر ساعت یکی از کارمندهای بانک که خانم بسیار بسیار بسیار خوش اخلاقی بود، منتظرم بود و ما رو به دفترش راهنمایی کرد. مشخصات و مدارکمون رو چک کرد، با حوصله به سوال هامون جواب داد و در ضمن انجام فرایند با هم در مورد زندگی در نشویل اختلاط کرد و در نهایت هم برای محمد کارت موقت صادر کرد و گفت ظرف دو تا سه روز آینده کارت اعتباری جدید به دستمون خواهد رسید. کل ماجرا نیم ساعت بیشتر طول نکشید و خلاص.

از طرف دیگه، محمد دیشب از طریق اینترنت روی سایت راهنمایی و رانندگی اعلام مفقودی کارت کرد. 28 دلار پرداخت و قراره گواهینامه ی جدید با پست ظرف یک هفته تا ده روز بیاد در خونه! به جای اینکه مجبور بشیم از صبح از این سر شهر به اون سر شهر رانندگی کنیم و گرما بکشیم و وقتمون تلف بشه، همه ی این کارها در کمتر از یک ساعت انجام شدن!

اما گل سر سبد خرابکاری های این هفته تا امروز که چهارشنبه باشه، تعلق داره به خرابکاری بنده دیشب توی خونه ی فرانک. آخرین باشگاه کتاب امسال دیشب برگزار شد و فقط هم من و جیل بودیم. اکثر بچه ها یا برگشتن یا مسافرتن واسه همین خیلی خلوت بود. گفتگوی چهار نفره ی بسیار خوبی با فرانک و آدری داشتیم. از اونجایی که جیل به تازگی تونسته امتحان شهروندی رو قبول بشه و جمعه ی آینده هم قراره مراسم رسمی سوگند خوردنش باشه، آدری یه کیک کوچولوی قرمز که روش پرچم آمریکا گذاشته بود، خریده بود تا به این مناسبت این واقعه ی فرخنده را جشن بگیریم. خلاصه اینکه حدود ساعت ده شب خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. همه جا خیلی ساکت و تاریک بود و من انصافا ترسیده بودم. پریدم توی ماشین و عقب عقب اومدم که ماشین رو از پارکینگ در بیارم که احساس کردم ماشین به چیزی خورد. فکر کردم لبه ی پارکینگ باید باشه اما وقتی سر ماشین چرخید، گفتم بذار یه چکی بکنم. بعله! زده بودم گلدون یک منی صاحب خونه رو شکونده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم. از اونجایی که فقط دیشب من و جیل بودیم، خیلی راحت می شد فهمید خرابکاری کار کی بوده و نمی شد از زیرش در رفت! خلاصه اینکه سراسیمه رفتم و در زدم. فرانک با لبخند در رو باز کرد اما من نمی دونستم چطور توضیح بدم ماجرا از چه قراره به خصوص که نمی دونستم گلدون به انگلیسی چی میشه؟! به هر بدبختی ای بود بهش فهموندم که چه گندی زدم. با محبت همیشگی اش آرومم کرد و گفت اصلا مساله ای نیست و پرسید ماشینم طوری شده یا نه؟! از خجالت آب شدم. به هر حال برگشتم خونه و امروز هم یه ایمیل عذرخواهی براش فرستادم که با همون مهربانی و دریادلی همیشگی جوابم رو داد. مخلص کلام اینکه حدود ربع ساعت دیگه روز چهارشنبه تمام خواهد شد. خداوند دو روز باقی مونده ی هفته رو به خیر کنه و مردم رو از شر ما محفوظ بداره!

آزاده نجفیان
۲۱:۴۷۰۸
می

امروز برای ما روز پر ماجرایی بود! محمد مثل همیشه قرار بود ساعت شش و نیم هفت از خونه بزنه بیرون و بره کتابخونه، منم قرار بود ساعت ده و نیم خونه ی جیل باشم تا با هم فیلم کتابی که قراره فردا در باشگاه کتاب ماهانه در موردش حرف بزنیم رو، ببینیم اما ساعت شش و نیم محمد سراسیمه برگشت داخل خونه و گفت کیف پولش رو پیدا نمی کنه. مثل همیشه قاعدتا کیف باید توی در ماشین جا مونده بود اما وقتی چند دقیقه بعد برگشت بالا، معلوم شد که واقعا انگار کیف پولش گم شده! سراسیمه از تخت پریدم بیرون و شروع کردیم به گشتن. آخرین بار کیف پول رو دیشب بعد از خرید، توی ماشین دیده بودم اما بعدش نه من یادم می اومد کجا گذاشتتش نه محمد. محمد سریع حسابمون رو چک کرد، پولی کم نشده بود. با اشکان رفتن سمت مغازه ای که دیشب ازش خرید کرده بودیم و وقتی اونجا هم خبری ازش نبود، به این نتیجه رسیدیم که احتمالا باید جایی توی خونه یا ماشین افتاده باشه. به هر حال از اونجایی که گواهینامه محمد هم توی کیف پولش بود، اشکان رسوندش کتابخونه و من هم همه جای خونه رو زیر رو کردم، از زیر مبل و تخت تا توی یخچال و فریزر، اما خبری نبود که نبود. محمد بی پول و کارت شناسایی کتابخونه موند تا من بعد از اینکه کارم خونه ی جیل تموم شد، رفتم برش داشتم و رفتیم بانک.

توی بانک بهمون گفتن باید از طریق اپلیکیشن بانک اعلام سرقت و مفقودی کنیم تا کارت رو بسوزونن و فعلا یه کارت موقت براش صادر کنن تا بعد. ما مطمئن نبودیم که واقعا کیف رو گم کردیم واسه همین تصمیم گرفتیم کمی بیشتر صبر کنیم بلکه پیدا بشه. 

برنامه بر این بود که امروز بعدازظهر بریم دنبال خونه. محمد که نمی تونست رانندگی کنه، منم که توی بزرگراه رانندگی نمی کنم بنابراین انتخابامون به جاهای نزدیک محدود شد. توی مسیر یکی از همون مجتمع های آپارتمانی بودیم که یکدفعه، وسط خیابون، یه کم مونده به چراغ قرمز، در یکی از ماشین ها باز شد و یک مرد سیاه پوست که سرش رو با دستمال سیاه بسته بود، پیاده شد و یکدفعه یه چیزی رو به سمت ما نشونه گرفت. فقط چند ثانیه ی کوتاه، خیلی خیلی کوتاه، طول کشید تا بفهمیم که یه بطری آب دستشه و داره از خیابون رد میشه اما همون چند ثانیه مرگ رو جلوی چشمام دیدم. به خودم گفتم: دیدی!؟ دیدی بالاخره توی روز روشن توی آمریکا یکی روت اسلحه کشید و به سمتت شلیک کرد؟! اون چند ثانیه، در حالی که پشت فرمون بودم و به سمت اون مرد رانندگی می کردم، پیش خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم؟ فقط باید بی اراده به سمت کسی برم که قراره به من شلیک کنه؟! تجربه ی خیلی عجیب و وحشتناکی بود. یه حس ترس و بیچارگی خاصی همراهش بود که حتی الان که دارم توی ذهنم مرورش می کنم، برگشته و نفسم رو به شماره می اندازه اما به هر حال این مورد هم برخلاف تصور ما خوشبختانه پیش رفت و به خیر گذشت.

خونه رو ندیده برگشتیم؛ اون محله جای زندگی کردن نبود حتی اگر بهم پیشنهاد می دادن که مجانی بشینیم. محمد بعدازظهر کارتش رو بلاک کرد به این امید که پیدا بشه اما تا این لحظه که کیف مورد نظر مراجعت نکرده و این طور که بوش میاد از فردا باید دوره بیفتیم و یکی یکی کارت های اعتباری و شناسایی جدید بگیریم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۱۰۲
می

این وقت سال زمانیه که کم کم دانشجوهای بین المللی به خونه هاشون برمی گردن؛ یعنی دوستایی که با خون دل پیدا کردی و بهش انس گرفتی، دارن برمی گردن کشوراشون!

دیروز دور هم برای ناهار جمع شدیم چون ارسولا و آنا دارن برای تعطیلات برمی گردن پرو و اسپانیا و یون کیان هم هفته ی آخر می داره برای همیشه برمی گرده کره. بدترین قسمت قضیه اینه که معلوم نیست ایو، ارسولا و آنا تا کی قراره آمریکا یا نشویل بمونن و کارلا هم که آخر تابستون زندگی اش منتقل میشه به بوستون.

پارسال این موقع ها هم حالم گرفته بود اما فقط چند تا از بچه ها داشتن برمی گشتن ولی امسال واقعا دور و برم داره خالی میشه. فکری دردناک تر از این نیست که از بین این همه آدم توی دنیا، بالاخره چند نفر رو پیدا می کنی که قلب و روحت بهشون نزدیک تره اما یا تو مجبور میشی ترکشون کنی یا اونا تو رو ترک می کنن.

این دو سالی که اینجا زندگی می کنیم یاد گرفتم که تنهایی شکل ها و تعریف های متفاوتی داره. گاهی وقتا اینقدر این اشکال متفاوتن که به سختی میشه اسمی براشون گذاشت و فقط میشه احساسشون کرد. این سال ها، هر روز و هر لحظه اش بهم یاد دادن که به تعداد آدم ها، تنهایی وجود داره و بعیده بشه کسی رو پیدا کرد که هرگز این حس رو تجربه نکرده باشه. تنهایی برای من هر بار یه معنایی داره، حتی گاهی حس و رنگ منحضر به خودش رو داره اما چیزیه که همیشه هست و هیچ وقت منو رها نمی کنه؛ هر وقت که این تنهایی می ره، سریع یه تنهایی دیگه جاش رو می گیره و... .

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۲۴
آوریل

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغ و پر از بدو بدو و تصمیم ها و فکرهای تازه بود. همین شد که هر شب اینقدر خسته بودم که تنبلی ام می اومد بنویسم! 

