آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۳:۰۰۱۵
سپتامبر

دیروز صبح قرار ملاقاتی با معلم جدید زبانم داشتم. بالاخره بعد از مدت ها وقتش بود که معلم ثابت داشته باشم. ساعت ده مدرسه بودم و مدیر موسسه اومد منو با خودش برد اتاقش. قبلا بهم گفته بود خانم داوطلبی که قراره با من حداقل به مدت شش ماه به شکل خصوصی زبان کار کنه اسمش هست کارول، مدرکش رو در حوزه ی آموزش گرفته و الان بازنشسته ی دانشکده ی پرستاری است. خیلی خوشحال بودم که دوباره قراره با یک آدم دانشگاهی کار کنم؛ آدمی که می دونه نیازهای من چیه و می تونه کمک کنه خودم رو زودتر بالا بکشم. کارول هم سن و سال فرانک بود، با موهای کوتاه یک دست سفید و چشم های خاکستری. خیلی جدی و مصمم و بدون هیچ رودربایستی ای حرف می زد، گوش می داد و سوال می پرسید. متوجه شدم علاوه بر لهجه ی جنوبی خیلی هم از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنه که فهمیدن حرفش رو کمی برام با تاخیر همراه می کنه. به هر حال جولی، مدیر موسسه، ما رو به هم معرفی کرد و بعد هم بر اساس نیازهای من یه برنامه ی کلی برای شش ماه آینده تنظیم کرد و آخر کار هم تعهد نامه ی رو امضا کردیم که هر دو طرف رو متعهد به مسوولیت پذیری و حفظ احترام و فاصله می کرد. مثلا توی تعهد نامه اومده بود همه ی دیدارهای ما در قابل معلم و شاگرد باید در مکان های عمومی باشه و اجازه نداریم خونه ی همدیگه بریم یا اجازه نداریم با ماشین خودمون همدیگه رو برسونیم. البته جولی توضیح داد اگه به عنوان دو تا دوست بخواید این کارا رو بکنید اشکالی نداره اما دیگه اون وقت کلاس درس نخواهد بود.

کارای اداری که تموم شد، جولی ما رو تنها گذاشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم. کارول در مورد رساله ام پرسید و مجبورم کرد با جزئیات براش توضیح بدم می خوام چیکار کنم. سوال هایی که می پرسید دقیقا سوال هایی بودن که مثلا هیات رئیسه ی جلسه ی دفاع می تونه بپرسه. پدرم دراومد! آخر کار گفت از این به بعد موظفی در مورد رساله ات و کاری که انجام می دی به من گزارش و توضیح بدی. اجبارت نمی کنم کی باید این کار رو بکنی اما تو لازم داری که بتونه نحوه ی کارت رو به بقیه توضیح بدی پس خوب بهش فکر کن و خبرم کن. خیلی خوشحال شدم. کارول هنوز نیومده اون نگرانی بزرگ من رو که عاجز بودن از توضیح کاریی که دارم می کنم، فهمیده بود و داشت تلاش می کرد برطرفش کنم. خلاصه اینکه قرارمون شد چهارشنبه صبح ها ساعت 9. موقع رفتن ازش پرسیدم به نظرش انگلیسی من چطوره؟ بهم گفت جولی گفته بوده انگلیسی من متوسط رو به بالاست ولی به نظر اون انگلیسی من هیچ مشکلی نداره و فقط باید کلمات رو واضح تر تلفظ کنم. کارول معتقده یه کم لهجه داشتن نه تنها بد نیست بلکه می تونه قشنگ هم باشه واسه همین می گن اصرار نکنم که لهجه ام از بین بره.

بعد از کلاس راه افتادم به سمت استخر. ده روز بود که بخاطر سرماخوردگی و دوران نقاهت طولانی بعدش از برنامه عقب بودم. البته چند دقیقه بعد از اینکه وارد آب شدم تقریبا از استخر اومدن پشیمون شدم چون چنان گوش دردی سراغم اومد که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. گوش درد محترم ول نکرد تا رسیدم خونه. به مامان پیام دادم که چه کنم؟ مطلبی رو درباره ی نحوه ی کنترل گوش درد برام فرستاد که تقریبا افاقه نکرد. شروع کردم به سرچ کردن و دیدم گفتن اگه استامینوفن بخورین در کنترل درد و احیانا پایین اومدن تب و کاهش التهاب کمک می کنه. خوشبختانه همینطور هم شد اما موقع خواب درد برگشت و همه ی امروز هم با من بود تا تنها روزی رو که در این هفته کامل خونه بودم رو به کلی خراب کنه. 

عصر محمد که برگشت تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم. مدتها بود تنهایی با هم جایی نرفته بودیم. به یه دونات فروشی خیلی مشهور هم سر زدیم. به نظر می رسه گوشم تصمیم گرفته یه کم بهم استراحت بده و فعلا شل کرده. فردا صبح اگه دوباره شروع کنه مجبورم برم دکتر. امیدوارم کار به اونجا نکشه.

