آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۲:۵۰۰۲
مارس

از وقتی که برگشتم پنج شنبه صبح ها با کارول کلاس دارم. کمی دو دل بودم که دوباره باهاش کلاس بردارم یا نه، به خاطر رای دادنش به ترامپ و باقی قضایا، اما بعدا تصمیم گرفتم یه شانس دوباره بهش بدم و الان خوشحالم که این کار رو کردم. اصلا در مورد سیاست حرف نمی زنیم و چون فعلا قضیه ی رساله ام مسکوت مونده این موضوع هم از دستور کارمون حذف شده؛ به جاش در مورد سینما، هنر، ادبیات و زندگی حرف می زنیم و می خونیم که برای من هم فرصت خوبی برای بالا بردن توانم در بحث و گفتگوست و هم زمانی برای حرف زدن از چیزهایی که دوست دارم. به کارول گفته بودم دوشنبه تولدمه واسه همین امروز بعد از کلاس بهم گفت تا دم ماشینش باهاش برم و بعد یه گلدون گل رز که یک عالم غنچه ی رز صورتی کوچولو داشت از ماشین درآوردم بهم گفت این هدیه ی تولدته، من بلد نیستم کیک درست کنم! خیلی خیلی خوشحال شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. مدت ها بود که دلم می خواست یه گلدون تازه به خونه اضافه کنیم اما چیزی که چشمم رو بگیره پیدا نمی کردم تا اینکه این گلدون از آسمون رسید! فوری رفتم و برای زیرش یه بشقاب خریدم. الان کنار بقیه ی گلدون ها آروم گرفته. وقتی غنچه هاش باز بشن باید هزار برابر قشنگ تر از اینی بشه که الان هست.

آخر هفته ی گذشته فرانک به محمد ایمیل داده بود که پنج شنبه شب، یعنی امشب، جلسه ای هست به نام فرزندان ابراهیم که معمولا سالی یک بار در نشویل برگزار میشه. توی این جمع معتقدان به سه ادیان ابراهیمی دور هم جمع میشن و معمولا سخنرانی دارن که در مورد مسائل مطرح روز صحبت می کنه. سال پیش توی مرکز مسلمونای نشویل برگزار شده بود و یک رابای رو از بوستون برای سخنرانی دعوت کرده بودن که فرانک بی نهایت تعریفش رو می کرد. امسال توی یکی از کنیسه های یهودی با سخنرانی یکی از بنیان گذاران مسلمون این نشست ها و انجمن قرار بود برگزار بشه. فرانک پرسیده بود که آیا ما دوست داریم باهاشون بریم یا نه؟ محمد که خودش باید در جلسه ی دیگه ای شرکت می کرد و نمی تونست بیاد اما من به احترام فرانک تصمیم گرفتم که برم و قرار شد ساعت  6 عصر بیان دنبالم.

دو سه دقیقه قبل از 6 اینجا بودن و ما شش و پنج دقیقه توی پارکینگ کنیسه پارک کردیم در حالی که جلسه شش و نیم شروع می شد! من هیچ وقت توی یه کنیسه نبودم. خیلی معمولی بود، و سالن ورودی و راهروها مثل هر ساختمون دیگه ای بود. میزی وسط گذاشته بودن که روش شیرینی و شکلات بود و میز دیگه ای که روش آب و قهوه بود. معلوم شد که خانمی که به همه خوش آمد میگه و مسوول برگزاری برنامه است کلی دوست یزدی داره و جالب تر اینکه بیشتر شیرینی های روی میز ایرانی بودن: مثل باقلوا، نون کشمشی، باسلوق و شیرینی نخودچی. از اونجایی که به نظر می رسید شیرینی ها خونگی باشن، پیش خودم فکر کردم لابد یه ایرانی، به مناسبت عید، نشسته و توی خونه این شیرینی ها رو برای مراسم درست کرده! کلی حس خوبی بهم دست داد. عجیب تر اینکه روی میز نوشیدنی ها شربت ویمتو هم پیدا کردم که منو برد به سال های بچگی ام و شیشه های بلند و سنگینی که مایع داخلشون قرمز پررنگ بود و مزه ی عجیبی می داد.

بامزه اینکه تا فرانک من رو معرفی می کرد همه من رو از روی خبر روزنامه و اخبار تلویزیون می شناختن و شاید اگه موهام رو کوتاه نکرده بودم اصلا نیاز به معرفی هم نبود. آدم های بسیار خوب و مهربانی بودن و همگی ابراز خوشحالی کردن که من با موفقیت برگشتم و نگران آینده ام بودن.

وارد سالن اصلی شدیم. سالنی بود به شکل نیم دایره که میز و صندلی ها همه چوبی بودن و دیوارها همه با روکش چوبی یک دست و زیبایی پوشیده شده بودن. به سبک کلیساها پنجره های بزرگ داشت و همه جا اون شمعدان پنج شاخه دیده می شد. خیلی ساده تر از ساده ترین کلیساهایی بود که من دیده بودم و بیشتر شکل یه سالن کنفرانس بود؛ حتی رابای هم لباس مخصوصی نپوشیده بود و اصلا اگه نمی گفتن که رابای هست من نمی فهمیدم. یکی از علتاش می تونه این باشه که این گروه از یهودی ها که میزبان برنامه بودن درواقع به روز و مدرن شده ی یهودیت هستن و خیلی از سنت هایی که ما انتظار داریم دیگه رعایت نمی کنن.

به هر حال نوبت به سخنرانی آقای دکتر شد. ایشون با آیه ای از قرآن شروع کردن و بحث رو سعی کردن ببرن به این سمت که باید نفرت رو با عشق جواب داد و یهودیت و مسیحیت و اسلام همیشه با هم در ارتباط بودن و این رابطه باید به شکل حسنه در بیاد. ایشون خیلی پراکنده و طولانی و مبهم حرف زد و بیشتر کارش تبلیغ اسلام و همین جمعیت فرزندان ابراهیم بود. سخنرانی اش که تمام شد فرانک از من پرسید فهمیدی چی گفت؟ منم با اعتماد به نفس گفتم آره! فرانک جواب دادم اما من نفهمیدم! آدری هم گفت منم تو فهمیدن حرفاش مشکل داشتم. علاوه بر اینکه سخنانش مبهم و غیر مرتبط بود، لهجه ی هندی آقای دکتر هم بر عدم وضوح و مبهم تر شدن حرفاش افزوده بود و این شد که متاسفانه سخنرانی اش اون تاثیری رو که باید می ذاشت نذاشت. بعدش یه خانم جوانی از طرف موسسه ای که مهاجران رو حمایت میکنه در مورد مفهوم امنیت ملی و حفاظت ملی، مبهم بودن و دوپهلو بودن این کلمه و سواستفاده ای که ازش میشه علیه مهاجران و پناهنده ها صحبت کرد که با اینکه خیلی کوتاه بود اما لب مطلب ادا شد و تاثیرگذار بود. چند نفر سوال داشتن که مجری از هر دو سخنران خواست جواب بدن. سوال اول این بود که چطور میشه نفرت رو با عشق جواب داد اما خود آقای دکتر که مطرح کننده ی این مبحث بود نتونست به سوال جواب بده اما اون خانم جوان به زیبایی و بسیار منطقی پاسخ گفت و همه براش دست زدن. خلاصه اینکه جلسه تمام شد و فرانک همین سوال رو از من پرسید و من جواب دادم واقعا نمی دونم!

جمع خوبی بودن هر چند دلم می خواست به جای اینکه یه آدم کله گنده ی اداری رو برای سخنرانی از طرف مسلمان ها در چنین شرایط حساسی دعوت کنن، یه آدم تاثیرگذار با بیان و دانش بیشتر رو دعوت می کردن که این جلسه جذاب تر و مفیدتر باشه.

به هر حال فرانک من رو برگردوندن خونه و از ماشین پیاده شد و منتظر شد تا من برم توی خونه بعد رفتن. آدری برام یه کارت به مناسبت تولدم پست کرده بود که متاسفانه برگشت خورده بود و بجاش کارت رو خودش دستی بهم داد. محبت این زن و مرد واقعا منو زنده می کنه. تجربه ی جالبی بود هر چند احساس می کنم تجربه ی قبلی فرانک در مورد این نشست رو به کلی خراب کرد و متاسفانه دیگه چیزی نداره که به مدت یک سال برامون تعریف کنه!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۹۰۱
مارس

امروز بعد از مدتها چند کار مفید انجام دادم: کتاب خوندم و یه فیلم مستند خوب دیدم.

محمد این ترم دستیار استادی است در دانشگاه که درس با عنوان فلسفه ی سرخپوستان یا چیزی مشابه به این رو درس می ده. درس جالبیه و کلا بخشی از کار کلاسی دانشجوها به دیدن فیلم یا خوندن قصه و رمان می گذره. یکی از کتاب هایی که استاد تعیین کرده تا بچه ها بخونن و سرکلاس در موردش حرف بزنن اسمش هست: Fight نوشته ی شرمن الکسی. الکسی یکی از نویسندگان مشهور و با استعداد سرخپوسته که تا جایی که من یادم میاد فقط یک داستان کوتاه و یک رمان به اسم خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت، ازش به فارسی ترجمه شده. خاطرات یک سرخپوست... کتاب بسیار خوبیه و ترجمه ی خوبی هم داره اما بعید می دونم کتابی که گفتم به فارسی ترجمه شده باشه. این کتاب مثل کتاب قبلی از زبان یه نوجوان سرخپوست روایت میشه و به نوعی سفر در زمان در ذهن این نوجوانه که به این ترتیب تاریخ سرخپوست ها در آمریکا و وضعیتش در دنیای معاصر مرور میشه. کتاب بسیار دردناکیه اما بی نهایت خوندنی. نمی دونم آخرین باری که با این شوق و ذوق مشغول خوندن کتابی برای تموم کردنش شدم کی بوده. امروز با اینکه کمی عجله داشتم تا کتاب رو تموم نکردم نتونستم بلند شم برم ناهار خورم و به کارام برسم. داستان کتاب چند روزه که ذهن منو به شدت به خودش مشغول کرده و صحنه هایی که نویسنده توصیف می کنه از پیش چشمم کنار نمیره. دردی در سطر سطر کتاب هست که بیش از اندازه واقعی و قابل درکه.