اول از همه اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم خونه امون رو عوض کنیم. این تصمیم برای ما خیلی مهم و بزرگه چون اولین باریه که قراره در طول زندگی مشترکمون دنبال خونه بگردیم و البته با توجه به بودجه ی ما و قیمت های خونه که هر روز داره توی نشویل بالا و بالاتر میره این تصمیم می تونه خیلی سرنوشت ساز باشه. دو سال پیش وقتی اومدیم اینجا، اشکان خونه رو واسه ما اجاره کرده بود و ما فقط وسایل رو خریدیم و منتقل کردیم. راستش تا همین اواخر هم خیلی مصمم نبودیم اما اینقدر زمستان امسال بخاطر نداشتن بخاری و آب گرم اذیت شدیم که بالاخره کفه ی رفتن سنگین تر شد. هر چند همین الان هم باهاشون شرط کردیم که اگر تا آخر می نتونستیم خونه ای پیدا کنیم قراردادمون رو تمدید کنیم ولی به هر حال هنوز بیش از یک ماه وقت هست. واسه همین این چند روز اخیر توی ماراتن گشتن و گشتن و گشتن بودیم.

اینجا معمول ترین راه برای پیدا کردن خونه از طریق سایت های اینترنتیه. تو شرایط مورد نظر و حداکثر مبلغی رو که می تونی پرداخت کنی به سایت می دی و اون فهرست خونه های مورد نظر و در مناطق مختلف شهر نشونت می ده. ترجیح ما به اینه که حالا که داریم جامون رو عوض می کنیم، بریم یه کم نزدیک به دانشگاه خونه پیدا کنیم اما ظرف همین یک هفته فهمیدم با درآمد ما این موضوع تقریبا غیرممکن به نظر می رسه. از طرفی یکی از شرایط ما اینه که حتما ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه باشه تا اگر لازم شد و ماشین نبود بتونیم رفت و آمد کنیم که این موضوع با توجه به سیستم داغون حمل و نقل عمومی نشویل، کار ما رو مشکل تر کرده.

با وجود همه ی نگرانی های و مشغولیت های فکری ای که خونه پیدا کردن با خودش برامون آورده، اعتراف می کنم این کار خالی از لطف هم برامون نبوده. شهر رو دنبال خونه گشتن بهمون بعد از مدتها این امکان رو داده که وقت بیشتری رو با هم صرف کنیم و جاهایی بریم و آدم هایی رو ببینیم که تا الان ازشون بی خبر بودیم. مثلا امروز رفتیم یه خونه دیدیم که وسط جنگل و بالای کوه بود! همه ی خونه های این مجتمع نمای چوبی داشتن جوری که به قول محمد انگار توی جاده چالوس داری دنبال خونه می گردی. خانمی که قرار بود خونه رو بهمون نشون بده گفت سوار ماشین اتون بشید و دنبال من بیاید چون خونه بالای تپه است! خلاصه اینکه از وسط جنگل همینطور دایره ای رفتیم بالا و بالا و بالاتر تا اینکه به خونه ی مورد نظر رسیدیم. باورش برام سخت بود که کسی حاضره اونجا زندگی کنه. بدون ماشین اصلا امکان رفت و آمد وجود نداشت و تازه توی زمستون هم اگه برف بیاد رسما اون بالا حبس می شی تا بهار آینده! البته خونه با اینکه یک خوابه بود بسیار بزرگ و قشنگ بود و یه حیاط کوچولو هم داشت. راستش ما خونه رو پسندیدیم، البته نه اونی که سر کوه بود، نه، یکی دیگه رو که پایین بود اما هنوز خیلی فکر و حساب کتاب مونده تا تصمیم نهایی رو بگیریم. 

جدای از این فکرها و کار اضافه، زندگی همیشگی ام هم این هفته کمی شلوغ تر بود. هفته ای که گذشت آخرین هفته ی دانشگاه و کلاس ها بود. روز دوشنبه با محمد رفتم سرکلاسی که با استادش در تدریس همکاری می کنه چون قرار بود در مورد کتاب شرمن الکسی حرف بزنن. محمد اصلا وقت نکرده بود کتاب رو بخونه و من مجبور شدم با جزئیات براش ماجرا رو تعریف کنم. بعد از اینکه استاد مقدمات رو گفت، کلاس رو به دو گروه تقسیم کرد برای بحث، گروه اول با محمد رفتن یه کلاس دیگه و من موندم و کمتر از ده نفر از بچه ها و استاد. دانشجوهای بسیار باهوش و با ادبی بودن. بحث های عالی ای در گرفت و خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم و به یادآوردم چه چیزهای مهمی رو به مرور فراموش کرده بودم. کلاس که تموم شد محمد بهم گفت خدا بهش رحم کرده من با این دقت کتاب رو خونده بودم و براش خلاصه کرده بودم چون بچه ها سوال های خیلی جزئی ای پرسیده بودن و خلاصه اینکه به عنوان جایزه منو برد یکی از رستوران های مورد علاقه امون و بعد از مدت ها با هم یه پیتزای عالی خوردیم.

روز پنج شنبه با گروهی از بچه های امسال کلاس فرانک که دوستای شقایق هستن رفتیم پیک نیک. دخترای خیلی خوبی ان و بسیار خوش گذشت و کلی هم غذای خوشمزه آورده بودن بعلاوه ی ساندویچی که من درست کرده بودم و بسیار طرفدار پیدا کرد. نکته ی جالب این بود که بالاخره بعد از یک سال گفتگو و دعوت و رد دعوت و... اون دختر ایرانی ای رو که پارسال همین موقع ها توی کلاس زبان دیده بودم و بهش شماره داده بودم، دیدم! خیلی کم توی جمع های اینطوری شرکت می کنه و تا حالا چندین بار دعوت ما رو برای به خونه هامون اومدن رد کرده ام این بار بالاخره رویت شد. دختر خیلی ساکتیه. احتمالا بعدا ازش خواهم نوشت.

جمعه با رفقای خودم واسه صبحانه به یکی از رستوران های مشهور نشویل رفتیم. صف درازی جلوی رستوران بسته بودن که بسیار ترسناک بود و حدود نیم ساعت معطل شدیم تا رسیدیم جلوی در ورودی. پسری که مسوول کنترل صف بود ازمون پرسید اهل کجایی ایم و وقتی فهمیدم هفت دوست از هفت کشور متفاوت هستیم سر از پا نمی شناخت! رستوران وحشتناک شلوغ بود و ما برای فرار از سر و صدا توی حیاط پشتی نشستیم و صبحانه ی فوق العاده ای خوردیم.

روز شنبه تولد ژیوان، پسر نگار بود. هر چند پیش بینی ها از هفته ها قبل حاکی از سیل و بارون و طوفان بود اما نگار به هیچکدوم از این مسائل پیش پا افتاده محل نداد و تصمیم قاطع گرفت که توی پارک جنگلی مهمونی تولد بگیره و امیدش به خدا باشه! ما هم در سیل و طوفان با کمی تاخیر در محل حاضر شدیم و ناهار سالاد الویه و ساندویچ و فلافل خوردیم و به چشم شاهد بودیم که بچه ها توی بارون چه آتیشی سوزوندن و هیچ چیز نتونست مانع از خوشحالی اشون بشه. از اونجایی که هوا هر لحظه سرد و سردتر و خیس و خیس تر می شد، زود برگشتیم اما فهمیدیم اگر روز بارونی مجهز بیای بیرون، پارک جنگلی بهترین جا برای قدم زدنه.

حتی نوشتن این همه ماجرا هم منو خسته می کنه حالا فکر کنید همه ی این اتفاقا رو واقعا در طول هفته ی گذشته پشت سر گذاشتم و امروز هم از صبح مشغول خونه دیدین بودیم. اگر خدا بخواد فردا رو قراره خونه بمونم و کمی استراحت و کار کنم. امیدوارم بتونم تنبلی رو کنار بذارم و بیشتر بنویسم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۶
آوریل

هفته ای که گذشت برای من هفته ی شروع های دوباره بود. شروع به از خود بیرون اومدن، شروع به نوشتن کردن.

کارلا چند ماهیه که توی موزه ی پارک مرکزی نشویل به شکل داوطلب کار می کنه. در واقع دو روز در هفته رو می ره و به عنوان مشاور طرح های موزه و نمایشگاه های پیش رو باهاشون همکاری می کنه. از اونجایی که کارلا و لوریس آخر آگوست به بوستون منتقل می شن چون لوریس توی یکی از دانشگاه های ماساچوست استخدام شده، کارلا بهم پیشنهاد داد منو رو به جای خودش به مسوول موزه معرفی کنه مخصوصا که نمایشگاه پیش رو قراره بخشی از آثار عکاسی شادی قدیری باشه و به شدت به یک زن ایرانی برای مشاوره نیاز دارن. منم از خدا خواسته قبول کردم.

روز چهارشنبه بعدازظهر ساعت 2 موزه بودم و کارلا من رو پیش سوزان برد. سوزان خانم مسنی بود که پارکینسون داشت و همین موضوع فهمیدن حرفش رو برام مشکل می کرد. برام جالب بود که بیماری اش خونه نشینش نکرده و از اون جالب تر اینکه از کار به خاطر بیماری اخراجش نکردن! سوزان دفتر کوچیک و شلوغی داشت که پر از اشیا غیرمرتبط و عجیب غریب بود و رنگ بنفش دیوارها هم فضا رو وهم آلودتر می کرد.

اولش کمی در مورد مسائل عمومی و سیاست حرف زدیم بعد بهم گفت تا صندلی ام رو برگردوندم و به عکسای روی دیوار نگاهی بندازم و بگم چی دستگیرم میشه. تعجب کردم چطور متوجه وجود عکسا روی دیوار نشده بودم. چند تا از آثار قدیری به دیوار چسبونده شده بود و حالا کارلا و سوزان منتظر بودن من براشون در مورد دریافتم و فضا و پیش زمینه های متن توضیح بدم. اول از همه باید بگم واقعا کارهای قدیری رو تحسین می کنم. عکس ها بسیار هوشمندانه گرفته شده بودن و تصویر سمبلیک و هنرمندانه ای از زن ایرانی به نمایش می ذاشتن. من حرف زدم و توضیح دادم، پیشینه ی تاریخی و سیاسی و مذهبی و گفتم و به صدها سوالی که سوزان توی ذهنش بود جواب دادم. در نهایت گفت که بسیار خوشحاله از اینکه منو پیدا کردن و من کمک بزرگی برای فهمیدن بهتر این آثار بودم.