فردا صبح با ترین کلاس فارسی دارم. هفته ی پیش حالش خوب نبود و کلاس رو کنسل کرده بود اما این هفته کلاس برقراره. امیدوارم همه چی آروم و خوب پیش بره.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۹۱۳
سپتامبر
به نظر من هیچ چیز به اندازه ی یه پاستای خوشمزه روز آدمیزاد رو بخیر نمی کنه! با بچه ها ساعت 12 و نیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک خونه ی ما قرار گذاشته بودیم. قرار امروز خیلی یهویی شد. یونگ جان خبر داد که ناچاره آخر اکتبر برگرده کره. یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته بود اما شرکتش توی کره با سال دوم موافقت نکرده و حالا مجبوره شوهر و پسرش رو اینجا تنها بذاره و با دخترش برگرده سئول. یونگ جان یکی از بهترین دوستانیه که در این یک سال داشتم. از بین آسیای شرقی ها، کره ای ها از همه صمیمی تر، مهربون تر، خوشگل تر و خوشیپ تر هستن! خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم توی این تقریبا دو ماهی که به رفتنش مونده بیشتر همدیگه رو ببینیم و اولین قرار هم همون تور ناهار بین المللی بود که دوباره شروع به کار کرد و این بار قرعه به نام رستوران ایتالیایی افتاد.
رستوران توی یه خیابون فرعی بود واسه همین من توی این یک سال متاسفانه ندیده بودمش. ورودی اش بیشتر حالت مغازه داشت که محصولات ایتالیایی و البته شیرینی ها خوشمزه می فروخت و بعد وصل می شد به رستوران. دقیقا بَرِ خیابون بود، نزدیک چهارراه. خوشبختانه وقتی رسیدیم یه جای پارک خالی شده بود و مستقیم از توی خیابون پیچیدم توی جای پارک. ارسولا زودتر رسیده بود و توی اون شلوغی وقت ناهار از گارسون خواسته بود یه میز 5 نفر بهمون بده و اونا هم قبول کرده بودن. ارسولا این تابستون بالاخره تونسته گرین کارتش رو بگیره و وقتی که من برگشتم اونا رفتن مادرید. می گفت دمای هوا توی مادرید 42 درجه ی سانتی گراده طوری که سوختن پوستت رو کنار ساحل احساس می کنی. ارسولا اصالتا اهل پرو ست، اما شوهرش اسپانیایی ست و خوب البته داشتن زبان مشترک فاصله ی بین قاره ای بینشون رو عملا ناپدید کرده.
بچه ها کم کم رسیدن. آنا و آدریان کوچولو در از همون لحظه ی ورود در مرکز توجه بودن. با اینکه آدریان هنوز یک سالش نشده اما ماشاالله حدود 20 پوند (چیزی حدود ده کیلو) هست! بسیار باهوش و خوش اخلاقه به ویژه که ماها رو یادش میاد و پیش ما غریبگی نمی کنه و بسیار بسیار یونگ جان رو دوست داره. همه خیره خیره به این پسرک کنجکاو و تپل نگاه می کردن حتی یکی از خانم های پیشخدمت که مسوول میز ما نبود بدو بدو اومد و گفت با اینکه سه تا نوه داره اما آدریان از همه اش با نمک تره و نتونسته جلوی خودش رو بگیره و نیاد از نزدیک ببیندش.
غذای مورد علاقه ی من چیکن پستو ست؛ مرغ با ریحون به همراه هر نوع پاستا، فرقی نمی کنه چه نوعی. این رستوران ایتالیایی بسیار خوب این غذا رو پخته بود. گفتگوهای ضمن غذا خوردن هم که به لذت ماجرا افزود. تصمیم گرفتیم تا پیش از اینکه یونگ جان بره دو هفته یک بار همدیگه رو ببینیم تا از وقتمون نهایت استفاده رو کرده باشیم.
موقع برگشتن از ارسولا خواستم واسه خارج شدن از پارک بهم فرمون بده. باید صبر می کردیم چراغ قرمز بشه بعد من از پارک بیرون بیام. دردسرتون ندم که دو سه بار مجبور شدم عقب و جلو برم تا بتونم بالاخره از پارک بیام بیرون. حسابی جلوی بچه ها خجالت کشیدم اما ارسولا واقعا صبوری و راهنمایی کرد.
موقع خداحافظی بچه ها بهم گفتن بالاخره بزرگ شدی و رانندگی می کنی! پیش خودم فکر کردم همین مسیر کوتاه رو با ماشین رفتم چقدر باعث صرفه جویی در وقت و اعصابه. خدا رو شکر که بالاخره به این درجه از بلوغ رسیدم؛ گیرم نصف نیمه!

آزاده نجفیان
۰۰:۰۰۱۳
سپتامبر

آخر هفته ها رو بیشتر سعی می کنم استراحت کنم، بدون فکر کردن به کارها و نگرانی های بقیه ی هفته. بیشتر وقتم البته به تمیزکاری و آشپزی می گذره اما همین دو کار هم راه های خوبی برای فرار از فکر و خیالن.

آخر هفته ی هفته ی گذشته به دیدار دوستان و دورهمی گذشت. شنبه رو خونه ی نگار اینا مهمان بودیم و به صرف کباب کوبیده ی خونگی گذشت. یکشنبه ظهر، درستی وقتی که به زحمت از خواب بیدار شده بودیم و داشتیم فکر می کردیم ناهار رو چیکار کنیم، به شکل ناگهانی به دورهمی عده ای از ایرانیان مقیم نشویل که همگی به شکلی با وندربیلت در ارتباط بودن دعوت شدیم. از اونجایی که دیدار آدم های تازه بود و به هر حال مشکل ناهار رو حل می کرد، قبول کردیم اما وقتی نزدیک محل پیک نیک می شدیم دلم بدجوری شور می زد. قرار گرفتن در جمع ایرانی ها به یادم میاره که من چقدر با بقیه متفاوتم و همین موضوع بی نهایت مضطربم می کنه! من آشپز فوق العاده ای نیستم، خانم خانه دار بی نظیری نیستم، شیرینی پزی بلد نیستم، نمی تونم سه سوت بپرم و برم یه کوه ظرف کثیف رو بشورم یا در بحث های کاملا زنانه شرکت کنم و... در جمع ایرانی ها بودن یک عالمه «ناتوانی و نیستم» رو به یادم میاره که معذبم می کنه. وقتی مجبور باشی با ملاک هایی سنجیده بشی که هیچ جوره توشون جا نمی شی و به اندازه اشون درنمیای، حاصل این اندازه گیری و سنجش چیزی جز شکست و خجالت و سرخوردگی نیست.