از اون طرف، سینمای دانشگاه، مطابق بقیه ی چهارشنبه ها فیلمی برای نمایش داشت که این بار به مناسبت ماه مارچ که ماه زنان نامیده میشه درباره ی مفهوم زیبایی بود با نام : Embrace.  فیلم مستندی بود که خانمی عکاس ساخته بود درباره ی بدن، زیبایی، تصویری که زن ها از بدنشون دارن و احساشون نسبت بهش. این خانم با توجه به تجربه ی شخصی اش متوجه شده بود که اکثر زن ها از بدنشون متنفرن و همین جرقه ای شده بود برای ساختن این فیلم. سفر کرده بود به آمریکا و اروپا و با فعالان این حوزه، زنانی که علیه تصویر اغراق شده و غلط رسانه ها از زن شروع به فعالیت کردن، زنانی که معلول یا بیمار یا به نوعی غیر طبیعی هستن اما خودشون و زیبایی اشون رو پذیرفتن و به آرامش رسیدن، مصاحبه کرده بود. فیلم بسیار تامل برانگیز و البته صد چندان ناراحت کننده ای بود. یکی بخش های عجیب فیلم اونجایی بود که این خانم برای مصاحبه با دکتری که جراح پلاستیک در لس آنجلس بود به آمریکا رفته بود و در کمال تعجب، آقای دکتر ایرانی بود!!! شاید هیچکس توی اون سالن به اسم دکتر یا ملیتش توجه نکرد و البته هیچکس متوجه نشد که چقدر ایرانی بودنش منو تکون داد و ناراحت کرد و خاطرات وحشتناکی رو در ذهنم زنده کرد.

برخلاف تصورم عده ی قابل ملاحظه ای برای دیدن فیلم اومده بودن و بعد از تموم شدنش هم قرار بود در مورد فیلم و مباحثش بحث آزاد بشه که چون دیروقت شب بود و محمد توی کتابخونه منتظر من بود، من بلند شدم. با تمام وجودم آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو در مکان های عمومی تر نمایش داد، کاش مخاطبان عام تر هم برای دیدن این فیلم می اومدن چون عمده ی کسانی که برای دیدن چنین فیلمی میرن معمولا خودشون عقایدی انتقادی در همین سمت و سو دارن و دیدن چنین فیلم هایی چندان تحول انقلابی ای براشون ایجاد نمی کنه اما پیش خودم فکر می کردم اگر مثلا اجازه داده میشه این فیلم رو توی دبیرستان ها پخش کنن یا توی یه سینما در سطح شهر اکران عمومی می شد، چی می شد؟ آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو توی ایران هم نمایش بدن، درس بدن، دست کم یه بخش هاییش رو، شاید از درد و رنج تعدادی از آدم ها کاسته بشه اما می دونم که نمیشه. فکر اینکه تو می دونی بقیه درد می کشن و می فهمی که برای چیزهای بی خودی دارن زجر می کشن اما کاری از دستت برنمیاد مثل جهنم می مونه.

خلاصه اینکه امروز خیلی کارای مفیدی کردم اما دوباره سنگین شدم، دوباره همه ی اون فکر و خیال ها برگشتن و منو پایین کشیدن. کاش راهی برای دوباره بالا رفتن پیدا می شد... .

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۲۸
فوریه

اصلا فکرش رو نمی کردم تولدی به این شلوغی و هیجان انگیزی داشته باشم! ظهر دوشنبه رفتم دانشگاه دنبال محمد تا با هم ناهار بریم بیرون (لازم به توضیح نیست که رستوران هم ایتالیایی بود!). بعد از ناهار هم محمد پیشنهاد داد در این هوای خوب بریم کنار دریاچه و قدم بزنیم. فکر خوبی بود چون وسط هفته و بعدازظهر بود یعنی دو زمانی که معمولا مکان های عمومی خلوت تر هستن. هوای خوبی بود و سکوت قشنگی هم همه جا سایه انداخت بود که بی نهایت فضا رو آرامبخش کرده بود. محمد ساعت 5 کلاس داشت و من معمولا دوشنبه شب ها ساعت هفت و نیم می رفتم و برش می گردوندم اما از اونجایی که توی ترافیک اون ساعت روز برگشتنم به خونه و دوباره دنبال محمد اومدن تقریبا دو ساعت طول می کشید، ترجیح دادم برم کتابخونه بشینم کتاب بخونم و منتظر بمونم. محمد بعد از کلاس بدو بدو اومد و با عجله اصرار داشت بریم خونه! منم که منتظر بودم چهارشنبه برام تولد بگیره فکرش رو هم نمی کردم یه سورپرایز پارتی در انتظارم باشه! وقتی در خونه رو باز کردم یه کله ی درخشنده پشت یکی از مبلا دیدم و یه نفر که روی زمین خوابیده بود. اشکان و پوریا مثلا میخواستن استتار کنن من توی تاریکی نبینمشون. خلاصه اینکه سه تایی از ساعت 7 توی خونه منتظر ما بود و شقایق کیک خیلی هیجان انگیزی پخته بود و میز شام مفصلی چیده بود که تدارک غذا برای یه لشکر بود و معلوم شد مهمانان دیگه در آخرین لحظات از اومدن منصرف شدن به همین دلیل ما موندیم و یک عالمه غذا. شب خوبی بود و خوش گذاشت ولی پایان مهمونی های تولد نبود.

هفته ی پیش کارلا و جیل بهم گفته بودن که میخوان برام تولد بگیرن. منم گفتم سه شنبه خوبه. خلاصه اینکه صبح سه شنبه خسته و خواب آلو بیدار شدم و بقایای مهمونی شب قبل رو سرو سامان دادم و زدم بیرون تا برم شقایق رو بردارم باهم بریم یه کم خرید و بعد هم مهمونی.

شقایق یه مغازه پیدا کرده بود که به تناسب رنگ، می تونستی از کیف و کفش تا ساعت و عینک آفتابی یک رنگ و ست پیدا کنی! رفتیم مغازه رو پیدا کردیم و قریب به یک ساعت مثل پروانه هایی که توی چراغونی افتاده باشن بین این همه رنگ و طرح گشتیم تا بالاخره تونستیم یه ساعت برای دوست شقایق بخریم و خودم رو از اون بهشت نجات بدیم! شقایق تخصص خارق العاده ای در لوازم آرایشی و عطر داره. امروز چشم من رو به دنیای تازه ای از کاربرد لوازم آرایشی باز کرد و توی یه مغازه ی بزرگ کلی مواد آرایشی رو امتحان کردیم و به خودم عطر مجانی زدیم و خندیدیم. اینجا حتی می تونی بری به فروشنده ها بگی که مثلا قصد خرید فلان کرم پودر رو داری اما اول میخوای امتحانش کنی. اونا هم تو رو خیلی حرفه ای با ماده ی مورد نظرت آرایش می کنن حتی بهت امکان مقایسه هم میدن. ما که نه اهل خرید بودیم و نه حال سر کار گذاشتن فروشنده های بیچاره رو داشتیم فقط هی چرخ زدیم و از همه چی یه کم امتحان کردیم. تنها جایی که کمی تذکر جدی گرفتیم توی باجه ی یکی از عطرهای مشهور بود که یک دفعه صاحب غرفه از اون پشتا سر رسید و خیلی جدی پرسید می تونه بهمون کمک کنه یا نه؟ ما هم به خودمون قیافه ی جدی گرفتیم و که یعنی داریم تست می کنیم و سریع متواری شدیم!

خونه ی کارلا مثل همیشه گرم و مهربون و پذیرا بود. بچه ها پیتزا سفارش داده بودن و کارلا هم یه کیک چهار طبقه ی کاکائویی با خامه و مربا برام پخته بود که روح همه رو شاد کرد. ارسولا که مدتیه کلاس جواهرسازی میره برام یه گوشواره درست کرده بود و کارلا هم علاوه بر کارت های دست ساز خودش یه کتاب کودک فوق العاده برام خریده که تصویرگری هاش روح آدم رو به پرواز درمیاره.

الان خونه ایم و هر دو داریم از خستگی به ملکوت اعلا می پیوندیم! من که میرم بخوابم اما محمد بیچاره حالا حالاها کار داره.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۲۲۶
فوریه

توی این دو هفته ای که ننوشته ام، که نمی تونستم بنویسم، اتفاقای زیادی افتاده: موهام رو کوتاه رو رنگ کردم (شرابی)، دوباره کلاس زبانم رو با کارول شروع کردم، دوباره رفتن به باشگاه کتاب توی خونه ی فرانک رو شروع کردم، هفته ی پیش برای محمد تولد گرفتم که بهانه ی خوبی برای جمع شدن همه ی دوستان دور هم توی خونه ی ما و یه آشپزی مفصل بعد از مدتها بود. اما امشب شب مهمیه؛ آخرین شب از سومین دهه ی زندگی من! فردا من سی ساله خواهم شد و چهارمین دهه از زندگی ام روی شروع خواهم کرد.

همیشه پیش خودم فکر می کردم وقتی سی ساله ام بشه حتما خیلی بزرگ و عاقل و خانم و باسواد و مستقل هستم اما الان که کمتر از دو ساعت با سی سالگی فاصله دارم می بینم نه تنها به این تصویر طلایی نزدیک نشدم بلکه هزاران سال نوری ازش فاصله دارم! 