پروژه ای که کارلا داره روش کار می کنه مربوط به وضعیت زنان در یونان باستان و پیدا کردن مشابهت ها و تفاوت های تاریخیه. من به روشن تر شدن بعضی از مباحث کتاب زنان سبیلو و مردان بدون ریش افسانه نجم آبادی رو بهشون معرفی کردم و بعد از کلی بحث و گفتگو سوزان گفت می خواد موزه رو بهم نشون بده. در مورد تک تک نقاشی ها کلی حرف داشت که از شنیدنشون بسیار لذت بردم و بعد هم رفتیم طبقه ی دوم موزه که یک مجسمه ی چندین متری از یه زن یونانی- رومی- مصری اونجا گذاشته بودن که سرتا پا طلایی بود. راستش عظمت مجسمه به کنار، به نظر من خیلی مجسمه ی زشت و بسیار زرقی برقی ای بود! به هر تقدیر ساعات بسیار خوشی بر من گذشت و یاد روزگارانی  افتادم که چیزی بیشتر از یه خانم خونه دار پشت رساله ی دکتری مونده، بودم! قرار شد باز هم با هم دیدار داشته باشیم و صحبت کنیم.

خیلی سریع زدم بیرون چون باید ساعت 5 برای جلسه ای دانشگاه می بودیم و باید می رفتم شقایق رو هم برمی داشتم. دفتر دانشجوهای بین الملل یک وکیل و یک مشاور حقوقی رو دعوت کرده بود تا برای دانشجوهایی که از 7 کشور تحریم شده هستند و خانواده هاشون صحبت کنن و به سوال ها و ابهاماتشون جواب بدن. فرصت خوبی بود تا ایرانی ها دانشگاه رو هم ببینیم و البته علی، مسوول دفتر، شام خوبی هم از یکی از رستوران های کردی سفارش داده بود. جلسه ی بدی نبود. شرایط رو توضیح دادن و توصیه کردن تا جایی که امکان داره سفر نکنیم یا قبل از سفر حتما با یکی از وکلا مشورت کنیم و برای بازجویی در فرودگاه آماده باشیم. به جز این حرف های تکراری از سر محبت و توجه، شام خوشمزه ای بود مخصوصا که بعد از دو سال شیرینی نخودچی خوردم و می تونم به جرات بگم بیش از 60 درصد شیرینی ها توسط شخص بنده بلعیده شد.

به جز اتفاقات خوب روز چهارشنبه، دوباره همکاری ام رو با دوچرخه شروع کردم. اون موقع که داشتم با سرعت برق و باد رساله رو جمع می کردم و درگیر سفر به ایران و آمادگی قبلش بودم، ایمیل دادم و اجازه خواستم چند ماهی مرخصی باشم. آقای حسن زاده لطف کرد و پذیرفت. اون موقع قرار بود از بهمن ماه دوباره شروع به کار کنم که اون ماجراها پیش اومد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا راضی بشم و ازشون بخوام بهم اجازه ی دوباره کار کردن رو بدن. راستش فکر می کردم دلیلی نداره به آدمی که این همه مدت بی خبر غیبت می کنه دوباره اعتماد کنن اما دوچرخه مثل همیشه با من مهربون بود. آقای حسن زاده بدون هیچ پرسشی قبول کردن تا من دوباره ماهی یک معرفی کتاب بنویسم و براشون بفرستم. قدمی بزرگی برای من بود! این که دوباره جدی مشغول خوندن و نوشتن بشم، اینکه هدف مشخصی داشته باشم و به سمتش حرکت کنم، خیلی برام اهمیت داشت. امروز اولین مطلبم رو نوشتم و فرستادم. اولین قدم برای دوباره سرپا ایستادن. از صمیم قلب آرزو می کنم این قدم ها اینقدر محکم باشن تا بتونن منو هر چه زودتر بلند کنن.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۸۱۰
آوریل

نوشتن از این چند روز مهمونداری و اشک ها و لبخندهاش کار ساده ای نیست. این چند روز به آشپزی و گفتن و شنیدن و درددل کردن گذشت. کم بیرون رفتیم و بیشتر خونه بودیم. محمد که از صبح می رفت توی اتاق به درس خوندن و مقاله نوشتن، ما دو تا می موندیم تنها به حرف زدن. فیلم دیدیم، کلی شقایق در مورد شاخ های اینستاگرام اطلاعات منو به روز کرد، خرید رفتیم و البته یه قورمه سبزی و لازانیای خیلی خوشمزه هم خوردیم.

اما در این چند روز یک اتفاق خاص و منحصر به فرد افتاد که نوشتنش لازمه. شنبه شب من و شقایق داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه مسنجر فیس بوک شقایق شروع کرد به زنگ زدن. نگار بود. خیلی تعجب کردیم که چرا داره با مسنجر زنگ می زنه نه با تلفن. شقایق جواب داد و بعد از یه احوالپرسی ساده یکدفعه لحن و صدای شقایق تغییر کرد. از اون طرف محمد هم یکدفعه از اتاق بیرون پرید که من دارم میرم دنبال نگار و بچه ها. معلوم شد چند دقیقه پیش بیرون خونه ی نگار اینا تیراندازی شده در حالی نگار و بچه ها خونه تنها بودن. به پلیس زنگ زده بودن اما هنوز خبری ازشون نبود. توی اتاق پشتی پناه گرفته بودن اما واضح بود که داشتن قالب تهی می کردن. نگار به پوریا زنگ زده بود که برن خونه ی اونا اما بعد که فهمیده بود پوریا نشویل نیست به شقایق زنگ زده بود. از اون طرف پوریا هم به محمد پیام داده بود که به داد نگار برس. محمد گوشی رو از شقایق گرفت و به نگار گفت الان با اشکان میان و برشون می دارن. خیلی ترسیده بودیم. بزرگترین ترسم این بود که این دو تا برن اونجا و اون فرد مسلح هنوز توی محله باشه و بهشون شلیک کنه. یه جورایی در عین ترس عصبانی هم بودم که حالا محمد باید جوونش رو به خطر بندازه هر چند می دونستم عصبانی اتون احمقانه و خودخواهانه است.

به محمد اصرار کردیم نره یا صبر کنه و دیرتر بره گوش نداد. اصرار کردیم ما رو هم با خودشون ببرن که بازم توجهی نکردن. هر دو به سرعت زدن بیرون و ما دو تا تنها موندیم با یک دنیا نگرانی. بعد از حدود ربع ساعت محمد زنگ زد که دارن نگار و بچه ها رو برمی دارن و میارن خونه ی ما و اینکه توی محله هیچ خبری نیست و حتی سگ هم پرسه نمی زنه. احمد بیچاره سر کار بود و فقط تلفنی از حال خانواده اش با خبر می شد.

نیم ساعت بعد رسیدن. پرسیدم چرا اینقدر دیر کردین، محمد گفت نگار خواسته با ماشین خودشون بیاد و اونا هم داشتن دنبالش می اومدن اما چند جا اشتباه پیچیده و این شده که طول کشیده برسن. داغون بودن. اشکان و محمد رفتن پایین خونه ی اشکان تا یه کم به ما فضا بدن. تا رفتن نگار زد زیر گریه. هیچ وقت گریه اش رو ندیده بودم. گفت توی عمرش هرگز این همه نترسیده بوده. گفت انگار دقیقا پشت در خونه اشون تیراندازی می کردن،اینقدر که صدا از فاصله ی نزدیکی به گوش می رسیده. از بد روزگار تلفنش هم هنگ کرده بوده و مجبور شده با آی پد به پلیس زنگ بزنه اما با اینکه دو بار زنگ زده بودن خبری از پلیس نشده بوده. نگار می خواسته بچه ها رو برداره و سریع با ماشین فرار کنن اما ژیوان گفته هیچ جا نمیاد. نگار گفت ژیوان گفته توی مدرسه بهشون آموزش می دن که اگه کسی با اسلحه وارد مدرسه شد و بهشون حمله کرد چطور پناه بگیرن و خودشون رو نجات بدن! از ته دل خدا رو به خاطر این آموزش به موقع و صحیح که جوون این خانواده رو نجات داده بود شکر کردم.

برای نگار چایی و نبات آوردم تا حالش بهتر بشه. ژیوان ساکت و افسرده روی مبل دراز کشیده بود. معلوم بود که شوکه ست. ناریا اما چیزی نفهمیده بود خوشبختانه و مشغول بازی کردن با بادکنکای من بود. خیلی زود هر دو از خستگی و هیجان خوابشون برد. نگار هم کمی آروم شد هر چند همه متعجب و عصبانی بودیم از اینکه چرا خبری از پلیس نشده. نگار می گفت یک ماه پیش به در ورودی خونه ی همسایه ی بغلی اشون تیر خورده. متاسفانه محله اشون محله ی خوبی نیست و این بار دیگه کار رو به آخر رسونده بودن.

هر چی اصرار کردم که شب بمونن، نگار قبول نکرد. گفت باید یازده بره دنبال احمد و از سرکار بیاردش و برن خونه چون فردا باید بره سر کار و لباساش خونه ست. از طرفی این استدلال درست و منطقی رو داشت که بذار بچه ها فردا صبح توی خونه ی خودمون بیدار بشن تا احساس کنه همه چیز عادیه و قضیه براشون حالت بحران روحی پیدا نکنه. واقعا به خاطر این طرز فکر و ایستادگی تحسینش می کنم. خلاصه اینکه ساعت یازده محمد و اشکان کمک کردن و بچه ها رو بردن گذاشتن توی ماشین و نگار رفت.

نمی دونم چرا خبری از پلیس نشده بود. چند تا احتمال وجود داره: یکی اینکه چون توی اون محله این اتفاقات بدیهی و محتمل به نظر می رسه پلیس تصمیم گرفته بی خیالش بشه یا وارد درگیری سیاه ها نشه که بسیار ظالمانه و نژادپرستانه است. احتمال دیگه ای که اشکان مطرح می کنه اینه که شاید اون کسی که تیراندازی کرده خود پلیس بوده که در تعقیب عده ای بوده به همین خاطر به منطقه نیرو نفرستادن و احتمالا پای تلفن هم به نگار این رو گفتن اما چون نگار استرس داشته متوجه نشده.