اما برخلاف تصورم، برخلاف انتظارم که قراره با جمعی قضاوت گر و تازه به دوران رسیده روبرو بشم، با چند خانواده ی بسیار مهربان و تحصیل کرده و صمیمی روبرو شدیم که اوقات شادی رو در هوایی که به افتخار ما اندکی بهتر شده بود، رقم زدن و البته جوجه کبابی که یکی از بهترین جوجه کباب هایی بود که ظرف این یک سال و چند ماه خوردم! در واقع اون کسی که این بار زود قضاوت کرده بود من بودم نه دیگران. خوشحالم که در موردشون اشتباه کرده بودم. همیشه دیدن آدم های خوب، از هر ملیت و با هر فرهنگ و زبانی، حال منو خوب می کنه حالا چه برسه به اینکه ایرانی هم باشن و فارسی هم حرف بزنن.

خلاصه اینکه بعداز ظهر یکشنبه به آشپزی و آماده سازی واسه هفته ی پیش رو گذشت اما یکدفعه ساعت ده شب محمد گفت بیا با هم فیلم اژدها وارد می شود مانی حقیقی که تازه روی یوتیوب اومده رو ببینیم. من فکر می کردم فیلم طنزه و از اونجایی که این اواخر جز فیلم آشغال ایرانی ندیده بودم، فرض رو براین گرفتم که مثل همیشه حداکثر نیم ساعتش رو نگاه می کنیم و بعد می ریم می خوابیم تا هفته رو با سحرخیزی آغاز کنیم اما برای بار دوم در یک روز، کاملا در اشتباه بودم! فیلم در ژانر جنایی- ترسناک بود و به جرات می تونم بگم یکی از بهترین فیلم های ایرانی ای که تا به امروز در عمرم دیدم. داستان قوی فیلم، استعاره ها و نشانه ها، روایت گری خیره کننده و حساب شده، موسیقی میخکوب کننده که همه ی اینا با هم چنان فضای وهم آلود و سوررئالی رو ساخته بود که هنوز که هنوزه یه هراس همراه با تحسین ته جوون منه که البته نذاشت دیشب راحت بخوابم و برنامه ی سحرخیزی دوشنبه رو کلا نقش برآب کرد. واقعا مانی حقیقی رو برای دانشی که در نوشتن این فیلمنامه و در ساختن این فیلم به خرج داده عمیقا تحسین می کنم. چقدر خوشحالم که می بینم کسانی هستند که با دانش و مطالعه کار می کنن و فهمیدن درسته که هنر یه چیز حسی و درونیه اما ساختن اثر هنری نیاز به پرورش و مطالعه داره. خلاصه اینکه جان من پر از هراس و بی خوابی اما سرشار از تحسین و تفکره و به شدت دیدن این فیلم رو توصیه می کنم.

فردا ظهر با دوستان قدیمی یه قراره ناهار توی رستوران ایتالیایی داریم. این روزها به دیدن آدم ها و معاشرت باهاشون بیش از هر وقت دیگه ای احتیاج دارم. راستی از فردا کلاس زبان فرانک هم شروع میشه. من که نیستم اما مطمئنم به اونایی که از فردا می رن سرکلاس خیلی خوش خواهد گذشت.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۷۰۶
سپتامبر

از امروز ثبت نام کلاس زبان شروع شده. صبح با شقایق رفتم تا برای ثبت نام همراهیش کنم. خونه ی اونا نزدیک کلیساست واسه همین رفتم اول اونجا پارک کردم بعد دو تایی با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم واسه ثبت نام. با اینکه تقریبا زود رسیدیم اما کسان دیگه ای هم بودن که زودتر از ما رسیده بودن و واسه روز اول ثبت نام خیلی شلوغ بود. فرانک رو بعد از دو ماه دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. شقایق رو بهش معرفی کردم. فرانک خودش رو به شقایق به عنوان یکی از دوستان من معرفی کرد! دیدن فرانک و بودن توی اون حال و هوا، من برد به یک سال پیش همین موقع. باورم نمی شد یک سال پیش با چه استرسی از در همین سالن وارد شده بودن تا واسه ثبت نام مصاحبه بدم. بعد از ثبت نام یه کم اون دور و بر مغازه گردی کردیم و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. باید زود برمی گشتم خونه چون چند تا تلفن به ایران داشتم که باید می زدم. همیشه دیدن رفقا و حرف زدن باهاشون حال منو خوب می کنه. گاهی لازمه یکی از بیرون به آدم نشون بده که داره با خودش چیکار می کنه؛ مثل یه سرعت گیر که ممکنه به موقع جلوی یه فاجعه رو بگیره. بعد هم زنگ زدم به مامانم که اونم همون حرفای رفقا رو تکرار کرد و باعث شد بیشتر به این فکر بیفتم که شاید بهتر باشه کمی دست از سر خودم بردارم و بذارم روحم بیشتر نفس بکشه.