شبی رو که بیست ساله شدم یادمه. یادمه توی اتاقم که با خواهرام مشترک بود روی تختم نشسته بودم و روی یه کاغذ کوچیک برای خودم و بیست سالگی ام یادداشت می نوشتم. اون شب نمی دونستم چه چیزهایی قراره برام اتفاق بیفته، خیلی می ترسیدم اما یه هیجان دردناک قلبم رو فشار می داد. الان که در پایان این دهه از عمرم هستم، الان که به عقب برمی گردم و به اون سال ها نگاه می کنم می بینم اتفاقاتی که برام افتاده رو نمیشه توی ده سال جا داد: لیسانس گرفتم، ارشد و دکتری قبول شدم، سرکار رفتم، صاحب اتاق و کتابخونه ی مستقل شدم، ازدواج کردم، مهاجرت کردم... . اما مهمتر از این اتفاقات آدم هایی بودن که در این ده سال باهاشون سر و کار داشتم، آدم هایی که هر کدوم دنیای منحصر به فردی بودن. دوستانی پیدا کردم که مسیر زندگی ام رو برای همیشه تغییر دادن، به رابطه هایی پایان دادم که قلبم رو شکستن و دوستان تازه ای پیدا کردم که زندگی ام عوض کردن. با وجود همه ی این اتفاقات و همه ی این آدم ها، غم و عشق تنها همراهان همیشگی من بودن که هر لحظه قلبم رو ذوب کردن و دوباره قالب زدن.

فردا من سی ساله می شم در حالی که قلبم بزرگ تر، پرعشق تر و غمگین تر از همیشه است و خوشحالم که زندگی کردم، با تمام وجودم، با تک تک سلول های بدنم، زندگی کردم و می دونم که این تنها کاریه که هرگز از انجام دادنش دست نخواهم کشید.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۰۱۲
فوریه

امشب شام خونه ی فرانک دعوت بودیم. از حدود ده روز پیش که بهمون تاریخ داده بود و گفته بود تعیین کنید چه روزی می تونید بیاید و راحتید تا امروز صبح که ایمیل یادآوری فرستاده بود و توش حتی نوشته بود که اونا قراره چطور لباس بپوشن، کیا قراره بیان و برنامه و تم اصلی مهمونی چیه!!! عاشق این آدمام.

یه کادوی کوچولویی از ایران با خودمون برداشتیم و رفتیم. مثل همیشه خونه اشون گرم و راحت بود، از قلب هایی که دم در خونه به مناسبت ولنتاین آویزون کرده بودن تا شمع های قلبی شکل و قلب های گرم و بزرگ خودشون که همیشه پذیرای دیگرانه.

 به جز ما، پن و آلموند و یه خانم و آقای دیگه ای هم دعوت بودن که فرانک توی ایمیلش اشاره کرده بود با اینکه هر دوی این عزیز در حال حاضر مجرد هستن ولی قصد جور کردن این دوتا واسه هم رو نداره! خانم، که اسمش رو یادم نمیاد، زن مسن اما بسیار سرزنده و فعالی بود که با اینکه از مادر 99 ساله اش مراقبت می کرد اما مثلا تا واشنگتن با ماشین خودش رانندگی کرده بود تا در راه پیمایی زنان علیه ترامپ شرکت کنه. می گفت دختری داره که سال ها با فرزند مریضش و مشکلات زندگی دست به گریبانه و از اونجایی که بیمه نداره گاهی مجبور می شده برای درمان افسردگی اش، قرص ضد افسردگی ای رو که برای سگ ها تجویز میشه بخوره!!!

باب هم چند سالی رو در آسیای شرقی، از هنگ کنگ تا ژاپن زندگی کرده بود و مرد بسیار ساکتی بود که همسرش بر اثر سرطان فوت شده بود. خلاصه اینکه از هر دری حرف زدیم که البته بیشتر بحث ها حول ترامپ و حماقتاش دور می زد.

آدری شام خوشمزه ای پخته بود و میز بسیار بسیار زیبایی چیده بود که باعث می شد آه از نهاد بلند بشه که چطور زنی بالای 80 سال، می تونه این طور هنوز مهمونداری کنه. برای دسر هم کیکی به شکل قلب پخته بود و دخترش بهش گفته بود رزبری با شکلات، یکی از مشهورترین و رایج ترین شیرینی های ولنتاین هستن و آدری هم برای اولین بار به افتخار ما درست کرده بود و خلاصه اینکه سنگ تمام گذاشته بود. خواهر آدری زمانی که جوان بوده عروسک های چینی و چوبی می ساخته. یک عالم از این عروسک ها همه جای خونه بود، یه تابلو ازشون هم توی دستشویی بود به نام چهار مرحله ی زنانگی که از ازدواج شروع می شد و به پیری ختم می شد.

شب خوبی بود و مثل همیشه بودن با این آدم ها دلم رو گرم کرد و بهم روحیه داد. فردا یه هفته ی دیگه شروع می شه در حالی که من هنوز نمی دونم قراره چیکار کنم. باید منتظر بشینم ببینم این هفته چی قراره پیش بیاد.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
فوریه

برای من که دو هفته ی گذشته رو به ندرت از خونه بیرون اومدم، اونم با شرایط خاص، امروز روز شلوغ و خسته کننده ای بود.

چون جلسه ای که درباره ی این قانون جدید علیه مهاجران بود، ساعت 11 و نیم شروع می شد ترجیح دادم صبح با محمد برم کتابخونه که در واقع از وقتم استفاده کرده باشم و توفیق اجباری ای هم باشه برای از سر گرفتن دوباره ی کار کردن.

صبح زود زدیم بیرون و رفتیم کتابخونه. انصافا خیلی نتونستم کار کنم و فقط حدود چند صفحه به انگلیسی خوندم و بعد یه چرت کوچولو زدم، بعد خوراکی خوردیم، یه کم دن کاملیو خوندم و بالاخره ساعت یازده شد و زدیم بیرون. فکر می کردم قراره توی یه کلاس کوچولو با دانشجوها باشیم اما در عوض با یه سالن کنفرانس نسبتا کوچیک روبرو شدم که علاوه بر دانشجوها چندتا از استادایی که می شناختم هم بودن. همگی با گرمی ازم استقبال کردن و ابراز خوشحالی اش از برگشتنم واقعا دلگرم کننده بود.

اول یه وکیل و استاد تاریخ در مورد این قانون و اثرات و عملکردش حرف زدن و بعد نوبت ما شد. خیلی مضطرب بودم. مدتها بود توی همچین جمعی حرف نزده بودم و هرگز در همه ی زندگی ام به زبونی غیر از فارسی در چنین شرایطی سخنرانی نکرده بودم. خیلی کند حرف زدم اما در نهایت احساس می کنم منظورم رو به خوبی رسوندم. گفتم که وقتی در اخبار ما درباره ی مهاجران می شنویم تصویری که ازشون در ذهنمون میاد آدم هایی هستن معمولا بدبخت و بی خانمان و بیچاره که خیلی دور از ما زندگی می کنن و به ما مربوط نمی شن. رسانه ها با ارائه ی این تصویر این آدم ها رو به اخبار تقلیل می دن و چهره ی انسانی رو از اونا می گیرن. بعد گفتم من و همسرم هم یکی از این آدم ها هستیم، مهاجریم اما آدمیم که امید و آرزو و خانواده داریم. خلاصه ای از آنچه بر ما رفته بود رو گفتم و در نهایت هم اضافه کردم این حرفا رو نمی زنم که دلسوزی شما رو برانگیخته کنم چون همونطور که نیچه می گه چیزی که تو رو نکشه قوی ترت می کنه. من قوی ترم و یکی از دلایل این حس قدرت شماها هستین که از ما حمایت می کنین.

محمد در مورد تاثیر این قانون روی زندگی دانشجوها و بررسی علمی و انتقادی اسلام و دین حرف زد و عصام، یکی از استادای سوری دانشگاه که از دوستان مهربان و صمیمی ماست، به این نکته ی فوق العاده اشاره کرد که این محدودیتی که دولت وضع کرده علیه مهاجران نیست و به ضرر اونا تموم نمی شه بلکه بازنده ی این قانون اول و آخرش آمریکاست که خودش رو از وجود چنین آدم هایی محروم می کنه و البته بقیه ی دنیا هم در حال تحریم علمی و آموزشی آمریکا هستن.

بعد از ما گروهی از فعالان حقوق بشر دانشگاه و شرح از خودشون و کارهایی که کردن و می خوان بکنن حرف زدن و برای همکاری درخواست کمک کردن. خلاصه اینکه جلسه ی بسیار خوبی بود و بهم کلی امید داد.

شب خونه ی یکی از دوستای محمد شام دعوت بودیم واسه همین من سریع برگشتم خونه تا یه کم کارام رو انجام بدم و بعد عصر رفتم دنبال محمد و رفتیم خونه ی ویلیام و همسرش. دو تا فینگلی بسیار بانمک داشتن؛ سه ساله و 6 ماهه، جوزفین و لیام. لیام یکی از صمیمی ترین و خوش اخلاق ترین نی نی هایی بود که تا حالا دیده بودم و جوزفین هم با وجود بانمک بودنش به سختی می تونستیم بفهمیم چی میگه!

برام جالب بود که پدر ویلیام مبلغ مذهبی در فیلیپین بوده و ویلیام تا 18 سالگی اونجا زندگی می کرده. می گفت فیلیپین غربی ترین کشور در آسیاست. گویا زندگی در شهرهای بزرگش عین زندگی در یکی از شهرهای آمریکا یا اروپاست و از اون عجیب تر اینکه به علت اینکه از قرن 16 به این ور فیلیپین مستعمره ی اسپانیا بوده مردم معمولی کاملا سنت هایی مشابه مردم آمریکای لاتین دارن و به سختی میشه ردی از فیلیپین واقعی و اصیل اونجا پیدا کرد. عجیب و دردناک بود که کشوری در قلب آسیای شرقی هست که من هیچ چیز در موردش نمی دونم در حالی که اینقدر اتفاقای مهم درش افتاده.

به هر حال شب خوبی با آدم های خوبی رو پشت سرگذاشتیم و تازه رسیدیم خونه. واقعا نیاز به استراحت دارم. کم کم دارم پیر میشم.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۷
فوریه

این روزها سعی می کنم زیاد تنها یا توی خونه نباشم. همه ی تلاشم رو می کنم که به کاری مشغول باشم تا زیاد انرژی ام صرف فکر کردن بیخود و خیال پردازی نشه. روز یکشنبه با گروهی از دوستان ایرانی امون رفتیم پارک و قرار هم بر این بود که همه ساندویچ بیارن. فرصت خوبی برای من بود که بعد از مدت ها برنامه ریزی کنم و سرم به آشپزی گرم بشه. هوا برعکس چیزی که آدم از این وقت سال انتظار داره بسیار خوب و آفتابی و مناسب بود و جمع دلنشینی هم بودن که اوقاتمون فقط به حرف زدن گذشت، از هر دری و از هر چیزی. البته مثل همیشه در اینجور مواقع کسی پیدا میشه که به آدم بگه عجله کردی، زود تصمیم گرفتی، حالا اگه دو روز صبر کرده بودی همه چی حل می شد و... . دیگه کسی نمی گه من توی موقعیت تو نبودم یا ده روز پیش شرایط به این گل و بلبلی الان به نظر نمی رسید.