به هر حال ماجرا هر چی که بود به خیر گذشت و یک بار دیگه ما رو در این بهت و حیرت باقی گذاشت که زندگی در آمریکا زوایای پنهان زیادی داره که به این راحتی ها و در زمان اندک نمیشه به همه اشون پی برد.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۰۶
آوریل

دیشب باشگاه کتاب این ماه بود. این بار شقایق هم همراهم اومد. پیش بینی توفان کرده بودن و بادهای وحشتناکی می وزید. تعدادمون خیلی کم بود اما مثل همیشه بحث های گرم و خوبی درگرفت. آدری و فرانک هر دو بی نهایت خوشحال شدن که بهم اجازه دادن از طریق اسکایپ دفاع کنم. بودنشون و همدردی اشون دلگرمی بزرگیه برام.

امروز هم مثل پنج شنبه های دیگه با کارول کلاس داشتم. تا رسیدم شروع کرد به غرغر و شکایت از شوهر خواهرش که چند روزی مهمانش بودن و اینکه روزی ده ساعت شوهر خواهرش از کامپیوتر کارول و اینترنتش استفاده می کرده و حالا هم که رفته کارول نمی تونه به اینترنت وصل بشه و کاراش پیش نمی رن. حسابی کلافه بود. در عین حالی که یه کم دلم براش می سوخت خیلی هم برام بامزه بود که نمی دونه چطوری باید دوباره به اینترنت وصل بشه و فردا قراره از پشتیبانی بیان و با زدن فقط یه دگمه کارش رو راه بندازن. بودن با کارول و معاشرت باهاش، حتی با وجود سابقه ی مخالفت سیاسی ای که با هم داریم، برام واقعا غنیمته. کارول نزدیک به هشتاد سال سن داره و وقتی باهام حرف می زنه یا بهم ایمیل می ده واقعا احساس می کنم در زمان سفر کردم اینقدر که کلمه هایی که به کار می بره به گوشم ناآشناست. جالبیش اینجاست که همونطور که پیرزن و پیرمردهای ما موقع حرف زدن خیلی از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنن، کارول هم این کار رو می کنه واسه همین در عین حالی که وقتی حرف می زنه ازش چیزای جدید یاد می گیرم، کلی هم به این شکل حرف زدنش می خندم و گاهی اون رو هم با این رفتارم به خنده می ندازم. خوشحالم که ترجیح دادم درس خوندن رو باهاش ادامه بدم. این درس خیلی بزرگیه که تحمل کردن عقاید مخالف و به جای پافشاری بر اختلاف ها دنبال نقاط مشترک گشتن همیشه نتایج لذت بخشی به دنبال داره.

این آخر هفته شقایق قراره دو سه روزی بیاد خونه ی ما چون پوریا داره فردا برای شرکت توی کنفرانس میره کانزاس. این آخر هفته میخوام بیشتر آشپزی کنم و تلاش کنم سر خودم رو گرم نگه دارم.

قبل از شروع به نوشتن این مطلب کردن حال و انرژی بیشتری داشتم اما از وقتی فیلم حمله ی موشکی آمریکا به سوریه رو که از امشب شروع شده، دیدم همه ی اون حس و حال پرید. نمی دونم چیزی از خاک سوریه مونده که این لاشخورها به توبره نکشیده باشن یا نه؟! فرانک همیشه میگه دنیا داره روز به روز بهتر میشه، میگه دنیا از زمانی که من بچه بودم خیلی بهتر و قابل تحمل تر شده؛ ببیند رفتار مردم چقدر با سیاه ها و زن ها عوض شده؟! اما من همیشه جواب می دم دنیا شاید در بعضی جنبه ها رو به بهبود باشه اما دامنه و شکل خرابی ها وسیع تر و متفاوت تر شده.  چطور میشه به دنیایی که به این راحتی میشه جنگی رو درش شروع کرد یا ادامه داد، گفت دنیای بهتر؟!

آزاده نجفیان
۲۱:۳۵۰۴
آوریل

هوای بهار، به قول مادربزرگم، دیوانه است و من رو هم داره دیوونه می کنه! یه روز اینقدر سرده که دست و پات رو گم می کنی و یه روز دیگه اینقدر گرمه که نمی دونی چطور خودت رو باید نجات بدی. چیزی که این شرایط رو طاقت فرساتر می کنه اینه که سیستم گرمایش و سرمایش ما هم دیوانه شده و ما نه هوای گرم داریم و نه هوای سرد! حداکثر کاری که می تونیم واسه تنظیم دما بکنیم توی این شرایط باز یا بستن در بالکن و پنجره است.

امروز ظهر قرار بود برم شقایق رو بردارم و با هم بریم برای تابستون صندل و لباس بخریم. بعد از مدتها صبح زودتر بیدار شدم و سعی کردم کمی تمرکز کنم تا درس بخونم و بعد هم یازده و نیم زدم بیرون. امروز یک روز مهم در تاریخ آمریکا هم به شمار می آید؛ در واقع تنها تاریخ مهم در تقویم آمریکا برای من این روزه: روز بستنی مجانی شرکت بن و جری!!! هر سال توی آوریل این بستنی فروشی مشهور یک اسکوپ بستنی مجانی میده و تو هر چند بار هم که بخوای می تونی بری توی صف و بستنی بگیری. محبوب ترین مارک بستنی اینجا برای من مارک بن و جری است و محبوب ترین طعم بستنی هم بستنی شکلاتی با براونی! خلاصه اینکه ساعت 12 خونه ی شقایق اینا بودم. مغازه بستنی فروشی روبروی دانشکده ی محمد ایناست اما چون اونجا جای پارک گیر نمیاد ماشین رو توی پارکینگ خونه ی بچه ها پارک کردم و با اتوبوس رفتیم و دم مغازه پیاده شدیم. با اینکه فقط یک ربع از شروع فستیوال گذشته بود اما صف طولانی ای جلوی مغازه تشکیل شده بود که نسبت به پارسال همین موقع یه کم غیرمنتظره بود. ما از صف نترسیدیم و این شد که بعد از بیست دقیقه رفتیم توی مغازه و خوشحال و خندان با بستنی هامون اومدیم بیرون. ایراد ماجرا اونجاست که قبل از اینکه ما پامون رو از در مغازه بذاریم بیرون، یک اسکوپ بستنی من تموم شده بود!هییییییییییی.... کاریش نمی شد کرد.

پوریا اومد دنبالمون و ما رو بگردوندن خونه. از اونجا زدیم بیرون و رفتیم یه مرکز خرید نزدیک خونه ی بچه ها و تقریبا سه ساعت اونجاها چرخیدیم و بالاخره موفق شدیم اجناس مورد نظرمون رو تهیه کنیم. وقتی برگشتیم ساعت حدود چهار و نیم بود اما گرما چنان فشاری به من آورده بود که سردرد محترم بعد از مدت ها برگشتن و منو زمین زدن. همیشه و هرسال، اول شروع فصل گرما، من این سردردهای طولانی و عذاب آور رو تحمل می کنم تا اینکه بدنم کم کم به این شدت گرما عادت می کنه و فقط هر از گاهی که تحمل و طاقتش تموم میشه سردردها برمی گردن. فعلا که هیچی نشده دو روزه که پشت سر هم سردرد دارم و امیدوارم خنکی وعده داده شده در چند روز آینده به دادم برسه.

شقایق ماکارونی خوشمزه ای برامون درست کرد با یک عالم ذرت آبپز که به طرز عجیبی مزه اش با ذرت های ایران فرق می کرد. گپ دوستانه ی بعد از شام هم که بر لذت غذا افزود. حیف که باید برمی گشتیم سر درس و مشقمون.

الان در بالکن و پنجره رو باز گذاشتم و هوای خنکی داخل خونه سرک می کشه. خسته و گیجم اما امیدوار به بهتر شدن همه چیز. شاید فردا روز بهتری باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۷۰۲
آوریل

در پاسخ به این سوال رایج که سیزده به در خود را چگونه گذراندید؟ باید بگم: بسیار متنوع!

صبح که برخلاف تصورمون همه به موقع و سرساعت حاضر بودن و زودتر از اون چیزی که انتظار داشتیم از خونه زدیم بیرون و تقریبا یه ربع به نه به پارک رسیده و مستقر شده بودیم. هوا هم برخلاف انتظارمون بیش از اندازه سرد بود مخصوصا توی سایه. آتیش روشن کردیم اما چون چوب ها خیس بودن و هوا هم خیلی سرد، گرمای قابل توجه ای تولید نمی شد. من و محمد رفتیم و با هم قدم زدیم تا از طبیعت زیبا و فرصتی که بعد از مدتها برای پیاده روی دو نفره دست داده استفاده کنیم و در ضمنش کمی هم هیزم برای آتیش جمع کردیم.

نگار اینا حدود یازده اومدن و با رسیدنشون همه چی یکدفعه ای شتاب گرفت. نگار سکان هدایت آماده سازی ناهار رو به عهده گرفت و هر کس مشغول کاری شد. جوجه هایی که شقایق و پوریا مزه دار کرده بودن بسیار عالی شده بود و ما رو تا مرز ترکیدن رسوند.

قرار بود ساعت سه بعدازظهر به بعد گروهی از ایرانی هایی که توی نشویل و دور و برش دانشجو بودن توی پارک کناری برای سیزده به در جمع بشن. از اونجایی که ما می دونستیم اون ور جا برای نشستن گیر نمیاد، خبرشون کردیم که به ما ملحق بشن و این شد که دور دوم سیزده به در ما از ساعت دو بعدازظهر به بعد شروع شد.

کم کم به تعداد حاضران اضافه شد و کلی آدم های هم سن و سال دیدیم که همه ایرانی بودن و ما از وجودشون بی خبر بودیم. دوستان سریع بساط تخمه و قلیون رو برپا کردن و یکی از بچه ها هم با استریوی ماشینش آهنگ های مزخرف مخصوص این جور جمع ها رو در فضا منتشر کرد. خلاصه اینکه پیش خودم فکر می کردم آدم هایی که از کنار ما رد می شن و همه هم برای پیاده روی و استفاده از طبیعت به سمت پارک سرازیر شدن، با دیدن ما و شنیدن موسیقی ای که بی خیالانه با صدای بلند پخش می شد، چه فکری می کنن؟!