عصر، بعد از حدود دو ماه، نوبت باشگاه کتابمون بود. دور هم جمع شدن دوباره، حرف زدن، بحث کردن و دیدن آدم هایی که حرفت رو می فهمن، حالم رو خیلی بهتر کرد. موقع برگشتن آدری منو کنار کشید و از حال و روزم پرسید. مفصل براش درد دل کردم. مثل همیشه با مهربونی و همدردی گفت می تونم روشون حساب کنم و منو با قلبی پر از امید روانه کرد. نکته ی قابل ذکر باشگاه کتاب امشبمون هم این بود که برای اولین بار خودم تنهایی، با ماشین خودمون، رفتم و برگشتم.

به خاطر سرماخوردگی این هفته استخر رفتنمون تعطیل شده اما امیدوارم از جمعه حالم اینقدر بهتر بشه که بتونم برم توی آب. روزهای پر کاری در راهند، باید قوی و صبور باشم.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۱۰۴
سپتامبر

هفته ای که گذشت  هفته ی شلوغی بود. خیلی کارای مهمی انجام ندادم اما در عین حالی که دیر گذشت زود هم تموم شد! کسالت و سرماخوردگی هم این هفته رو بی در و پیکرتر کرد ولی شکر خدا بالاخره تموم شد و از فردا یه هفته ی تازه شروع خواهد شد. 

مهمترین اتفاق این هفته این بود که من یه شاگرد خصوصی دارم که بهش فارسی درس می دم! البته پولی در کار نیست اما تجربه ی خیلی خوبیه. ترین دانشجوی دکتری تاریخه و بعضی واحدهای مشترک با محمد داره. دو هفته قبل استاد راهنمای محمد بهش ایمیل داد که دانشجویی سراغ من اومده و درخواست داده براش کلاس فارسی برگزار کنن اما چون متقاضی به اندازه ی کافی نیست نمیشه کلاس رسمی گذاشت و از طرفی استادی هم ندارن که درس بده. پرسیده بود من وقت دارم به شکل خصوصی بهش درس بدم یا نه؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. اول یه ملاقات رسمی با هم توی دفتر استاد محمد داشتیم که ما رو به هم معرفی کرد و جمعه اولین جلسه ی کلاس بود. پدر ترین ایرانیه که قبل از انقلاب اومده آمریکا و مادرش آمریکایی ست. عربی رو خیلی خوب می فهمه و حرف می زنه اما فارسی رو خیلی ابتدایی بلده. دامنه ی لغاتش خوبه و البته خوندن متن و فهم متنش خیلی بهتر از حرف زدنشه. یه کم در مورد زمان فعل ها حرف زدیم و بعد هم یه متن رو به شکل اتفاقی انتخاب کردم و یه صفحه ازش رو خوندیم و در موردش حرف زدیم. این کلاس در واقع تمرینی برای بهبود انگلیسی حرف زدن من هم هست. باید یاد بگیرم چطور اصول رو به انگلیسی توضیح بدم که همین باعث میشه دنبال کلمات و روش های جدید بگردم. ترین دختر بسیار خوب و مهربانیه. برام یه کیک شکلاتی خونگی هم آورده بود که به جرات می تونم بگم یکی از خوشمزه ترین کیک های شکلاتی ای بود که من در همه ی عمرم خورده بودم! قرار شده دستور پختش رو بهم بده.

این روزها پر از اگر و مگر و شاید و بایدم. پر از چراهایی که جوابی براشون نیست و ترس ها و نگرانی هایی که راهی برای فرار ازشون ندارم و جز صبر کردن چاره ای نیست. این روزها بیشتر از همیشه در این یک سالی که گذشت، احساس تنهایی می کنم. دلم برای حرف زدن با یک دوست تنگ شده. محمد توی چشم هام نگاه می کنه و می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ من فقط آروم اشک می ریزم و تو دلم می گم گاهی حرف زدن دردناک ترین کار دنیاست.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۲۹
آگوست

امروز یه تجربه ی بسیار جدید و جالب داشتیم: با هم رفتیم استخر! تنها ورزش مورد علاقه ی من شناست اما از اونجایی که شنا کردن برخلاف خیلی از ورزش های دیگه به امکانات و شرایط خاص نیاز داره، مرتب با غفلت همراه شده. این بار اما، بعد از اون دوره ی طولانی مدت حبس شدن در هتل و بی تحرکی و البته تجربه ی تلخ نوشتن پایان نامه در دوره ی ارشد که با افسردگی و اضافه وزن شدید همراه بود، تصمیم گرفتم هر طور شده ورزش و تحرک رو به زندگی امون اضافه کنم. محمد خوشبختانه پایه ی هر جور فعالیت انرژی سوزی هست چون معتقده آدم اگه از صبح یک جا بشینه، انرژی اش تخلیه نمیشه و همین انرژی می ره توی کله اش و به فکرهای بیخود و استرس تبدیل میشه. بنابراین وقتی از تصمیم من باخبر شد خیلی استقبال کرد و نوید همراهی و همکاری داد.

استخر دانشگاه برای بیشتر دانشجوها مجانی است اما وابستگان باید یه مبلغی رو پرداخت کنن. حساب کتاب کردیم دیدیم با اینکه یه کم گرون میشه اما در کل می ارزه؛ پس برای استفاده از استخر توی این ترم ثبت نام کردم.