چیزی که برای همه ی ما بسیار جالب و لذت بخشه اینه که توی این مملکت آدم هایی زندگی می کنن که حاضرن برای حقوق دیگران بایستن و مبارزه کنن و در کمال تعجب قانون هم ازشون حمایت می کنه. در این چند روز حتی یک مورد هم نشنیدم یا نخوندم که گزارش شده باشه پلیس راه مردم رو سد کرده یا باهاشون درگیر شده یا کسی رو دستگیر کرده. با اینکه این همه آدمی که توی خیابون و فرودگاه و دانشگاه هر روز جمع شدن و تظاهرات کردن، علیه رئیس جمهور کشور شعار می دادن اما هیچکدومشون از طرف پلیس مورد حمله قرار نگرفتن. جالب تر اینکه در این مملکت همونطور که یک احمق روانی می تونه رئیس جمهور بشه، یک قاضی، یک قاضی فدرال، می تونه حکم رئیس جمهور رو معلق و باطل کنه! به قول شعار دهندگان: دموکراسی اینطوری عمل می کنه. همین چیزهاست که باعث میشه در عین حالی که در حال حاضر آمریکا یکی از بدترین کشورها برای مهاجرین مثل ما محسوب میشه، یکی از بهترین کشورها هم باشه چون هیچ جای دیگه در دنیا مردم اون کشور به خاطر چهارتا مهاجر تو خیابون نمی ریزن و شب و روز رئیس جمهورشون رو یکی نمی کنن!

پیش خودم فکر می کنم من در همه ی زندگی ام همیشه شعار برابری و آزادی و حقوق بشر دادم اما هیچ وقت اینقدر آزادگی و جرات نداشتم که به خاطر یکی از مهاجرای افغانی که توی مملکت ما به صلابه کشیده می شن بایستم یا کاری انجام بدم. اون شب به کارلا می گفتم این روزها احساس می کنم بلایی که دامن آدم هایی مثل ما رو گرفته نتیجه ی آه افغانی هاست. به قول قدیمی ها: دنیا دکاً دکا ست!

خیلی ها این روزها با پیام های محبت آمیزشون از سرتاسر دنیا منو دلگرم و خوشحال کردن. من واقعا یکی از خوشبخت ترین و خوش شانس ترین آدم های روی کره ی زمینم. خوشحالم که فعلا اون قانون لعنتی معلق شده و امیدوارم دادگاه بتونه کاملا باطلش کنه هر چند دیگه فرقی به حال من نداره؛ من فقط یک شانس برای رفتن به ایران و انجام کارهام داشتم که اون روانی همون شانس رو هم سوزوند. دیگه باز یا بسته شدن این راه تفاوتی به حال من نمی کنه اما از صمیم قلب هر روز دعا می کنم خدا گره از کار همه ی اونایی که زندگی هاشون به خاطر اون قانون به هم ریخته، کمک کنه.

فردا یکی از استادای بخش محمد اینا که ترم قبل محمد سرکلاس دستیارش بود، یه جلسه در مورد قوانین مهاجرتی، تاثیراتش و وظیفه ی دیگران در برابر این قوانین و مهاجران گذاشته و قراره من و محمد هم توی اون جلسه هر کدوم ده دقیقه صحبت کنیم. هنور نمی دونم قراره چی بگم اما امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۰۳
فوریه

دوست نعمته؛ دور و نزدیکش هم فرقی نمی کنه. وقتی دور باشه، فکر کردن بهش، دیدن خوابش، تو خیال باهاش حرف زدن و درددل کردن و براش گریه کردن آرومت می کنه، نزدیک هم که باشه که دیگه هیچی.

کارلا ما رو واسه شام خونه اشون دعوت گرفته بود و ایو و شوهرش هم بودن. هر بار که میرم خونه ی کارلا و می بینم نقاشی ای، تصویرگری ای یا کاردستی جدیدی به خونه اش اضافه شده، ته دلم قند آب میشه. یه شادی و گرمای خوبی توی خونه اش هست که منو همیشه سر ذوق میاره. ایو هم مثل همیشه آروم و مهربون از راه رسید. ایو تنها کسی بود که قبل از رسیدن من از ماجرا خبر دار شده بود و وقتی ایران بودم بهم پیام می داد و برام آرزوی موفقیت می کرد. بهم گفت سرکلاس پنج شنبه های فرانک که باید بچه ها یه گزارش یا خبر بخونن و سرکلاس ارائه بدن، ایو گزارشی رو که روزنامه در مورد ما کار کرده بوده سرکلاس ارائه داده و موقع ارائه گریه می کرده. شوهرش به خاطر مرگ مادربزرگش مجبور شده بوده یک هفته ای بره ژاپن و برگرده. برامون از ژاپن سوغاتی آورده بود: یه آینه ی کوچیک که درش رو که باز می کردی توش جای لوازم آرایش هم بود. آینه منو توی زمان به عقب برد، انگار که یه زن ژاپنی باشم، توی یه کیمونوی رنگارنگ اما تنگ و دارم آرایشم رو توی اون آینه ی فسقلی چک می کنم!

کارلا شام خیلی خوشمزه ای پخته بود: راویولی کدو حلوایی و دسر هم یه جور براونی ایتالیایی درست کرده بود. سفره ی زیبایی ترتیب داده بود که با اینکه کوچیک بود اما روش یه عالم شمع و گل بود. بیشتر در مورد سیاست و ترامپ حرف زدیم و آخرش خوشبختانه بحث به موسیقی و سینما رسید. خلاصه اینکه بعد از مدتها حال بهتری داشتم.

احتمال داره سال آینده لوریس، شوهر کارلا، توی دانشگاهی در بوستون استخدام بشه به همین خاطر به نظر می رسه این روزها، آخرین فرصت ما برای با هم بودنه. کی می دونه فردا قراره چی پیش بیاد؟!

باید کم کم برگردم به زندگی عادی، باید سر خودم رو بیشتر گرم نگه دارم؛ پیش از اونی که مشاعرم رو از دست بدم!

آزاده نجفیان
۱۱:۴۹۰۱
فوریه

دیروز مرکز دانشجوهای بین الملل دانشجوهای این هفت کشوری رو که محدودیت علیه اش اعلام شده دعوت کرده بود برای یه نشست خصوصی. محمد و اشکان کلاس داشتن و نمی تونستن از اولش بیان اما من و پوریا و شقایق رفتیم. به غیر از یه دانشجوی سوری، بقیه همه ایرانی بودن و برام عجیب بود که این همه ایرانی، اونم دانشجوی دکتری و پست داک، توی وندربیلت وجود داره که من حتی خیلی هاشون رو نمی شناسم.

تا وارد شدم، علی آقا، رئیس جدید دفتر دانشجوهای بین الملل که ایرانی ست، به استقبالم اومد و خوش آمد گفت. بقیه ی اعضا هم که در جریان اتفاقاتی که برامون افتاده بودند خیلی محبت و ابراز خوشحالی و آسودگی کردن که سالم برگشتم.

مشاور رئیس دانشگاه در امور دانشجویان بین الملل مهمان ویژه ی مراسم بود. علی آقا از من خواست که شروع کنم به حرف زدن و ماجرا رو تعریف کردن. شروع کردم به گفتن و گفتن اما یکدفعه وسطش زدم زیر گریه! باورم نمی شد دارم گریه می کنم؛ در طول این چند روز بارها و بارها این قصه رو تعریف کرده بودم اما این بار... این بار چون قرار نبود قوی باشم، چون قرار نبود آدم هایی رو که از برگشتنم خوشحالن ناراحت کنم، بغضم برای اولین بار شکست. همه خیلی ناراحت شدن. من گفتم امروز اومدم اینجا که بگم من می ترسم، می ترسم از اینکه برم توی خیابون و یکی بهم شلیک کنه. دلم می خواد بدونم من، نه به عنوان یه شهروند یا کسی که گرین کارت داره، بلکه به عنوان یک انسان توی این مملکت حقی دارم یا نه؟

آقای مشاور تمام مدتی که من حرف می زدم سرش رو پایین انداخته بود. تموم که شدم ماجرای خودش و دوست ایرانی اش رو برامون تعریف کرد. گفت زمان انقلاب دوست صمیمی ای به نام ولی داشته که هر دو دانشجوی دکتری بودن و تنها غیرسفید پوستای دانشگاه محسوب می شدن. گفت یادشه که ولی از ترس نمی تونسته از اتاق بیرون بیاد و اون می رفته بیرون غذا تهیه می کرده و خبر می آورده که اوضاع از چه قراره. آقای مشاور گفت خیلی خوب می دونم در این شرایط ایرانی بودن یعنی چی؟! گفت دیشب به ولی زنگ زده بودم... . آقای مشاور گفت اینجاست تا بهمون نشون بده دانشگاه سلامت و امنیت ما براش خیلی مهمه و همه تلاشش رو می کنه که ما در محیط دانشگاه امنیت کامل داشته باشیم. حرف هاش دلگرم کننده بود، بودن توی اون جمع آرمش بخش بود.

امروز عده ی زیادی توی یکی از پارک های نشویل جمع شدن و شمع روشن کردن و شعار دادن. تعدادشون اینقدر زیاد بود و اینقدر متنوع بودن که دهنم از تعجب و خوشحالی باز موند! رویا امروز از مونیخ پیام داد که موقع تظاهرات علیه ترامپ به یاد من و اشک هام بوده. دنیا جای خیلی کثیفیه اما این آدمای مهربون لعنتی... این آدمای فوق العاده ی بی نظیر لعنتی همین دنیای کثافت رو به جایی دوست داشتنی تبدیل کردن.