طرفای عصر، هجوم پشه ها من رو مجبور به عقب نشینی کرد و حدود بیست دقیقه ناچار شدم تنها توی ماشین بشینم و نظاره گر بچه ها باشم که دارن پانتومیم بازی می کنن اما هوا که کمی خنک تر و تاریک تر شد از تعداد پشه ها هم کاسته شد و تونستم بیام بیرون کمی در بازی شرکت کنم.

روز خیلی خوبی بود. هوای عالی هم به کمکمون اومد. برام جالب و البته کمی نگران کننده بود که زیاد علاقه ای به حضور در این جمع تازه نداشتم و کلا تلاشی برای قاطی شدن یا حتی باز کردن سر حرف باهاشون نمی کردم. هنوز خودمم نمی دونم چرا اما این رفتار خیلی با اون تصویری که از خودم سراغ داشتم متفاوته.

تعطیلات نوروز هم تمام شد. امیدوارم هر چه زودتر حس و حال کار کردن به من برگرده و به معنای واقعی کلمه به تعطیلات طولانی مدتم خاتمه بده!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۸۰۱
آوریل

تعطیلات واقعا داره تموم میشه! درسته که ما اینجا چیزی به اسم تعطیلات عید نداریم اما من یه جورایی به خودم استراحت مطلق داده بودم؛ هم به این خاطر که کمی ذهنم آزادتر بشه و هم به این دلیل که کمی بیشتر خودم رو در فضای ایران و حال و هوای این روزهاش تصور کنم.

به هر حال فردا قراره کار هرگز نکرده رو انجام بدیم: بریم سیزده به در! تا جایی که یادم میاد ما توی خونه امون هیچ وقت به معنای واقعی سیزده به در نداشتیم. مامانم فقط 5 روز مرخصی داشت و ترجیح خودش و همه امون به این بود که هفته ی اول عید رو خونه باشه و موقع سال تحویل پیشمون باشه واسه همین معمولا سیزده به درها سرکار بود یا اینقدر خسته بود که دیگه جوونی برای بیرون رفتن نبود. این سال های آخر که کمی از ترافیک کاریش کم شده بود و ما هم از آب و گل دراومده بودیم، سیزده به درها می رفتیم از خونه بیرون؛ حافظیه، سعدی، باغ ملی... .جز یکی دو تا سیزده به در که به سال های خیلی خیلی دور بر می گردن، یادم نمیاد ما هم مثل بقیه خودمون رو به آب و آتیش زده باشیم که بزنیم به کوه و دشت و صحرا. اما امسال که الحمدلله دوستان خوب و پایه ای داریم، تصمیم گرفتیم که این سنت حسنه رو به جا بیاریم.

شقایق و پوریا مادر خرج شدن و مسوولیت خریدن و مزه دار کردن جوجه رو به عهده گرفتن. نگار اینا قراره برنج و مخلفات تهیه ی آتیش رو بیارن، من هم سالاد مفصلی درست کردم و مافین های شکلاتی ام از روی میز بدجوری دلبری می کنن. ایشالا قراره فردا صبح زود بزنیم بیرون و بریم پارک جنگلی نزدیک خونه ی ما. ایرانی ها و کردها و لرهای مقیم نشویل معمولا چهارشنبه سوری ها و سیزده به درها پارکی حوالی  همین پارکی که ما میخوایم بریم جمع میشن واسه همین احتمال اینکه جا توی اون منطقه گیرمون نیاد زیاده. اینجا نمیشه روی چمن نشست و بساط پهن کرد. حتما باید بری و آلونک پیدا کنی یا اینترنتی رزرو کنی که در اون صورت باید 50 دلار پول بدی! خلاصه اینکه ما داریم تلاش می کنیم سحرخیز باشیم تا بلکه رستگار بشیم.

وقتی مافین ها رو از فر درآوردم و گذاشتم روی میز تا سرد بشن پیش خودم فکر کردم چه خوبه آدم از روی یه دستورالعمل مشخص کاری رو انجام بده با ضمانت اینکه نتیجه اش خوب و رضایت بخش خواهد بود؛ بدون استرس و نگرانی و امید به خوشحال شدن و خوشحال کردن بقیه. فکر کردم چه خوبه اگه برم شیرینی پز بشم؛ از صبح تا شب کارم سر و کله زدن با خوشمزه ترین چیزهای عالم باشه که برای شادی ها و خوشحالی ها آماده میشن و روح مردم رو آروم می کنن. وقتی به محمد گفتم جواب داد دو تا کار در دنیا تو رو خوشحال می کنه، خوندن و نوشتن و شیرینی پختن. گفتم مدتهاست که دیگه خوندن و نوشتن خوشحالم نمی کنه، میخوام ولش کنم و برم شیرینی بپزم! در جواب فقط نگام کرد و خندید.

اینکه در سی سالگی دارم فکر می کنم که واقعا چه چیزی خوشحالم می کنه و میخوام چیکاره بشم، برام عجیبه. حسن اینجا زندگی کردن در اینه که هر زمانی که تصمیم بگیری شغلت، زندگی ات و یا خودت رو عوض کنی راه برات بازه. تا وقتی که بخوای زندگی کنی هیچ کس مانعت نمیشه. شایدم باید به یه «من» جدید فکر کنم، به یه زندگی جدید، شغل جدید با خوشحالی های جدید.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۲۷
مارس

دوشنبه ها تنها روزیه که محمد فقط دو ساعت عصر کلاس داره و بقیه ی روز رو معمولا خونه است. از اونجایی که فردا سالگرد ازدواج ماست تصمیم گرفتیم امروز فرصت رو غنیمت بشمریم و بعد از مدتها کمی با هم وقت صرف کنیم. رفتیم به رستوران تایلندی مورد علاقه امون و بعد هم رفتیم توی خیابونای اطراف دانشگاه قدم زدیم.

قرار بود ساعت چهار و نیم با کارلا و ایو و شقایق بریم سینما تا دیو و دلبر رو ببینیم. محمد ساعت سه و ده دقیقه پیاده راه افتاد طرف دانشگاه و من رفتم کارلا و شقایق رو برداشتم و رفتیم طرف سینما. از اونجایی که تقریبا چهل و پنج دقیقه زود رسیدیم، تصمیم گرفتیم بریم یه چرخی توی مال بزنیم. برخلاف همیشه خیلی خلوت بود و عروسک خرگوش مخصوص عید ایستر که توی غرفه با بچه ها عکس یادگاری می گیره اینقدر بیکار بود که برای ما دست تکون می داد و ما رو می خندوند!تا ما مشغول چرخ زدن بودیم بارون مفصلی هم شروع شد که مجبورمون کرد تا جایی که ممکنه به بهانه ی نگاه کردن وارد مغازه ها بشیم و مغازه به مغازه خودم رو هر چه بیشتر به سینما نزدیک کنیم تا کمتر خیس بشیم.

خلاصه اینکه ایو هم کمی بعد رسید و وارد ساختمون شدیم. از اونجایی که ساختمون سینما رو دارن تعمیر می کنن، علاوه بر اینکه همه جا بهم ریخته و نامرتب و کثیف بود، توی سالنی که قرار بود فیلم رو نشون بدن چنان بوی گندی می اومد که انگار روی چاه فاضلاب نشسته بودیم! علاوه بر اون بوی گند، چنان داخل سینما سرد بود که مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. بعد از حدود نیم ساعت تبلیغ و تیزر فیلم هایی که به زودی به نمایش درخواهند اومد، فیلم شروع شد. سینما برای اون ساعت روز، اونم اول هفته، خوب شلوغ بود.

باید اعتراف کنم که فیلم بسیار خوبی بود؛ حتی بهتر از کارتونش! من سال هاست که دیگه از طرفداران پرنسس های دیزنی نیستم اما به قول کارلا بین همه ی اون دخترکان خنگی که منتظرن پرنس چارمینگ بیاد و نجاتشون بده، بل قابل تحمل تره. موسیقی فیلم دقیقا همون موسیقی انیمیشن بود با این تفاوت که همه چیز بسیار زنده و زیبا بود. جلوه های ویژه حرف نداشت و برخلاف تصورم اصلا توی ذوق نمی زد و مصنوعی نبود. بازی ها خیلی خوب و روان بود و کارگردان هم این ذوق رو به خرج داده بود که در حد یکی دو جمله تغییراتی بنیادی توی داستان بده و کمی واضح تر مقصود داستان رو برسونه. فیلم واقعا خوبی بود و چای و کیک بعدش هم توی کافه ی کنار سینما که کم کم داره به یه سنت حسنه تبدیل میشه، خیلی بهمون چسبید.