قبل از سفر، با محمد از آمازون مایو خریده بودیم. من که به هیچ وجه قصد پوشیدن مایوی معمولی یا بیکینی رو نداشتم چون برام تصور رفتن توی استخر مختلط به شکل نیمه لخت، تقریبا محاله! از طرفی دلم هم نمی خواست بورکینی بپوشم چون خیلی خیلی جلب توجه می کنه و به یه شکل دیگه آدم رو معذب می کنه. پس به لطف جامعه ی سرمایه داری که می خواد همه رو در همه حال راضی نگه داره، تونستیم مایوی ای شبه اسلامی پیدا کنیم! در واقع مایوی من یه لباس غواصی است اما کلفت تر و پوشاننده تر.

امروز با محمد رفتیم استخر. من در کل زندگیم دو تا استخر رو بیشتر تجربه نکردم؛ مهمترین و اصلی ترینشون استخر دانشگاه شیرازه. استخر وندربیلت در همون حد و حدود بود با این تفاوت که توی مجموعه ی ورزشی قرار داشت و رختکن و حمامش برای بقیه ی ورزش ها هم مورد استفاده قرار می گرفت. برای استفاده از کمد رختکن یا باید با خودت قفل می آوردی یا قفل اجاره می کردی. ما قفل داشتیم. محمد بار دومش بود می اومد و واسه همین کمی قوانین رو می دونست و قبل از اینکه بره توی رختکن مردونه یه کم واسه من توضیح داده بود. وقتی وسایلت رو می ذاشتی توی کمد، دوش هایی بودن که رختکن هم بودن واسه همین می شد بلافاصله همونجا لباس عوض کنی و دوش بگیری. برای من که وسواسی ام، کمی همه چیز کثیف و نچسب بود و پوشیدن مایوی پوشیده و دراز من هم در اون یه کم جا آسون نبود اما به هر حال خودم رو به استخر رسوندم. استخر رو طناب کشی کرده بودن و هر کس یا هر دو نفر می تونست توی یه لاین شنا کنه. اینطوری همه جوره عدالت رعایت می شد و یه جورایی هم حریف خصوصی هر کس مشخص بود. 

وارد استخر که شدم صادقانه باید بگم احساس نکردم کسی بهم زل زده یا با تعجب نگاه می کنه. قبل از رفتن کمی به خاطر این سر و صداهایی که توی فرانسه سر بورکینی به پا شده استرس داشتم که نکنه یک دفعه جلوم رو بگیرن یا متوجه ی رفتار ناخوشایندی بشم اما من که چیزی ندیدم. البته کنار دستی هامون کمی اولش به نظر جا خورده بودن اما بلافاصله سرشون به کار خودشون گرم شد و خلاص. کسی کاری به کار کسی نداشت و همین همه چیز رو خیلی راحت کرده بود. 

نزدیک یک ساعت توی آب بودیم. شنا کردن یادم رفته بود! از خودم خیلی ناامید شدم. محمد البته کلی روحیه داد و راهنمایی های مربی گونه ای کرد که کمک کرد تا آخر اون یک ساعت کمی اصول رو یادم بیاد اما بی نهایت خسته شدم. این تن نازپروده حالا حالاها کار داره.

خلاصه اینکه تجربه ی جالبی بود مخصوصا که با وجود همراهی محمد بهتر و دوست داشتنی تر هم شد. قراره دختر خوبی باشم و از این به بعد هفته ای سه بار برم شنا کنم. این تازه اولشه.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۵۲۴
آگوست

دوشنبه بالاخره با هزار زحمت و معطلی، مراحل اداری گرفتن گواهینامه طی شد و به دستم رسید بنابراین دیگه از نظر قانونی مشکلی برای رانندگی کردن ندارم. امروز محمد باید از نه صبح تا ده شب دانشگاه می بود و قرار رو بر این گذاشتیم که شب برم دانشگاه دنبالش و برش گردونم.

صبح کلاس زبان داشتم. به خودم گفتم اگه تونستم بی دردسر ماشین رو ببرم و برگردونم، شب میرم دنبال محمد! بعد از دو هفته رانندگی نکردن خیلی استرس داشتم مخصوصا که حدود دو ماه بود که توی خیابونای نشویل رانندگی نکرده بودم و یه کم همه چی به نظرم غریبه می اومد. به هر حال آسونتر از اون چیزی که فکر می کردم رفتم تا کتابخونه و ماشین رو البته کمی کجکی پارک کردم و رفتم داخل. مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردن و منو به خانمی که معلم این هفته ام بود معرفی کردن. بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و درباره ی همه چیز با هم صحبت کردیم. مرتب بهم یادآوری می کرد که خیلی خوب حرف می زنم، تلفظم صحیحه و دامنه ی لغاتم بسیار قابل توجه هست. منم تشکر می کردم و می گفتم که می دونم اینطور نیست اما از دلگرمیش متشکرم. به نکته ی جالبی در جوابم اشاره کرد؛ گفت این نکات رو مرتب بهم یادآوری می کنه تا کمک کنه اعتماد به نفسم در حرف زدن بالا بره! این اخلاق آمریکایی ها که همیشه نیمه ی پر لیوان رو می بینن و خودشون رو موظف می دونن چیزهای خوبی رو که در تو می بینن بهت یادآوری کنن رو خیلی دوست دارم حتی اگر اونا غریبه ای توی خیابون باشن که دیگه هرگز نخواهی دیدشون. بارها برام پیش اومده که مثلا یه غریبه توی خیابون بهم گفته امروز چقدر زیبا به نظر می رسی یا لباس چقدر قشنگه یا تعریف های ساده و معمولی که ممکنه نشه روشون حساب کرد اما نمیشه این رو نادیده گرفت که همین جملات ساده هم گاهی همه ی روز آدم رو می سازن چون می فهمی عده ای هستند، گیرم غریبه، که خوب بودن و زیبا بودن تو همونقدر می تونه براشون جالب و دیدنی باشه که دیدن یه منظره یا گل! اینکه احساست رو ابراز کنی و کمک کنی محیطی بسازی که دیگران هم بتونن احساساتشون رو به راحتی نشون بدن و راحت باشن، برای من خیلی دوست داشتنی و خواستنیه.