توی جمع دیروز دانشجوی سوری ساکت و تنها نشسته بود. تنها سوالی که کرد این بود که دو سال دیگه که پاسپورتش باطل میشه باید چیکار کنه؟ از خودم خجالت کشیدم که این همه بی تابی کرده بودم؛ دست کم من هنوز جایی به اسم شهر و کشور و خانواده دارم... .

با شقایق که حرف می زدیم بهش گفتم دانشجوها همه جای دنیا زندگی سختی دارن اما بین دانشجوها، دانشجوهای ایرانی مهاجر از همه بدبخت ترن. اگه بشینی پای داستان زندگی هر کدومشون باورت نمیشه این اتفاقات وحشتناک براشون افتاده و اونا همچنان در سکوت کار و پیشرفت کردن. گفتم اگه یه روز بگن همه ی کسانی که دانشجوی ایرانی بودن یا هستن یه جا جمع بشن و داستان زندگی اشون رو تعریف کنن، صدها جلد کتاب میشه با داستان هایی یکی از یکی دردناک تر و باورنکردنی تر.

امیدوارم روزهای بهتر و روشن تری در انتظار همه امون باشه.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۰۲۹
ژانویه

از دیشب مصاحبه هامون آنلاین شده و امروز صبح هم گزارش مفصلی ازمون توی مشهورترین روزنامه ی تنسی چاپ شد. دوستان زیادی زحمت کشیدن و مطلب رو هم رسانی کردن و حمایتشون رو نشون دادن. هر چند عده ی زیادی هم فحش رو به جوون ما کشیده بودن و گفته بودن اگه ناراحتید برگردید مملکت خودتون که این اتفاقات برای ما اهمیتی نداره. جدای از این آدم ها، عده ی زیادی امروز جلوی دفتر سناتور ایالت توی نشویل جمع شده ان و تظاهرات کردن. گویا وقتی داشتن از یه چهارراه رد می شدن یه ماشین با سرعت رد شده که زیرشون بگیره و چند نفر رو هم زخمی کرده البته خوشبختانه کسی آسیب جدی ای ندیده و پلیس هم اون یارو رو دستگیر کرده.

این جور وقتا آدم تازه متوجه میشه داره کجا زندگی میکنه و کیا دور و برشن. دوستان و آشنایان زیادی ظرف همین یکی دو روز به هر طریقی که می تونستن محبتشون رو بهمون نشون دادن. فرانک و آدری ما رو به شام دعوت کردن، استادا و دوستای محمد برام پیام های دلگرم کننده فرستادن حتی رئیس بخششون گفته اگر اجازه بدید من پول بلیط برگشت آزاده رو پرداخت کنم و اگر به وکیل نیاز داشتید فقط به ما خبر بدید و البته خانم همسایه که فقط باهاش سلام و علیک داریم امروز ما رو دم در دید و گفت دیشب گزارشمون رو توی تلویزیون دیده و به شوهرش گفته اینا همسایه های ما هستن! بعد هم گفت نگران نباشید، خدا اون بالا همه چیز رو کنترل می کنه. خانم همسایه ما رو بغل کرد تا بهمون ثابت بشه هنوز نقطه های روشنی همین نزدیکی ها هست.

حالا که هیجان ماجرا خوابیده، کم کم تنم داره سرد میشه و اون حال بد خودش رو یواش یواش نشون میده. بدجوری گیج و خالی ام، دلم میخواد از اینجا هم برم، برم یه جای امن که از چیزی یا کسی نترسم یا نگران نباشم اما... اما انگار همچین جایی وجود نداره. انگار باید قبول کنم که تا همیشه همینطور خواهد بود فقط من باید دست از فرار کردن بردارم و یک جا ساکن بشم، باید بپذیرم که جایی رو به عنوان خونه انتخاب کنم شاید به آرامش برسم.

هر قدمی که امروز برمی داشتم، هر جا که می رفتیم، این واقعیت مثل تیری دو شاخه به سمتم برمی گشت که من دیگه نمی تونم برگردم پیش خانواده ام. عجیبه که تا قبل از این این موضوع تا این اندازه اذیتم نمی کرد؛ فقط واقعیتی بود که پذیرفته بودمش اما الان روحم رو داره می سابه و خرد می کنه. احساس می کنم یکی از دلایلش اینه که قبلا انتخاب کرده بودم نرم اما الان مجبورم کردن. البته این رو هم نمیشه انکار کرد که همون سفر کوتاه هم تاثیرات منفی اش رو روم گذاشته.

حالم خوب نیست و جالب اینه که می دونم چرا خوب نیست و اینو هم می دونم که نیاز به زمان دارم تا دوباره بتونم از جام بلند شم. انگار هم زمان دارم از بالا به خودم نگاه می کنم. فقط این بار باید به خودم اجازه بدم تا فرو بریزم، کامل خراب بشم، بلکه از این خرابه های چیز تازه ای در بیاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۲۸
ژانویه

اینجا دوباره ساعت به وقته نشویله. امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم باورم نمی شد توی خونه ی خودم توی رختخواب خوابیده ام. از روز سه شنبه که زده بودم بیرون تا دیشب، توی رختخواب نخوابیده بودم؛ فقط دو ساعت صبح روزی که رسیده بودم ایران. اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم توی هیچ فرودگاه یا هواپیمایی نیستم، ترس جا موندن و آواره شدن ندارم و قرار نیست هیچ تصمیم سرنوشت سازی بگیرم، برام عجیب بود.

بالاخره این کابوس تمام شد. هنوز دقیقا نمی دونم چی شده و بهم چی گذشته اما کم کم دارم متوجه می شم که چه شانسی آوردم دو سه ساعت قبل از امضای اون قانون لعنتی وارد خاک آمریکا شدم والا معلوم نبود چه بلایی سرم میاد. خبرهای خوب می گن فعلا دیوان عالی آمریکا این قانون رو زیر سوال برده و دستور داده اجازه ندن کسانی که ویزا یا گرین کارت دارن رو بازداشت کنن و 7 ایرانی ای که توی فرودگاه دالاس گیر افتاده بودن آزاد شدن. این اتفاق خودش قدم بزرگیه که ممکنه به لغو این قانون احمقانه منتهی بشه.

امروز ظهر از چند تا شبکه های خبری نشویل و یکی از روزنامه های تنسی باهامون تماس گرفتن که بیان در مورد اتفاقاتی که افتاده مصاحبه کنن. یکی یکی از ساعت چهار بعدازظهر اینجا بودن. ما حرف هامون رو زدیم و درد دل هامون رو کردیم. حتی خانمی که باهامون مصاحبه می کرد یه جای حرف ها به گریه افتاد. این حداقل کاری بود که می تونستیم بکنیم، که به بقیه نشون بدیم وقتی احمقی برای خودنمایی کاغذی رو به اسم قانون امضا می کنه، اون امضا روی زندگی آدم های واقعی تاثیر می ذاره.

حالا که کم کم دور و برم داره ساکت می شه، حالا که کم کم دارم به زندگی معمولی ام بر می گردم، پیش خودم فکر می کنم که چه ها بر من گذشت و چطور گذشت؟ مثل یه فیلم سینمایی بود؛ فیلمی که این بار من شخصیت اصلی اش بودم.

توی این یک سال و نیمی که دور از ایران بودم همیشه نسبت به خانواده و گذشته ام احساس نگرانی شدیدی داشتم؛ اینکه همه چیز رو یک مرتبه پشت سرم رها کردم و رفتم. امید داشتم این سفر بخشی از این حس رو از بین ببره اما به جاش نه تنها حسرت و غمی همیشگی رو بهم اضافه کرد بلکه ناراحتی اینکه عزیزانم رو مشوش کردم و به نگرانی هاشون افزودم هم به قبلیا اضافه شد. فهمیدم بیش از اونی که فکر می کردم دلتنگ همه چیز بودم؛ تا وقتی اون آدم ها و شهرم رو ندیده بودم نهفمیده بودم که چقدر تک تک سلول های بدنم صداشون می زنه و بهشون احتیاج داره. من در تاریکی وارد شیراز شدم و در تاریکی ترکش کردم، بدون اینکه چیزی از شهرم رو ببینم. حسرت فرصتی که از دست رفت، شاید تنها فرصتم، بزرگتر از اونیه که توی سینه ام جا بشه.

این روزها از اون روزهاییه که واقعا نمی دونم آینده قراره با خودش برامون چی بیاره؟! هیچ تصوری ازش ندارم اما امیدوارم اتفاقات بهتری در پیش باشن هر چند ما به چند خبر خوب هم قانع ایم!

کمی که حالم بهتر بشه، کمی که دور و برم رو مرتب کنم، از سفر کوتاهم با جزئیات بیشتری خواهم نوشت اما الان... الان فقط به استراحت احتیاج دارم.

بعد از همه ی این اتفاقات، بعد از اون 72 ساعت جهنمی، فقط یک چیزه که منو هنوز سر پا نگه داشته: محمد خوشحاله، واقعا خوشحاله!

آزاده نجفیان
۱۶:۵۴۲۷
ژانویه

اینجا، به وقت نیویورک، ساعت ۵ و نیم بعدازظهره. بالاخره دوباره وارد خاک آمریکا شدم! برخلاف تصور من و همه، نه تنها معطل و بازجویی نشدم بلکه با احترام و همدردی راهم دادن! 

افسر پشت گیت ازم پرسید چند وقت ایران بودی و وقتی شنید یک روز، علت رو پرسید. ماجرا رو که براش تعریف کردم و توضیح دادم ابراز همدردی کرد و گفت موضوع خوبی برای شروع گفتگوست اما ما وقت نداریم! پرسید پرواز بعدی ام کیه؛ پاسپورتم رو مهر کرد و گفت: خوش اومدی!

من ساعت سه بعدازظهر وارد خاک آمریکا شدم در حالی که ترامپ قرار بوده ساعت ۴ امروز قانون جدید رو امضا کنه. 