بارون نم نم می بارید و من بچه ها رو رسوندم خونه و رفتم محمد رو برداشتم و اومدیم خونه. از اونجایی که هنوز کلی از شب باقی مونده بود و من هم حوصله ی انجام کار دیگه ای رو نداشتم، فیلمی رو که شبکه ی pbs در مورد خواهران برونته ساخته دیدم. هر چند معتقدم می شد کار بهتری در مورد خواهران برونته ساخت اما همینقدرش هم غنیمت بود. یادآوری شرایطی که اونا درش زندگی می کردن، تلاشی که برای عوض کردن دنیای اطرافشون و نجات خودشون کردن، کارهای بزرگی که انجام دادن و اینکه هیچکدوم به سن 40 سالگی نرسیدن، خالی از لطف نیست. پیش خودم فکر می کنم چه راه طولانی ای رو بشریت طی کرده تا به اینجا رسیده؛ هر لحظه و هر روز تلاشی توانفرسا اونوقت من صبح ها به زور بلند میشم، یه فصل کتاب می خونم و روی مبل چرت می زنم. اگر بخوایم با گاهشمار عمر خواهران برونته بسنجیم من حداکثر ده سال دیگه فرصت دارم با در نظر گرفتن اینکه امیلی در سی سالگی مرد و آن 5 ماه بعد از امیلی در 29 سالگی. باید فکری به حال این تنبلی که داره به عادت تبدیل میشه بکنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۳
مارس
لحظه ی تحویل سال همیشه برای من لحظه ی غریبی بوده؛ تلاشم برای اینکه فکرم متمرکز باشه و خواسته هام مشخص، اونم همه اش برای رسیدن و درک کردن لحظه ی موعود، همیشه موفقیت آمیز نبوده. بعضی سال ها اون لحظه ی تغییر، اون لحظه ی سرنوشت ساز طبیعی و روحانی رو بیشتر حس کردم و سال های زیادی هم بوده که مثل ماهی از دستم سرُ خورده و رفته؛ حضور خیسش رو احساس کردم اما دیگه اثری ازش نبوده.
امسال لحظه ی سال تحویل به وقت ما ساعت 5 و نیم صبح بود. شب قبلش خونه ی احمد و نگار مهمون بودیم و انصافا هم نگار سنگ تموم گذشته بود؛ از پختن فسنجون و مرغ شکم پر بگیر تا رولت و شیرینی نارگیلی و گردویی. دورهمی خوبی بود برای به استقبال سال نو رفتن اما خب شب دیر برگشتن ما رو خیلی خسته کرد واسه همین وقتی ساعت پنج ساعت زنگ زد و بیدار شدیم، علاوه بر غمی که روی دلم سنگینی می کرد خستگی هم مزید بر علت شده بود.
یکی از علت هایی که دوست ندارم اینجا سال تحویل رو در کنار بقیه یا در جمع های بزرگ تر باشم اینه که اون وقت مراسم سال تحویل خیلی عمومی و باز برگزار میشه. دقیق ترش اینکه به جای سال تحویل یه مدل ایرانیزه شده ای از کریسمس به نمایش در میاد که چندان به مذاق من خوش نمیاد. نه اینکه اون شکل جشن گرفتن بد باشه، نه؛ اصلا نوروز یعنی سرور و شادی به بهانه ی رسیدن بهار اما حال و هوای جشن گرفتن ما فرق می کنه. اینکه همه یه جا جمع شن و در حال بزن و بکوب و خوردن و نوشیدن و آواز خوندن باشن و با شمارش معکوس به استقبال سال تحویل برن، شبیه اون چیزی که از یه جشن ایرانی تو ذهن منه نیست. من دنبال یه لحظه سکوتم، یه لحظه آرامش، یه لحظه تفکر، یه لحظه برای مرور سالی که گذشت و تمرکز برای آرزوی اتفاقات خوب در سال آینده. چطور ممکنه توی یه مراسم بزن و برقص این لحظه شکل بگیره؟
با وجود همه ی تلاش هام برای ساختن لحظه ی سال تحویل، نشدی اونی که می خواستم. هر کاری کردم یکی از شبکه های ایران رو اینترنتی بگیرم، سرعت مجال نداد. آخرش هم مجبور شدیم بزنیم بی بی سی و سال جدید رو همونطوری که دلم نمی خواست شروع کنیم: با رقص و آواز و شمارش معکوس!
دلم خیلی خیلی گرفت! فکر اینکه اون لحظه از دست رفت، برای همیشه، و تصور از دست رفتن هزاران لحظه ی دیگه، دلم رو شکست. این شد که سال نو من با اشک و غم تحویل شد اما مگه میشه بهار رو با بغض و گریه متوقف کرد؟ قرار بود بچه ها برای شام روز عید بیان خونه ی ما. پس رفتم و خوابیدم تا صبح کمی سرحال تر بیدار شم و به تدارک مهمونی برسم.
شقایق صبح اومدم اینجا و برامون عیدی آورد و منو در آماده کردن غذا و خونه یاری کرد. دورهمی کوچیک خوبی بود با غذاهای خوشمزه و البته ماهی ای که خوشبختانه روی ما رو سفید کرد و آبرومون رو نبرد!
اولین روز نوروز من به شستن ظرف های مهمونی شب قبلش گذشت! کلی ظرف مونده بود که در اقساط متفاوت شستم و خشک کردم و جابجا کردم.
چهارشنبه ی این هفته قرار بود جدایی نادر از سیمین رو توی دانشگاه نمایش بدن. با شقایق رفتیم برای تماشای فیلم. فکر نمی کردم ما دو تا تنها ایرانی هایی باشیم که در مراسم شرکت می کنیم اما همین طور بود. متاسفانه زیرنویس فیلم خیلی خوب نبود و مترجم زحمت ترجمه ی خیلی از جملات مشابه رو که پشت سر هم تکرار می شدن به خودش نداده بود با این وجود به نظر می رسید که فیلم مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان دوستش داشتن. بعد از فیلم دو تا استاد در موردش صحبت کردن و بچه ها هم سوال های خوبی پرسیدن که نشون می داد هم منتقدان و هم مخاطبان خیلی خوب با فیلم ارتباط برقرار کردن و فهمیدنش. حس خوبی بود هر چند دلمون می خواست یه ایرانی هم اون بالا بود که به بعضی سوالات جواب واضح تری بده.
امروز صبح پیش خودم فکر می کردم حالا که کلاس زبانم این هفته کنسل شده یه روز آروم و بی سر و صدا توی خونه دارم اما محمد پیام داد که عصر توی دانشگاه مراسمی هست از گردهمایی ادیان و قراره نه تنها از رستوران هندی مورد علاقه ی ما غذا بیارن بلکه تی شرت مجانی هم می دن! جا برای بحث و وقت تلف کردن نبود. قرار شد عصر برم شقایق رو بردارم و بریم در این مجمع خوبان عالم شرکت کنیم. گفته بودن به صد نفر اول تی شرت می رسه. محمد تا یه ربع به شش سرکلاس بود و بعدش بدو بدو رفتیم. باور کردنی نبود که قبل از شش تقریبا سالن پر شده بود و متاسفانه سایز اسمال و مدیوم اون تی شرت های لعنتی هم تموم شده بود. فلذا من و شقایق از تی شرت نصیبی نبردیم. جا برای نشستن اصلا پیدا نمی شد. همینطور ناامید ایستاده بودیم یه گوشه و خانم هایی رو که لباس های قشنگ رنگی رنگی هندی و پاکستانی و مالزیایی پوشیده بودن نگاه می کردیم که دیدیم یک دفعه از جایی که ما ایستادیم، صف غذا شکل گرفت! تقریبا یه معجزه بود. صف خیلی کند حرکت می کرد و بیم این می رفت که غذا به ما نرسه که خوشبختانه معلوم شد پیش بینی این سیل عظیم جمعیت رو می کردن و غذا به اندازه ی کافی سفارش داد. سرپا غذا خوردیم و راستش قبل از اینکه اصلا مراسم شروع بشه زدیم بیرون. خسته تر از این بودیم که بخوایم سرپا وایسیم و برنامه رو تماشا کنیم.
مامانم ازم می پرسید خیلی حوصله ات سر رفته که نوروزی و توی خونه گیر کردی؟ نیست ببینه که خوشبختانه فعلا وقت سرخاروندن هم ندارم چه برسه به سر رفتن! 
آزاده نجفیان
۱۷:۳۶۱۹
مارس

یکی از عجیب ترین چیزهایی که از زندگی در یک قاره ی دیگه تجربه کردم این بود که زمان یه امر کاملا نسبیه! اینکه زمانی که من درش زندگی می کنم با زمانی که عزیزانم درش نفس می کشند به اندازه ی یک حرکت زمین متفاوته، به شکل غم انگیزی برام حیرت انگیزه! توی همین زمان نسبی من در یک سال دو بار تقویمم عوض می شه، دوبار تحویل سال نو دارم! راستش از یه جایی به بعد دیگه تقویم و زمان برام بی معنا شد؛ این اختلافات و همپوشانی های زمانی باعث شد تا من گذر زمان رو با چیزهای دیگه ای اندازه بگیرم و روزها و ماه ها رو طور دیگه ای پیدا کنم. از روی سفید شدن موهای محمد و خودم، از چین هایی که روی پیشونی ام هی عمیق و عمیق تر می شن، می فهمم ماه و سال دارن می گذرن. سه شنبه ها و شنبه ها دیگه یه روز هفته توی تقویم نیستن، روزایی ان که به مامان، به خونه، به خواهرام زنگ می زنم؛ این طوریه که می فهمم هفته ها دارن می گذرن. وقتی صدای ساعت موبایل محمد صبح ها بیدارم می کنه و صدای کلیدش بعدازظهرها از جا بلندم می کنه، می فهمم روزها دارن می گذرن... .

سال 95 عجیب ترین سال زندگی من بود. بزرگترین و هیجان انگیزترین تجربه های زندگی ام رو در این سال کسب کردم؛ تا مغز استخون شاد شدم، تا سر حد مرگ ترسیدم، صدای ترک خوردن روحم رو از غم و رنج شنیدم و یکبار دیگه بهم ثابت شد که حتی با پشت سر گذاشتن همه ی این لحظات، با رودرو شدن با همه ی این اتفاقات، در نهایت یک روز صبح از خواب بیدار می شم، خرده شکسته هام رو از روی زمین جمع می کنم و بلند می شم. این سی سال زندگی و همه ی اتفاقات سال 95 بهم یاد دادن و یادآوری کردن که زندگی همیشه پیروزه و هیچ غمی تا ابد دوام نمیاره حتی اگر جای زخم های ناسورش تا ابدالدهر باقی بمونن.

دلم می خواد فکر کنم فردا این سال تموم میشه اما بدبختی اینه که تقویم ذهنم با سال میلادی خودش رو مطابقت داده و باور نمی کنه که سال در حال به پایان رسیدنه! دعا می کنم، برای خودم و برای همه، که سال و حال قلبامون تحویل بشه، که روزگار بهتری در راه باشه، که غم ها کم بشه، برکت به دل ها و سفره ها برگرده، که سال جدید، با هر تقویمی و در هر بازه ی زمانی ای، بالاخره ما رو دریابه و در آغوش بگیره!

بهار بر همگی مبارک!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۱۱۶
مارس

حال و هوای دم عید به اینجا هم رسیده! دو روزه دارم واسه مهیا کردن هفت سین و مهمونی روز عید خرید می کنم. ا زاونجایی که لحظه ی سال تحویل میشه ساعت 5 صبح روز دوشنبه به وقت ما، سر سفره خودمون دوتا فقط هستیم اما بچه ها قراره دوشنبه شب شام بیان خونه ی ما و منم تصمیم دارم حسابی همه چیز نوروزی باشه.