با وجود اضطرابی که داشتم بدون دردسر برگشتم خونه و حالا دیگه اعتماد به نفس اینکه شب دنبال محمد برم رو داشتم. این روزها هنوز حال و حوصله ی درس خوندن برنگشته و سرم هم به کارهای متفرقه گرمه. امروز هم نشد شروع به کار کنم و فقط پراکنده مطالعه کردم. ساعت نه و نیم هم زدم بیرون تا برم دنبال محمد. خوشبختانه خیابونا خلوت بود و نزدیک دانشگاه دیدم توی مرکز شهر دارن آتیش بازی می کنن و کلی منظره ی جالبی بود. از اونجایی که محمد باید به عنوان آخرین نفر میز رو تحویل می داد و درها رو قفل می کرد، یه چیزی حدود چهل دقیقه توی پارکینگ جلوی کتابخونه توی ماشین منتظرش نشستم که باید اعتراف کنم کمی هم برام ترسناک بود. این اولین باری بود که توی شب، اونم تنهایی، رانندگی می کردم واسه همین یه کم بیش از اندازه محتاط و مراقب بودم. به هر حال دیگه کم کم باید به بیشتر و تنها رانندگی کردن عادت کنم.

امیدوارم از فردا بتونم برگردم به حال و هوای کار کردن. گفته بودم امروز حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۲۲۳
آگوست

دوستان و آشنایان، گاه و بی گاه، ازم می پرسن: احساس تنهایی نمی کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟ با اینکه این سوال ها تکراری هستن اما جوابی که من می دم یه جواب حاضر و آماده و تکراری نیست. من هر بار واقعا اول به این سوال ها فکر می کنم و بعد جواب می دم؛ هر بار همه چیز رو، از روز اول تا به امروز، مرور می کنم.

جواب این سوال ها اینه: معلومه که احساس تنهایی می کنم! مگه میشه آدم به دور از دوستان و خانواده و شهر و دیارش زندگی کنه و احساس تنهایی نکنه؟! بعضی روزها هستن که از صبح با بغض بیدار میشم. یه خاطره، یه حرف، یه صدا، یه منظره در من چنان زنده و قابل لمسه که بی طاقتم می کنه. همچین روزهایی اشک پشت پلک هامه؛ هی قطره قطره گوشه ی چشمم جمع میشه و آروم آروم سرریز میکنه، گاهی یواشکی توی حموم، گاهی آشپزخونه و گاهی حتی سرکلاس و توی خیابون! یه وقتایی هم سیل میشه و بی پروا بیرون می ریزه. این جور روزا که تعدادشون هم در این یک سال و چند هفته کم نبوده، روزای خیلی سختی ان. یه اندوه سبک و خاکستری همه جا شناوره که راحتم نمی ذاره اما... اما من به یک اصل کلی در زندگیم باور داشته و دارم؛ اینکه زندگی یعنی انتخاب و هر انتخابی مستلزمِ فقدانه. هر گزینه ای رو که انتخاب می کنی خواهی یا ناخواهی گزینه های دیگه رو از دست می دی، راه فراری هم وجود نداره. من خیلی وقتا اینجا احساس دلتنگی و تنهایی میکنم اما هیچ وقت یادم نمی ره که آگاهانه و در حالی که می دونستم دارم چیکار می کنم این مسیر رو انتخاب کردم. نمی تونم روزهای سختی رو که دو سال قبل از اینجا اومدنم داشتم فراموش کنم. روزهایی که بعضیاشون از سیاه ترین روزهای کل عمرم بودن و البته آدم هایی رو که در تبدیل کردن عمرم به یک جهنم واقعی نقش پررنگی داشتن. می دونم این یه نقطه ضعف آزار دهنده است؛ هم برای من و هم برای اطرافیانم. اینکه نتونی به راحتی فراموش کنی یعنی طولانی تر زجر می کشی و سخت تر مراحل زندگی ات رو پشت سر می ذاری اما این موضوع یکی از ویژگی های منه که طی سالیان دراز هرگز تغییری نکرده. خوبیای خودش رو داره و البته بدی های قابل ملاحظه ای هم شامل حالش میشه. وقتی هنوز اون روزها و سال های سخت رو به یاد میارم، وقتی به یاد میارم آدم هایی در زندگیم بودن که هر روز نداشته هام رو به رخم می کشیدن و با سنگ دلی داشته هام رو تحقیر می کردن، به خودم می گم این تنهایی خودخواسته، این دوری اختیاری، به شرایطی که داشتم هزاران بار برتری داره. من این دلتنگی و تنهایی رو تحمل می کنم اما برام تحمل و حتی تصور فشار و تحقیر گذشته غیر ممکنه. من این تنهایی رو انتخاب کردم و پاش وایسادم و دارم هزینه اش رو هم پرداخت می کنم.