به سختی می تونم بشینم و پاهام ورم داره و هنوز باید دو ساعتی منتظر بمونم تا به نشویل پرواز کنم. احساس می کنم محکم سرم به جایی خورده، گیجم اما دردی که توی قفسه ی سینه اماحساس می کنم بهم میگه که دارم از گیجی در میام.

تو این چند روز فرق بین غم و حسرت رو فهمیدم: غم یعنی گل های نرگسی که خواهرت برات خریده، غم یعنی خواهرت برای آخرین بار موهات رو سشوار بکشه، غم یعنی رفقات یکی یکی از راه دور و نزدیک بیان تا تو رو چند دقیقه ای ببینن و برن، غم یعنی  بابات برای چمدونت قفل جدید بخره، غم یعنی مادرت یک ساعت قبل از رفتن به فرودگاه بهت بگه: ما که با هم اصلا حرف نزدیم!، غم یعنی پشت سرت آب نریزن که بر نگردی، غم یعنی... .

حسرت اما یعنی بدونی دیگه دست کم به این زودیا این آدم ها رو نخواهی دید، کارهایی رو که دو سال منتظر انجامشون بودی رو دیگه انجام نخواهی داد، دیگه شیراز رو نخواهی دید؛ حسرت یعنی غمی که تا همیشه یه جایی توی سینه و گلوت رو می سوزونه... .

خیلی خسته ام، نه، واسه این حالم هیچ توصیفی کامل و کافی نیست. شاید اگه بالاخره بتونم چمدونام رو باز کنم، لباسای سفرم رو توی کمد آویزون کنم، با صدای بلند گریه کنم... اونوقت بهتر بشم. شاید اون موقع این کابوس بالاخره تموم بشه.

آزاده نجفیان
۱۳:۱۷۲۶
ژانویه

1

اینجا، توی اتاقم در شیراز، حاضر و آماده نشستم و منتظر آخرین گروه مهمانان هستم.

صبح ساعت ۴ رسیدم شیراز، با همه ی ترس ها و غم ها، امیدها و ناامیدی ها. ساعت ۸ صبح محمد زنگ زد که گفتن تا زمان اجرای گسترده قانون جدید حداقل ۲۴ ساعت وقت هست و باید با بلیطی که پریشب برام گرفته بود و به وقت جمعه ۵ صبحه، برگردم.

سرگیجه شروع شد! از رختخواب پریدم بیرون. گیجی اولیه که رفع شد مامان و خواهرا کمک کردن خودم رو جمع و جور کنم و هر کس رفت دنبال پیگیری کاری برای من. منم شروع کردم به استادان راهنما و مشاور زنگ زدن و شرایط رو توضیح دادن و تقاضای حمایت از راه دور کردن.

بعد فرزانه و محمد اومدن، سولماز برام زرشک پلو پخته بود، مریم اومد، فهیمه اومد، راضیه و حامد و ملیحه اومدن... تا همین الان که منتظر خانواده ی محمدم برای دیدار نهایی.

توی دلم آتیش روشن کردن؛ دودش چشمهام رو می سوزونه و دهانم رو تلخ می کنه. نمی دونم قراره چی بشه؛ از ورودم به آمریکا جلوگیری می کنن یا بهم اجازه ورود می دن، نمی دونم!؟

حال خوبی ندارم در عین حالی که بی حسم. انگار همه ی ماجراها تنها در یک روز طولانی که از سه شنبه شروع شده داره اتفاق می افته و سر تموم شدن نداره.

خسته ام، در حسرت یک خواب طولانی و راحت. لطفا برام دعا کنید.

آزاده نجفیان
۱۳:۴۲۲۵
ژانویه

0

اینجا، توی فرودگاه دوحه نشستم و احساس میکنم دقیقا بین زمین و آسمون؛ در بی مکانی و بی زمانی مطلق! اینجا، این صندلی، این نقطه، برای من یه دنیای دیگه است، محل اتصال! فرودگاهی که حتی بین گذاشتن پریز برق برای مشتری هایی با ملیت های مختلف تبعیض قائل شده، دوباره قراره شاهد یکی از سخت ترین و سرنوشت سازترین اتفاقات زندگی من باشه. من اینجا نشستم و بی هیچ هوشیاری ای اما با حجم عظیمی از درد، می نویسم چون نمی خوام این شب از یادم بره.

محمد که خبر رو گفت، محمد که گفت سرنوشت و آینده ام ظرف چند ساعت آینده قراره با امضای احمق لمپنی که رییس جمهور آمریکاست تعیین بشه، شروع کردم به گریه کردن! فقط خودم رو می دیدم که غریبه ای ام در بین هزاران غریبه ی بی تفاوت که مثل سیل اشک می ریزم و هق هق می کنم و هیچ جا و آدمی برای پناه بردن بهش ندارم.

از خودم می پرسیدم چرا الان؟ چرا دقیقا الانی که من فقط یک ساعت و نیم با خونه فاصله دارم؟ چرا حالا که کیلومترها با اون یکی خونه ام فاصله دارم؟ چرا جایی این همه دور و این همه نزدیک، چرا وقتی این همه زود و این همه دیر؟ 

توی اون سیل اشک فقط صدایی توی سرم می گفت خدا رو شکر کن سوری نیستی! خدا رو شکر هنوز میشه راهی پیدا کرد...

از خودم می پرسم کی این تعلیق قراره تموم بشه؟ چرا هر چی جلوتر میرم به ابهام و پیچیدگی این ماجرا اضافه میشه؟ چرا...؟ محمد میگه ایران بودن هزینه داره، میگه هر چی خیره پیش میاد. من میگم دیگه نمی دونم چی ممکنه خیر باشه؛ موندن یا با اولین پرواز جمعه برگشتن؟

امشب از اون شباییه که سحر نداره؛ منم و این فرودگاه لعنتی و سردرد و بیخوابی و غمی که هیچ سیل اشکی آرومش نمی کنه...

آزاده نجفیان
۱۵:۴۱۲۴
ژانویه

اینجا ساعت چهار و ربع بعدازظهر به وقت بوستون هست. اولین قدم رو برداشتم و حدود ۵ ساعت دیگه به سمت دوحه پرواز خواهم کرد. از پنجره های بزرگ هواپیما بیرون پیداست که یخ زده و مه گرفته است و ریز ریز بارون میباره. البته دمای داخل فرودگاه هم  دست کمی از بیرون نداره، مخصوصا برای من که یه پیرهن مردونه و شلوار گشاد پوشیدم؛ زیادی سرده!

کم کم خستگی بهم داره اثر میکنه اما اینقدر آرامش ندارم که بتونم بخوابم. صبح ساعت ۶ بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم. بعدش هم تند تند آخرین لوازم سفر رو آماده کردیم و زدیم بیرون. آرزو کرده بودم قبل از برگشتن دوباره هوا سرد بشه و مزه ی زمستون زیر دندونم بیاد که برآورده شد! نشویل دیروز و امروز سرد بود و الان هم که اینجا واقعا زمستونه.

توی فرودگاه قبل از ورود به گیت باید تاییدیه ی بلیط می گرفتیم که مرتب می گفت اطلاعات شما معتبر نیست. کلی ترسیدم اماخانمی کخ مسوول چک کردن بلیط ها بود بی دردسر کارت پروازم رو صادر کرد. جالب اینجا بود که پیش از گرفتن کارت پرواز، با باسکول فرودگاه دو تا ساکم رو وزن کرده بودیم و هر دوتاش دو پوند اضافه داشت. وسط فرودگاه دل و روده ی چمدونا رو بیرون ریختیم و زیر نگاه بقیه هی همون چند دست لباسی رو که واسه خودم برداشته بودم کم و زیاد کردیم اما در کمال تعجب باسکول شرکت هواپیمایی نه تنها اضافه بار نشون نداد بلکه دو سه پوند کمتر هم نشون داد! هیچی دیگه، دوباره همونجا چمدونا رو بازکردیم و یه تعداد از وسایلرو برگردوندیم داخلش. خوبی ماجرا این بود که برخلاف تصورم بار رو مستقیم شیراز تحویل می گیرم و این خودش خیلی از سختی ماجرا کم می کنه.

خلاصه اینکه با محمد خداحافظی کردم و از گیت امنیتی رد شدم. موقع بازرسی باید همه وسایل همراهت رو بذاری توی سبد، حتی کفش و ساعت و کمربند و بذاریشون رو نقاله. خودت هم باید بری توی یه استوانه شیشه ای، دستات رو هم ببری بالای سرت. یه اسکنر بزرگ سرتاسری دورت می چرخه و چکت میکنه. برخلاف دفعه ی قبل که از فرودگاه شیکاگو وارد شدیم و همه چیز بسیار شلوغ و نامحترمانه بود، این بار به سبک جنوبی ها در آرامش و مهربانی انجام شد و حتی خانم محافظ با خوش رویی بهم گفت گوشواره ام خیلی قشنگه و آقای مسوول چک کردن وسایل بطری آبم رو گرفت و گفت نمی تونم با خودم ببرمش اون ور ولی اگه بخوام میتونم برم بیرون و بطری رو تموم کنم و برگردم. به سرعت و راحتی از گیت حفاظتی رد شدم و رسیدم به گیت خروجی. اونجا یه کم گیج بازی در آوردم چون دقیق نمی فهمیدم با اون لهجه غلیظ چی میگن. هر بار یه گروه خاصی رو صدا میکردن سوار بشن و من هی فکر میکردم همه باید برن و خلاصه دهنشون رو سرویس کردم تا نوبتم شد!

از نشویل تا بوستون دو ساعت با هواپیما راهه. اینجا توی هواپیما غذا نمیدن و حداکثر یه نصف لیوان آب یا آبمیوه مجانی نصیبت بشه اما اینبار احترام این پرواز طولانی رو نگه داشته بودن و علاوه بر آب و نوشابه بهمون یه چیپس کوچولو هم دادن! اگر کسی سفارش مشروب می داد باید پولش رو هم حساب می کرد.