پارسال زیاد برام مهم نبود. همونطور که کریسمس مال من نبود، سال نو هم یه جورایی مال من نبود؛ یه جایی بودم بین هردوتاش که هیچ کدومش برام معنای خاصی نداشت اما امسال همه چیز فرق کرده. برای این عید پیش بینی های دیگه ای کرده بودم که هیچ کدوم درست از آب در نیومدم واسه همین می خوام هر کاری رو که فکر می کردم قراره بکنم و نشد، انجام بدم با این تفاوت که آدمایی که قراره منو همراهی کنن وجایی که هستم کاملا عوض شده.

پارسال توی یه ظرف کوچولو یه هفت سین کوچولو فقط جهت خالی نبودن عریضه چیدم اما امسال رفتم و ظرف خریدم و به شیوه ی خودم گل گلی تزئینشون کردم و حالا توی کابینت منتظر رونمایی هستن. از اونجایی که عید ایستر معمولا با نوروز همپوشانی داره مشکلی با پیدا کردن تخم مرغ رنگی نداریم و همه جا میشه همه جور تخم مرغ در طرح ها و رنگ های متفاوت پیدا کرد. نه بلدم نه دوست دارم که سبزه سبز کنم و فکر می کنم اگر قرار به بودن برکت و سبزی سر سفره است، گلدونای قشنگم که باهاشون اتمام حجت کردم تا روز موعد روی فرم بیان، کفایت خواهند کرد. از ماهی گلی هم سال های ساله که توی خونه ی ما خبری نیست؛ چه اونوقتی که ایران بودم و چه حالا. یادمه دو سال پیش که محمد و خانواده اش برام روزه بعله برون که پنج شنبه ی آخر سال هم بود، سفره ی هفت سین آوردن، یه ماهی فایتر هم توی تنگ آوردن که ماهی بیچاره دو روز بعدش به دلایل نامعلومی مرد! این اولین و آخرین ماهی ای بود که طی این سال ها سر سفره ی هفت سین ما بود. سنبل هام هم امسال سر از خاک در نیاوردن که البته با این اختلالات آب و هوایی حق هم داشتن. همین، تموم شد دیگه؛ هفت سینم کامله!

همه ی اونایی که منو می شناسن می دونن که از ماهی متنفرم اما تصمیم گرفتم امسال برای مهمونی روز عید برای ماهی خواران عزیز ماهی بپزم، باشد که رستگار شویم!

امروز با رفقا بعد از مدتها ناهار رفتیم بیرون. برعکس هفته ی گذشته این هفته هوا به طرز وحشتناکی سرد شده، حتی یک بار برف هم اومد و نشست اما سریع آب شد. صبح که داشتم می رفتم کلاس زبان دیدم آبی که توی قمقمه توی ماشین مونده بود یخ بسته! آخرین باری که با بچه های رفته بودیم ناهار بیرون، مهمونی خداحافظی من بود. حالا که فکرش رو می کنم انگار یه قرن از اون روزها گذشته هر چند لحظه به لحظه اش هر روز و هر ساعت از جلوی چشمم رد میشه... . خلاصه اینکه در این سرمای طاقت فرسا ناهار خوبی خوردیم و گپ دوستانه ی خوبی زدیم و بعد از سه چهار روز موندن توی خونه، امروز اولین روزی بود که از صبح که زدم بیرون تا هفت شب بیرون بودم.

کارول بهم می گفت به نظر می رسه حالت بهتر شده، خیلی آرومتر به نظر میای. خودمم همین فکر رو می کنم. شاید با تموم شدن این سال خیلی چیزا هم تموم بشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۶۱۱
مارس

از سفر کوتاهمون در حین سفر چیزی ننوشتم به یک دلیل ساده: نداشتن آنتن و اینترنت!

روز پنج شنبه بعدازظهر در حالی که هوا اینقدری گرم شده بود که مجبور شدیم تابستونه بپوشیم و توی ماشین کولر روشن کنیم، به سمت سوانی حرکت کردیم. سوانی (Sewanee) یه شهر بسیار بسیار کوچیک در یک ساعت و نیمی نشویله که در واقع اسم شهر از اسم دانشگاه بزرگی که اونجا هست اومده. کنفرانس قرار بود روز جمعه و شنبه باشه و محمد جمعه ارائه داشت اما از اونجایی که ارائه اش ساعت 8 صبح بود ترجیح دادیم یه روز قبلش بریم و یه شب اونجا بمونیم تا همایش رو از دست ندیم.

وقتی که به هتل رسیدیم، اولین چیز عجیب این بود که آنتن موبایلمون رفت و ساعت هامون یک ساعت جلو کشیده شد. حدس زدیم که این منطقه باید در منطقه ی زمانی شرقی باشه واسه همین ساعتا تغییر کرده اما عجیب تر اینکه به محضی که با اینترنت ضعیف هتل وصل شدیم دوباره ساعاتا یه ساعت به عقب برگشت! نمی دونستیم قضیه از چه قراره اما به هر حال وسایل رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم سمت دانشگاه. با آنتن ضعیف و اینترنتی که قطع و وصل می شد، تونستیم دانشگاه رو که وسط جنگل بود پیدا کنیم.

ویلیام، دوست محمد، بهمون گفته بود دانشگاه سوانی رو مثل کمبریج ساختن؛ یه دانشگاه بزرگ و اشرافی وسط جنگل. همین طور بود. دانشگاه ساختمونای قدیمی با برج و بارو و البته یه کلیسای بسیار بزرگ و مفصل وسط دانشگاه. معلوم شد تنها جاذبه ی گردشگری شهر همین دانشگاه و مسیر پیاده روی اطرافش و البته صلیب بسیار بزرگیه که در محوطه ی دانشگاه بالای کوه نصب کردن. از اونجایی که هوا خوب بود و روشن کمی قدم زدیم و رفتیم رو هم دیدیم. بسیار زیبا و باشکوه بود و یک نفر هم داشت ارگ می زد با اینکه کلیسا خالی بود. صدای ارگ توی اون سقف بلند می پیچید و به سمت آدم برمی گشت و اون همه شیشه های زیبا که با داستان های انجیل طراحی و رنگ آمیزی شده بودن هوش از سر آدم می برد. همه چیز دانشگاه سوانی ما رو یاد قلعه های قدیمی قرون وسطی می انداخت. از اونجایی که تعطیلات بهاره هم بود، تعداد دانشجوهایی که اونجا بودن خیلی کم بود و دانشگاه، وسط جنگل، خیلی ترسناک و ساکت به نظر می رسید.

بعد تصمیم گرفتیم بریم و اون صلیب بزرگ رو ببینیم. یه راه باریک از بین جنگل می رفت به سمت کوه و آخر مسیر یه صلیب خیلی بزرگ روی کوه نصب کرده بودن که منظره ی زیبایی رو به دشت وسیع زیر پاش داشت. واقعا زیبا بود. مه سنگینی روی کوه و دشت نشسته بود و به جز صدای پرنده ها و باد، هیچ صدایی نمی اومد.

وقتی برگشتیم هتل، مسوول هتل گفت که علت اینکه ساعتامون قاطی کرده اینه که یک ور خیابون منطقه ی زمانی شرقی محسوب میشه و طرف دیگه منطقه زمانی مرکزی! اینه که با جابجا شدن توی خیابون ساعتا هم عوض می شد. از اونجایی که تنها شرکت تلفنی ای که توی سوانی وجود داشت at &t بود، هر کس که سیم کارت این شرکت رو نداشت، از جمله ما، نه آنتن داشت و نه اینترنت و به این ترتیب از همه ی امکانات ارتباطی  و عالم متمدن هم محروم بود! خوشبختانه اینترنت هتل سرعت مناسبی داشت و برای ما که ساعت 4 رسیده بودیم و ساعت 6 همه جای شهر رو گشته بودیم و برگشته بودیم، نعمت بزرگی بود.

شب بارون خیلی خیلی شدیدی اومد و منم مثل همیشه بسیار بدخوابیدم و وقتی ساعت شش و نیم ساعت زنگ زد، به محمد گفتم تو برو، بعد که ارائه دادی برگرد و منو بردار. محمد که از در رفت بیرون، من به خودم گفتم: چه احمقی هستی تو؟! این همه راه رو اومدی که ارائه اش رو توی کنفرانس ببینی، اونوقت می خوای توی این هتل دور افتاده تنها بمونی و بخوابی؟ بلافاصله بلند شدم تا بهش زنگ بزنم قبل از بیرون رفتن از هتل بیاد و منو هم برداره اما آنتن موبایلی وجود نداشت و هر چی به اسکایپ و ایمو و واتساپ زنگ می زدم، جواب نمی داد. ساعت هفت و بیست دقیقه بود و ناامید رفته بودم توی رختخواب که دیدم در باز شد و محمد اومد تو! گفت یادش رفته بوده برام آب معدنی بذاره و واسه همین برگشته. پریدم بیرون و گفتم صبر کنه تا من حاضر بشم. ظرف ده دقیقه لباس پوشیدم و وسایل رو ریختیم تو ماشین و رفتیم تا تسویه حساب کنیم. همه جا رو مه گرفته بود. مثل فیلمای ترسناک شده بود: یه جنگل بی برگ و بار که با مه پوشانده شده! چشم چشم رو نمی دید. با احتیاط توی جاده پیش می رفتیم و دنبال مسیر می گشتیم؛ طبعا از آنتن و اینترنت و گوگل مپ هم خبری نبود. یه ربع به هشت رسیدیم و به سختی جای پارک پیدا کردیم. محمد سریع ثبت نام کرد و برگه ها رو گرفت و رفتیم توی سالنی که برای پذیرایی آماده کرده بودن. کمی اونجا معطل شدیم و بعد هم کلی سرگردون شدیم تا اتاقی رو که محمد اونجا ارائه داره پیدا کنیم و خلاصه اینکه هشت و ده دقیقه ویلیام ما رو پیدا کرد و برد توی جلسه. همه منتظر ما بودن! اون پنل فقط شامل دو تا مقاله می شد که محمد دومی اش بود. نفر اول در مورد سلمان فارسی ارائه مقاله داد و بعد نوبت محمد بود که در مورد مفهوم «الکتاب» در قرآن مقاله نوشته بود. ارائه محمد خیلی خوب بود و همه بسیار از نتایج مقاله اش هیجان زده شدن. از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که اگر این دوستان محمد رو به خاطر مقاله اش سال های بعد به یاد نیار، به خاطر دختر خواب آلودی که پولیور گلبهی پوشیده بود و موهای کوتاه شرابی اش روی کله اش به طرز وحشتناکی پف کرده بودن، به یاد خواهند آورد!