گاهی فرزانه از محمد کوچولو برام فیلم می گیره و اخیرا صداش رو هم ضبط می کنه و روی تلگرام می فرسته. می دونه چقدر روحم به اون فسقلی وابسته است اما نمی دونه هر بار دیدن او فیلم ها و عکس ها، هر بار شنیدن اون صدای بچه گانه که هر روز داره تغییر می کنه، چطور هر سلول بدن من رو اول از خوشحالی و بعد از درد، شکاف می ده. فرزانه گاهی معترض میشه که چرا در برابر اون عکس یا فیلم یا صدایی که برام فرستاده هیچ واکنشی نشون نداده ام؟ چی باید جواب بدم؟! چه واکنشی باید نشون بدم؟ چطور باید بگم دیدن نشانه های بزرگ شدن بچه ای که از چهل روزگی در کنارش بودم و از هر هفته ی بزرگ شدنش عکس و فیلم دارم، چه با من می کنه؟ چی باید بگم؟...

اینجا، توی تقویم، امروز آخرین روز تابستون بود! از فردا دانشگاه شروع میشه و دو هفته است که مدرسه ها هم شروع شده. کلاس زبان من هم از فردا شروع میشه. می دونم که از فردا حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۷
آگوست

دوشنبه شب ساعت یازده و نیم به وقت نشویل، بالاخره بعد از تقریبا یک ماه و نیم، برگشتیم خونه! یکشنبه صبح به سمت دورهام، کارولینای شمالی، راه افتادیم و عصر رسیدیم هتل. از اونجایی که بدون توقف رانندگی کرده بودیم، فقط جوون ناهار خوردن داشتیم و بعد رفتیم هتل. اتاق کوچیک تمیزی بود که با قیمت خوبی برای یک شب اجاره اش کرده بودیم و تنها دو تا مشکل داشت: یکی اینکه دستگاه خنک کننده ی اتاق وقتی روی هواکش بود، اتاق خیلی گرم می شد و وقتی روی کولر، خیلی سرد. از طرفی پتو نداشتیم که همین کار رو مشکل تر می کرد. از اونجایی که این چند روز اخیر هوا به طرز ظالمانه ای گرم شده بود، بدجور به دردسر افتادیم. من که کلا نتونستم بخوابم و در طول شب چندین بار بلند شدم و هی درجه ی دستگاه رو کم و زیاد کردم. محمد هم خیلی بی تاب خوابیده بود و مرتب می پرید. خلاصه به هر بدبختی ای بود شب رو صبح کردیم و زدیم بیرون. محمد ساعت 2 بعدازظهر توی دانشگاه کارولینای شمالی با دکتر کارل ارنست قرار ملاقات داشت. به اندازه ای وقت داشتیم که سری به دانشگاه دوک بزنیم. باغ بزرگ و زیبایی در محوطه ی دانشگاه بود که زیباییش متعجبمون کرد. البته هوا به قدری گرم بود که فقط یک ساعت تونستیم توی باغ قدم بزنیم و بعد مجبور شدیم به سرعت برگردیم. نکته ی جالب این بود که به جز ساختمون قدیمی و اصلی دانشگاه دوک که با برج و باروی عظیمش مشهوره، یه تعداد خونه های چوبی بسیار زیبا هم در محوطه ی اطراف این ساختمون در دل جنگل قرار داشت که ساختمون اداری دانشکده های مختلف بود! وندربیلت هم محوطه ی بزرگ و بی نهایت سرسبزی داره اما دانشگاه دوک رسما داخل جنگل درست شده بود.

بیست دقیقه تا چپل هیل از دورهام فاصله بود. ساختمون مورد نظر رو پیدا کردیم و بعدش رفتیم ناهار. پیدا کردن جای پارک خیلی وقتمون رو گرفت اما به هر ترتیبی بود ماشین رو پارک کردیم و ده دقیقه به دو وارد دانشکده ی الهیات شدیم. داشتیم توی راهرو دنبال اتاق دکتر می گشتیم که یکدفعه مردی با چهره ی آشنا و کلاهی بر سر از ته راهرو اومد. به محمد گفتم خودشه، دکتر ارنسته؛ محمد رفت جلو و خودش رو معرفی کرد و ایشون هم به فارسی باهامون سلام و احوالپرسی کردن. سال ها پیش با دکتر ارنست در شیراز ملاقات کرده بودم. به نظرم قیافه اش چندان تغییری نکرده بود اما مثل همه در گذر روزگار چاق تر شده بود. جالب تر اینکه روی در اتاقش به فارسی اسمش رو با خط نستعلیق نوشته و حک کرده بودن! از اونجایی که زود رسیده بودیم، کمی قدم زدیم تا ساعت دو بشه و بعد محمد رفت داخل. منم از منشی بخش پرسیدم کجا می تونم منتظر بمونم و اونم منو به یکی از کلاس های خالی راهنمایی کرد و این شد که حدود یک ساعت و نیم منتظر نشستم تا محمد برگرده. خوشبختانه نتیجه ی گفتگوها رضایت بخش بود و خوشحال و خندان رفتیم سمت ماشین. تا نشویل هشت ساعت رانندگی بود. می ترسیدم محمد خیلی خسته باشه و از پسش برنیاد واسه همین پیشنهاد دادم تا بین راه توقف کنیم و یه شب دیگه توی هتل بمونیم هر چند دیگه طاقت حتی یک لحظه توی یه هتل دیگه بودن رو نداشتم. خوشبختانه محمد با انرژی و حواس جمع رانندگی کرد و یکسره رسیدیم خونه.