خلاصه اینکه پرواز خوبی بود و الان اینجا توی فرودگاه بوستون نشستم و دارم تلاش میکنم کمی بخوابم یا کتاب بخونم. هنوز یک روز و نیم دیگه از این سفر طولانی باقی مونده که ۱۲ ساعتش در آسمان ها سپری خواهد شد!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۹۲۳
ژانویه

فردا روز موعوده! الان تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه سوراخ در زمان، همینجا و همین لحظه باز بشه، من واردش بشم و اون ورش شیراز باشه. هر چی در این دو ماه گذشته تلاش کردم تا اومدن این روز رو فراموش کنم، الان دلم میخواد زودتر همه چیز اتفاق بیفته و تموم بشه.

تقریبا دو بار چمدون بستم و جالب اینجاست که تقریبا هیچ لباسی واسه خودم برنداشتم. تلاش می کنم تا هر چی میشه بارم رو سبک و سبک تر کنم تا نخوام تنهایی مقادیر زیادی رو با خودم از این فرودگاه به اون فرودگاه بکشم.

امروز نگار که برای خداحافظی زنگ زده بود بهم می گفت هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی اینجا رانندگی کنی و از پس این کار بربیای! میگفت خیلیا هستن که بیش از ده ساله آمریکان اما هنوز همین کار رو نمی تونن بکنن. جواب دادم وقتی مجبور باشی، همه کاری میکنی. شنیدن این جواب از زبون خودم برام جالب بود. این سفر دو روزه ی طولانی و به تنهایی هم برام به اندازه ی رانندگی ترسناکه اما... اما آدمیزاد وقتی مجبور میشه همه کاری ازش برمیاد.

احتمالا این آخرین یادداشتی باشه که از آمریکا می نویسم. اگر فردا اینترنت و توان داشته باشم ممکنه از توی فرودگاه بوستون و قبل از خارج شدن از مرزهای این کشور یه یادداشت دیگه هم بنویسم اما اینکه بعدی اش کی خواهد بود، توی فرودگاه یا هتلی در دوحه یا وقتی که رسیدم شیراز، واقعا نمی دونم.

پنج شنبه صبح زود شیراز خواهم بود. لطفا برام دعا کنید.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۲۱۹
ژانویه

این روزها، اگر خبرهای ناگوار و تمام نشدنی بذارن، سعی می کنم تا جایی که ممکنه خودم رو آروم و سرگرم نگه دارم. دارم همه ی تلاشم رو می کنم تا بخش بیشتری از رساله رو تا اینجام بنویسم چون می دونم پام اون ور برسه همه چی شتاب می گیره و دیگه وقتم دست خودم نیست. از الان کلی نگران انتظارات و کاراهایی هستم که اونجا دارم اما نمیشه کاریش کرد.

توی هفته ای که گذشت یه مهمونی مفصل برای استاد محمد و خانمش و ترین گرفتم که با اینکه لازانیای اسفناج نشست کرده بود و مرغم هم کمی شور شده بود اما در کل مهمانان عزیز راضی از سر میز بلند شدند هر چند بعد از اینکه رفتن، من به معنای واقعی کلمه، بعد از دو روز سر پا بودن و تدارک دیدن، از پا افتادم و افقی شدم. به هر حال این یه قانون کلیه که کمر درد همیشه باید وقتی که به سرپا موندن زیاد احتیاج داری خودش رو نشون بده!

روز سه شنبه هم با گروه کوچیکی از دوستان نزدیکتر برای ناهار بیرون رفتیم. بچه ها یه رستوران مشهور مکزیکی رو پیشنهاد داده بودن که من و محمد بارها از جلوش که همیشه هم شلوغ بود رد شده بودیم اما هیچ وقت توش نرفته بودیم. نکته ی جالب توجه در مورد غذای این رستوران این بود که یه جور پیش غذا برامون آوردن که توی پوست ذرت پخته شده بود! ارسولا برامون توضیح داد که این غذا، که اسمش رو یادم نمیاد، توی آمریکای جنوبی طرفدارای زیادی داره اما هر کشور به سبک خودش آماده اش می کنه. توی خمیر آرد ذرت رو با قارچ و ذرت و پیاز داغ پر کرده بودن و توی پوست ذرت پیچیده و پخته بودن. مزه اش واقعا عالی بود. یه جور حس متفاوت و بدوی خوبی داشت؛ خود خود جنس بود، آمریکایی نشده بود، واقعا یه غذای سنتی بود که میشد بوی زندگی رو ازش شنید.

به جز این دو اتفاق خوب، بقیه ی هفته رو سعی کردم کمی کار کنم. خیلی فوق العاده نبوده اما به هر حال کمی کارام پیش رفته که همین موضوع خوشحالم می کنه.

از فردا مارتن انجام کارهای آخر هفته شروع میشه که با کارهای روزهای آغازین سفر برگشت همزمان شده و این یعنی دهنم سرویسه.

یه حس عجیبی دارم؛ نه خوشحالم نه ناراحت! البته که خوشحالم چون دارم بعد از یک سال و نیم برمی گردم شهرم پیش خانواده و دوستام و البته که ناراحتم چون دارم محمد رو پشت سرم برای 4 ماه جا میذارم اما میدونم این تنها راهیه که دارم پس چاره ای جز انجامش نیست و اینکه تا توی دل ماجرا نرم و تجربه اش نکنم ازش نجات پیدا نخواهم کرد. تجربه ی این سی سال زندگی اگر فقط یک چیز بهم یاد داده باشه اونم اینه که تنها راه خلاصی از ترس، روبرو شدن باهاشه.

از چی می ترسم؟ نگران چی هستم؟ این سوالیه که روزی هزار بار از خودم می پرسم و صدها بار بقیه در روز ازم می پرسن! از حجم کار و فشاری که رو دوشمه، از آدم هایی که پاره های تن منن، اما همه اشون الان برام غریبه ان و منم به غریبه ای تبدیل شدم که داره از اون سر آب ها برمی گرده خونه؛ نه برای یک روز و دو روز و یک هفته و یک ماه، برای چهار ماه. از فرسوده شدن بین کارها و آدم ها می ترسم و البته بیشتر از همه از خودم در شرایط بحران. خوب می دونم که خیلی از این ترس ها و نگرانی ها وقتی در موقعیت قرار بگیرم محو می شن یا راه کنترلشون رو پیدا خواهم کرد اما تا اون موقع، تا لحظه ی مواجه شدن با ترس هام، جز نگران بودن و سعی بر آروم کردن خودم کاری نمی تونم بکنم.

آزاده نجفیان
۱۸:۰۷۰۸
ژانویه
دقیق یادم نمیاد اما تقریبا سه سال پیش بود. روزهایی بود که ناامیدی و گسستگی ام از دنیا به حداکثر خودش رسیده بود و با افسردگی شدید و دردناکی در سکوت دست و پنجه نرم می کردم که با اینکه علاقه و اعتقادی به داوطلبانه مردن نداشتم اما اینقدر در اون روزهای سیاه به دنبال روزنه روشنی و نور بودم که گاهی آرزو می کردم حتی مرگ غافلگیرم کنه بلکه نجات پیدا کنم. همون روزها، درست وقتی که انتظارش رو نداشتم، ورق برگشت و سر و کله ی محمد توی زندگی ام پیدا شد و من شروع کردم به آینده خوش بین شدن. یادم میاد کمی بعد از شروع ماجرای من و محمد، یه شب با تکون های زلزله از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که به محض باز کردن چشمم از ذهنم گذشت این بود: خدایا! الان نه! الان که زندگی اون روش رو به من نشون داده، نه؛ خواهش می کنم...!
امروز از صبح که خبر رو شنیدم پیش خودم فکر می کنم درست وقتی که فکرش رو نمی کنی، انتظارش رو نداری، درست وقتی که فکر می کنی از همیشه آماده تری، مهره هات رو دقیق چیدی، رفتار رقیب رو پیش بینی کردی، چونه هات رو زدی و... مرگ از راه می رسه! پیش خودم فکر می کنم دیشب که مرگ سراغ عالیجناب رفته، اونم درست وقتی که داشته خودش رو برای یه بازی جدید آماده می کرده، احتمالا اولین چیزی که از ذهنش گذشته این بوده: خدایا! الان نه! اما مرگ تنها صحنه ای در زندگیه که با هیچ سیاستی نمیشه دورش زد...
آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۵
ژانویه

این دو هفته اینقدر شلوغ و سریع گذشت که خودش می تونست به تنهایی یه تحویل سال محسوب بشه! اعتراف می کنم که خاطرات مبهمی از این ده روز دارم و بیشترشون اینقدر در مهی از اضطراب و فشار غوطه ور هستن که به سختی به یادشون می یارم.

شب سال نو با پوریا و شقایق و مهمانانشون رفتیم اُپری لند تا چراغ های کریسمس رو ببینیم. به طرز عجیبی از میزان چراغ ها کاسته شده بود اما همچنان بسیار زیبا بودن و در چیدن و انتخاب تزئینات واقعا سلیقه به خرج داده بودن. بعد از این گردش کوتاه، برگشتیم خونه ی بچه ها چون مهمانانشون برامون غذای ترکی درست کرده بودن و نمی شد به همچین پیشنهاد سخاوتمندانه ای نه گفت. یه جور کباب مرغ بود که توی شیر و خامه و ادویه خوابانده بودنش و بعد هم گذاشته بودنش توی فر. بعد از شام شقایق پیشنهاد داد بریم آتیش بازی شب سال نو رو ببینیم. مثل سیل از آسمون بارون می بارید و هوا هم سرد بود. من که فکر می کردم احتمالا آتیش بازی با این هوا کنسل باشه و زیاد هم دل و دماغش رو نداشتم اما به همت شقایق ساعت یازده و ربع زدیم بیرون. بارون قطع شده بود. فکر می کردم توی ترافیک شدیدی گیر کنیم و جای پارک گیرمون نیاد اما خوشبختانه از ترافیک خبری نبود و هر چند به سادگی جای پارک گیر نیاوردیم اما اونقدرها هم سخت نبود.