خلاصه اینکه بعد از تموم شدن پنل، محمد گفت از اونجایی که ویلیام واسه ارائه اش اومده، ما هم باید واسه ارائه ی اون بریم. این شد که مجبور شدم یک ساعت و نیم با سر ورم کرده توی یه پنل دیگه بشینم تا بالاخره تموم بشه و بتونیم بریم واسه ناهار. از اونجایی که محمد واسه ناهار ثبت نام نکرده بود، رفتیم تا چند تا از رستورانای مشهور منطقه رو امتحان کنیم. مشهورترینشون که به مذاق ما خوش نیومد و مثل همیشه سر از یه رستوران ایتالیایی سردرآوردیم که غذاش بد نبود و ما رو به هر حال سیر کرد. اشکان ساعت دو ارائه داشت. برگشتیم دانشگاه و بعد از ارائه اشکان، برگشتیم سمت نشویل و خونه.

منطقه ی بسیار زیبایی بود. با اینکه هنوز بهار پاش به اونجا نرسیده بود اما چیزی از شکوه و زیبایی اش حتی با وجود خشکی و سرما، کم نشده بود اما سوانی به معنای واقعی کلمه یه دهات بود! یه خیابون دراز با چند تا رستوران هتل که به دانشگاه می رسید. یه منطقه ی اشرافی ایزوله برای دانشجوها و اساتید که به خاطر اون ها همین چند تا رستوران هم ساخته شده بود. به نظر من که خیلی کسل کننده است زندگی کردن توی همچین جایی، چه در مقام استاد و چه در جایگاه دانشجو. نکته ی جالب این بود که ما هیچ دانشجوی سیاه یا خارجی ای ندیدیم و به نظر می رسید دانشگاه فقط مخصوص سفیدهاست. وقتی که توی یکی از سالن ها منتظر شروع پنل بودیم، محمد به نکته ی خوبی اشاره کرد. عکس زنان افتخار آفرین دانشگاه رو به در و دیوار زده بودن و کنارشون بخشی از آثارشون رو گذاشته بودن اما به قول محمد هیچ اثر یا نامی از اون ها در سالن افتخارات کلیسا نبود. زن ها همیشه صداهای غایبن، حتی وقتی نمیشه حضور تاثیرگذارشون رو انکار کرد.

تجربه ی خوبی بود. هر دو به این سفر و این تغییر احتیاج داشتیم اما همه ی اتفاقات این دو سه روز در این ماجراها خلاصه نمیشه. امروز ظهر ایمیلی بهم رسید که توش نامه ای بود که می گفت دانشگاه موافقت کرده من از طریق اسکایپ از رساله ام دفاع کنم!!! باورم نمی شد. به خواب هم نمی دیدیم در کمتر از یک ماه با این موضوع موافقت کنن. احساسات عجیبی یک دفعه بهم هجوم آوردن: خوشحالی، رهایی و در کنارش هجوم دوباره ی استرس. نمی دونم اما انگار دلم نمی خواست به این زودی این نامه ی موافقت صادر بشه. دلم می خواست هی عقب و عقب تر بیفته تا من فرصت بیشتری برای برنگشتن به کار اصلی ام، برای برگشتن روی پاهام، داشته باشم اما این بار هم همه چیز برخلاف انتظارم پیش رفت هر چند به قول شازده کوچولو همیشه یه پای قضیه لنگه! حالا که من اجازه رو دارم، مقاله ام سرنوشتش مشخص نیست و... خلاصه اینکه همیشه یه جای کار جور نیست.

به هر حال بالاخره انگیزه ای برای دوباره شروع به کار کردن پیدا شد. انگار دیگه واقعا وقت بیدار شدنه!

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
مارس

از هفته ی قبل شقایق به پسرا وعده داده بود که چهارشنبه براشون کله پاچه درست می کنه. همه دلا رو صابون زده بودن که تعطیلات بهاره قراره واقعا یه اتفاق متفاوت و خستگی درکن واقعی باشه که البته این آرزو محقق نشد! روز یکشنبه که با شقایق و پوریا بیرون رفته بودیم به 4 تا از مغازه های ایرانی و بین المللی سر زدیم اما هیچکدوم زبون نداشتن و کله هاشون هم تازه نبود. آخر سر توی مغازه ی چهارم بهمون گفتن اگر زبون میخواین باید صبح زود روز جمعه بیاین و توی صف وایسین شاید گیرتون بیاد! من که خیلی خوشحال شدم که برنامه بهم خورد اما حالا عزیزان دانشجو بسیار گرفته شد. از اونجایی که مهمونی هنوز سر جاش بود شقایق تصمیم گرفت غذای دیگه ای بپزه و همگی دور هم جمع بشیم.

به شقایق گفتم دسر رو من درست می کنم. تصمیم گرفته بودم مافین درست کنم و دو سه روز بود مقدماتش رو آماده می کردم و توی اینترنت دنبال یه دستورپخت خوب می گشتم. یکی از محبوب ترین انواع مافین، مافین بلوبری است. با اینکه به نظر من بلوبری به تنهایی هیچ مزه ی خاصی نداره و مزه ی آب می ده اما توی دو محصول غذایی بی نهایت خوشمزه است: یکی مافین و دومی اسموتی.

خلاصه اینکه امروز صبح با کلی ترس و لرز رفتم و شروع کردم به آماده کردن مواد و با کلی دردسر و کثیف کاری مواد رو ریختم توی قالب و گذاشتم توی فر. بیست دقیقه بعد وقتی در فر رو باز می کردم باورم نمی شد با یکی از زیباترین صحنه های خلقت روبرو بشم: مافین ها خیلی زیبا و حرفه ای پف کرده و طلایی شده بودن و انفجار بنفش بلوبری های توشون به زیبایی اشون افزوده بود. باورم نمی شد اینقدر خوب شده باشن اونم با وجود اینکه بار اولی بود درست می کردم.

حدود ساعت سه و نیم زدیم بیرون چون محمد و پوریا قرار بود با کمک هم فرم مالیاتی امسال رو پرکنن تا هر چه زودتر بفرستیم. شقایق یه پلو و مرغ بسیار خوشمزه درست کرده بود و در کنارش آش و سالاد الویه هم پخته بود که باعث شد از شدت خوردن همه به مرز انفجار برسن. خوشبختانه جا برای مافین مونده بود و به نظر می رسید همه خوششون اومد.

فردا ما به سمت سووانی، شهر کوچکی در یک ساعت و نیمی نشویل، حرکت خواهیم کرد. محمد صبح روز جمعه باید توی کنفراسی توی دانشگاه اونجا مقاله ارائه کنه به همین خاطر ما فردا بعدازظهر می زنیم به راه که شب رو توی هتل بمونیم و جمعه عصر هم انشاالله برگردیم. همه خیلی تعریف شهر و زیبایی ها و طبیعتش رو می کنن حتی با وجود اینکه به جز دانشگاه چیزی توش نیست.

یه ساک کوچولو داریم با خودمون می بریم اما بستن همین ساک و آماده کردن وسایلی که ممکنه توی راه نیاز داشته باشیم کلی از من انرژی گرفته. هر دومون به این سفر احتیاج داریم. امیدوارم اتفاقای خوبی در پیش باشن.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۶
مارس

تعطیلات بهاره از امروز شروع شده. امسال هوا خیلی خیلی زود بهاری و گرم شده. پارسال زمستون طولانی تر بود هر چند چندباری هوا اینقدر گرم شد که شکوفه ها دراومدن و بعد یکدفعه برف اومد و همه چیز رو بهم ریخت اما امسال از این خبرها نبود. دو سه هفته ی وحشتناک سرد داشتیم و یه برف مختصر اما بقیه ی روزها بیشتر هوا پاییزی بود تا زمستونی. حتی امسال بارون کمتری هم بارید. تقریبا شکوفه ی درخت ها تموم شده و بعیده تا دو سه هفته ی دیگه دوام بیارن. دو تا زمستون توی نشویل زندگی کردن این رو بهم یاد داده که واقعا با یکی دو تا شکوفه بهار نمیشه! درختا تا هوا گرم میشه شکوفه می دن و با سرما شکوفه اشون می ریزه و دوباره و دوباره اما بهار واقعی وقتی میرسه که درخت های کهنسال و پیر شروع می کنن به سبز شدن. درختای با تجربه با کمی گرم شدن هوا توی زمستون گول نمی خورن، اونا خوب می دونم بهار واقعی کی میرسه و همه ی انرژی اشون رو برای اون لحظه ی باشکوه جمع می کنن. دیروز که داشتم رانندگی می کردم دیدم درخت های کهنسال هم دارن کم کم سبز میشن؛ بهار واقعا از راه داره می رسه و خدا می دونه که این جوونه ها چطور قلب منو فشرده می کنن... .

امروز با شقایق رفتیم پیاده روی. مدت ها بود که می خواستیم یه برنامه هفتگی بذاریم و یه کم به این بدن های کسل و تنبل حرکت بدیم اما هی نمی شد تا اینکه امروز دل رو به دریا زدیم و شروع کردیم. من از خونه خودم با ماشین رفتم خونه ی اونا پارک کردم بعد با هم پیاده تا دانشگاه رفتیم و برگشتیم. مسیر رفت چون سرپایینی بود خیلی خسته نگذشت اما برگشتن پدر من یکی که در اومد. هوای ابری بهاری قشنگی بود و باد خوبی هم می وزید که در کم کردن سرعت ما بی تاثیر نبود. حداکثر همین یک ماه و نیم رو برای استفاده از هوای خوب وقت دارم چون با این سرعتی که تقویم و فصل ها دارن پیش میرن، تابستون در کمینه و هر تار موی من می تونه شرح مفصلی از گرما و شرجی بده!

این هفته قراره کمی استراحت کنیم و به خودمون برسیم و البته یه سفر یکی دو روز هم در پیش داریم. بوی عید و نوروز اینجا نمی یاد اما عجیبه که همون شتاب و اضطراب اسفند اینجا هم احساس شدنیه؛ انگار بخشی از خون و گوشت من شده باشه.

آزاده نجفیان