برعکس هر سال که این مراسم توی مرکز شهر و لب رودخونه برگذار میشه، امسال توی پارکی نزدیک مرکز شهر بود. ورودی پارک به شکل مختصری بازرسی بدنی کردن و رفتیم داخل. جمعیت زیادی اومده بودن اما خلوت تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم. ما که از استیج خیلی فاصله داشتیم اما مانیتورهای بزرگ روی صحنه رو نشون می دادن. برنامه از ساعت 4 بعدازظهر شروع شده بود و یک ربع به 12، وقتی که ما رسیدیم، به اوج خودش رسیده بود. یادی کردن از خواننده هایی که سال 2016 مرده بودن و از هر کدوم یه بخشی از آهنگشون رو نواختن که مردم هم در خوندنش همراهی کردن. چند دقیقه مونده بود به سال نو، یه نت موسیقی آروم از جایی که نصب شده بود رو به پایین حرکت کرد و شروع کردن همه با هم شمارش معکوس رو گفتن. ساعت 12 که شد آتیش بازی هم شروع شد. جالب بود که بارون تقریبا قطع شده بود و گاهی نم نم ریزی می بارید واسه همین با اینکه آتیش بازی فرصت خودنمایی آنچنانی توی آسمون پیدا نکرد اما به هر حال مجال بروز پیدا کرد.

اینکه سالی عوض شده بود، اینکه ما اونجا بودیم اما هیچکدوم از این اتفاقات دقیقا به ما ربطی نداشت و ما اونجا بودیم و نبودیم، حال عجیبی بود. هیچ وقت این تجربه رو قبلا نداشتم که اون ساعت شب توی خیابون با یه عالمه آدم، منتظر رخ دادن اتفاقی باشم اما یه چیزی مرتب توی ذهنم تکرار می شد: امسال این تنها لحظه ی تحویل سال نویی ست که من در کنار محمدم؛ اهمیتی نداره که این اتفاق در دنیایی به موازات ما داره اتفاق می افته، مهم اینه که ما، در اون لحظه، اونجا، باهمیم!

واکنش آدمای دور و برمون جالب بود. هر کس سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقیه نداشت. یه عده که بلافاصله بعد از تحویل سال رفتن، یه عده بی خیال می خندیدن و بالا و پایین می پریدن یا عکس می گرفتن اما... اما یه چند نفری هم بودن که اون لحظه رو واقعا به لحظه ای در زندگی خودشون تبدیل کرده بودن: زوج میانسالی که بارونی بلند پوشیده بودن و بی خیال اما آروم و خوشحال با هم می رقصیدن، دختر و پسر جوونی که همدیگه رو می بوسیدن و با هم سلفی می گرفتن اما از نگاهشون پیدا بود نه صدایی می شنون و نه حضور کس دیگه ای رو به غیر از خودشون دو تا احساس می کنن و پسر جوانی که با مادربزرگش به مراسم اومده بود؛ پیرزن به سختی راه می رفت، محکم خودش رو توی کاپشنش پیچیده بود اما نوه ی جوان و سرحالش، بازروش رو گرفت بود، دستش رو دورش حلقه کرد بود و با هم به آتیش بازی نگاه می کردن. من هیچی عکسی نگرفتم. محمد شروع کرد به عکس و فیلم گرفتن اما بهش گفتم ولش کنه، گفتم بی خیال این همه عکس و فیلمی که هرگز برنمی گردیم دوباره مرورشون کنیم، بیا این لحظه رو واقعا احساس کنیم! اون شب خیلی ها اومده بودن اونجا اما به نظرم آدم های کمی بودن که اون شب رو به یه شب خاطره انگیز و منحصر به فرد توی زندگیشون تبدیل کردن.

بعد برگشتیم خونه، در سکوت و خاموشی شهری که عمیقا معتقدم امسال خیلی کمتر از پارسال خوشحال و روشن بود و... و راستش از بعدش چیز زیادی یادم نمیاد چون از فردای اون شب کار بود و کار بود و کار و وقتی هم که کار نبود، فکر و استرس کار بود تا... تا سه شنبه که بالاخره با همراهی و همکاری محمد تصحیح مقاله تمام شد و فرستادمش. به این ترتیب تنها روزی که در این ده روز می تونم بگم به معنای واقعی کلمه برای من روز تعطیلی و استراحت محسوب میشه، چهارشنبه است!

ظهر ناهار خونه ی استاد محمد دعوت بودیم. یه پسر کوچولوی دو ساله داره که مطلقا ما رو تحویل نمی گرفت اما بالاخره تونستم مقاومتش رو در هم بشکنم و در پایان مهمونی ما بسیار با هم دوست شده بودیم تا اونجا که خیلی بی رودربایستی اومد و روی پام نشست تا کارتون ببینه! چشمای مامانش گرد شده بود. می گفت معمولا 24 ساعت طول می کشه تا با کسی صمیمی بشه.شب هم به مناسبت تولد پوریا، خونه اشون دعوت بودیم که با غذاهای خوشمزه ی ایرانی و ترکی دلمون رو از عزای ناهار گیاهخواری درآوردیم!

22 روز دیگه باقی مونده. زمان کم کم داره معناش رو برام از دست می ده...

آزاده نجفیان
۲۲:۴۵۲۵
دسامبر

اینکه هوا به طرز عجیبی گرمه به همون اندازه برای من شگفتی آوره که با اینکه کریسمس زمان تعطیلات و پایان سال واقعی ما نیست، اما من همون اضطراب و عجله ای رو که توی اسفند ماه همیشه احساس می کنم رو الان هم دارم و این خیلی بی انصافیه که دو بار در سال حال پایان سال رو تجربه می کنم!!!

نه تنها از سرمای هفته ی پیش اثری باقی نمونده بلکه هوا گرم و گرفته است و بیشتر مثل اوایل پاییز می مونه تا اوایل زمستون. این چند روز قراره بارونی باشه و همه چشم امیدشون به آسمونه.

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغی بود؛ پایان سال برای آدم های اینجا و نزدیک شدن من به لحظه ی موعد رفتن که به همه چیز به شدت سرعت و اضطراب بخشیده. هفته ی گذشته به چند بار سینما رفتن، دیدن و عیادت دوستان و مهمونی رفتن گذشت.

دیشب اما خونه ی گروهی از دوستان ایرانی دعوت بودیم که قبلا فقط یکبار دیده بودیمشون و دیگه فرصت دیدار مجدد دست نداده بود تا اینکه به مناسبت شب کریسمس همه رو خونه اشون دعوت کردن. گفته بودن هر کس چیزی درست کنه و بیاره و البته هر کس یه هدیه بین یک تا پنج دلار بخره و کادو کنه بیاره تا با هم بازی کنیم. بازی از این قراره که شما هدیه هات رو میذاری یه جا، بعد بر اساس شماره ای که بر می داری می تونی بری یه هدیه از بین هدایا برداری، با این تفاوت که نمی دونی توش چیه؟ ممکنه چیزی که برمیداری خیلی فوق العاده باشه و ممکنه آشغال باشه.

از اونجایی که به رسم سه هفته ی گذشته من این آخر هفته هم به شدت سرماخورده و مریض بودم، محمد زحمت خرید هدایا رو کشید و یه عروسک خوشگل و چند تا ظرف چینی خریده بود. منم بعد از مدتها مرغ پرتقالی درست کردم و 6 زدیم به راه. هوا به شدت بارونی بود و خونه ی دوستان هم کمی دور اما به رفتنش می ارزید.

جمع خوب و صمیمی ای بودن. حجت و زهرا که در واقع میزبانان ما بودن سال هاست آمریکان و یه پسر نوجوان و یه دختر بانمک چهار ساله دارن. النا فارسی و انگلیسی رو مخلوط با هم حرف می زنه و خیلی دختر صمیمی ست. تا وارد شدیم بهم گفت می خوام اسباب بازی هاش رو ببینم یا نه و بعد با هم رفتیم و مفصل در مورد شخصیت های کارتونی و پرنسس هاش گفتگو کردیم. بقیه هم کم کم رسیدن و شام دلپذیری خوردیم که جا داره همینجا اشاره کنم مرغ پرتقالی ای که درست کرده بودم اینقدر خوشمزه شده بود که خودمم باورم نمی شد!!!

بعد از شام نوبت بازی شد و خوشبختانه همه احتیاط کرده بودن چیزهایی بخرن که در عین به درد بخور بودن واقعا حال کسی رو هم نگیرن. به من یه بالشت گردن رسید و به محمد یه جعبه رنگارنگ پر از چایی با طعم های مختلف.

بعد از این مراسم، سر هرکس به کاری گرم شد و من و خانم ها هم به حرف نشستیم. شنیدن داستان زندگی آدم ها برام خیلی جالب بود، نگرانی هاشون، سختی هایی که کشیدن و زندگی هایی که ساختن و بخشیدن همه یه دنیا جذابیت داشت. یه چیز جالبی که دیشب شنیدم این بود که اینجا اگر بچه ها یک روز بدون دلیل و بدون اطلاع دادن به مدرسه غایب بشن، یه نفر رو می فرستن در خونه دنبال بچه ها که بیشتر مواقع این یه نفر آقای پلیس هستن! به نظرم کار بسیار جالب و به جایی است، شاید بچه به مشکلی برخورده و احتیاج به کمک داره، به هر حال باید یکی رسیدگی کنه.

ما تا 12 اونجا بودیم، آخر شب که دیگه فقط خودمون بودیم و جمع کمی صمیمی تر شده بود. موقع برگشتن بارون بند اومده بود اما مه چنان مسلط بود که به سختی می شد جایی رو دید. توی جاده مه به سمت ما حرکت می کرد؛ انگار که توی تاریکی کمین کرده باشه و به محضی که نور ماشین روش می افتاد بهمون هجوم می آورد! شب خوبی بود. تجربه ی جدیدی از با هم بودن، از تنها نبودن و پیدا کردن آدم های تازه.

امروز هوا چنان آفتابی و درخشان بود که تصمیم گرفتیم بزنیم همینطوری بیرون. رفتیم تا فرانکلین، پارک کردیم و اونجا قدم زدیم. همه جا بسته و شسته و تمیز و ساکت بود. جاده های اطرافش رو یک ساعتی بالا و پایین کردیم و برگشتیم خونه.

فردا صبح محمد باید بره کتابخونه و من هم باید دوباره شروع کنم به نوشتن. فقط 29 روز دیگه باقی مونده.

آزاده نجفیان