اما این همه ی ماجرا نبود. یه زوج ایرانی که از دوستان دوستانمون بودن روز یکشنبه اومده بودن نشویل و توی هتل اتاق گرفته بودن. از اونجایی که هنوز خونه نداشتن، موندنشون توی هتل انصاف نبود. واسه همین محمد گفته بود سه شنبه صبح میره دنبالشون که بیان خونه ی ما. البته قبل از اون اشکان زحمت کشیده بود و این دو روزی که ما نبودیم از فرودگاه برده بودشون هتل و بعد هم کمک کرده بود کارای مقدماتی ثبت نام دانشگاه رو انجام بدم. خوشبختانه قبل از رفتن خونه رو تمیز و مرتب کرده بودم و وقتی برگشتیم تمیزکاری نداشتیم فقط باید چمدونا رو جمع و جور می کردیم. خلاصه اینکه هنوز نیومده از صبح سه شنبه مهمون دار شدیم. بچه های خیلی خوبی هستن و معلوم شد آشنایی دوری هم باهاشون دارم.

هنوز فرصت رفع خستگی و جمع و جور کردن اتفاقات این دو ماه اخیر رو در ذهنم پیدا نکردم. بی نهایت خسته ام! عجیب تر اینکه این چند مدت زوایای متفاوتی از وجود خودم رو کشف کردم که تا پیش از این از وجودشون بی خبر بودم؛ زنی که می خونه و می نویسه، زنی که 5 هفته زندگی در سفر رو مدیریت می کنه، زنی که می تونه به محضی که از سفر برمی گرده مهمونداری کنی، زنی که می تونه حتی همه ی این کارها رو با همدیگه انجام بده! من فقط اون اولی رو می شناختم اما بقیه رو به تازگی پیدا کردم. گاهی فکر می کنم بیش از یک نفر در من زندگی می کنن و همین میشه که گاهی بیش از طاقت یک نفر خسته یا ناراحت یا خوشحال می شم.

دلم می خواد بخوابم؛ عمیق و طولانی و وقتی که بیدار میشم همه چیز سر جای خودش باشه. من فقط مثل هر روز از تخت بیرون بیام، اول خودم رو روی ترازو وزن کنم، بعد بدون اینکه چراغ رو روشن کنم، توی آینه ی تاریک، چند لحظه ساکت و بی دقت به خودم نگاه کنم و دوباره از اول شروع کنم.

آزاده نجفیان
۱۹:۵۳۱۳
آگوست

بالاخره تمام شد! این پنج هفته ی نفس گیر زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم به آخر رسید. امروز توی باغ بانی موسسه یه مهمون ناهار مفصل گرفته بودن و مراسم فارغ التحصیلی رو هم به جا آوردن و خلاص. قرار بود مهمونی امروز پیک نیک باشه اما هوا به طرز عجیب و باورنکردنی ای گرم بود و اصلا امکان بیرون موند وجود نداشت. خیلی ها دعوت شده بودن و با اینکه خونه ی بزرگی بود اما به سختی می شد جایی برای نشستن و حتی نفس کشیدن پیدا کرد. خونه کنار رودخونه ی بسیار زیبا و آرومی قرار داشت که ساعات خوشی رو با ما در کنار همکلاسی های محمد رقم زد. البته موقع رفتن یه اتفاق بد هم افتاد که ختم به خیر شد: محمد حلقه اش رو گم کرد! من مطمئن بودم افتاده توی رودخونه و همون اول از پیدا کردنش قطع امید کردم. اما محمد رفت که بگرده. منم به بقیه اعلام کردم اگه کسی حلقه ای پیدا کرد مال محمده. همون موقع ماتیو گفت این حلقه نیست؟ و به حلقه ای که درست جلوی پای ما افتاده بود اشاره کرد! باورم نمی شد به این راحتی و سرعت پیدا بشه. این بار دومی بود که ماتیو به داد ما می رسید؛یکی تو ماجرای تصادف، یکی هم در پیدا کردن این حلقه.

این پنج هفته فرصت خوبی برای درس خوندن و تمرکز کردن و البته آشنایی با آدم های تازه بود. یکی از آدم های گلی که سعادت آشنایی و معاشرت باهاش رو پیدا کردیم دکتر محسن کدیور بود که به حقیقت به دیدن فزون آمد از آگهی! مرد بسیار دانشمند و فروتن که آبروی ایران و اسلام منطقی رو در این سیمنار به خوبی و شایستگی حفظ کرد. دیدن آدم ها و سرزمین های جدید با همه ی خوبی و هیجان انگیز بودنش ، بعد از پنج هفته، خسته کننده میشه. واقعا دلم برای خونه امون تنگ شده. با اینکه می دونم وقتی برگردیم حجم کارام حداقل دو برابر خواهد شد اما تحملم دیگه تموم شده و واسه برگشتن لحظه شماری می کنم. البته سفر ما هنوز تمام نشده؛ در راه برگشت اول باید بریم کارولینای شمالی تا سری به یکی از استادان محمد بزنیم و بعد از اون ور بریم خونه. امیدوارم این بخش آخر سفرمون هم به خیر بگذره.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۱۱
آگوست

امروز دقیقا یک سال از روزی که وارد ایالات متحده ی آمریکا شدیم می گذره! الان که برمی گردم و به این یک سال نگاه می کنم می بینم با همه ی سختی ها و آسونی هاش برای ما مثل یک چشم به هم زدن گذشت. هرگز به خواب هم نمی دیدم روزی جایی خارج از شیراز یا ایران زندگی کنم اما این اتفاق افتاد و یک سال هم ازش گذشته.امروز وقتی از مفهومی به اسم «خونه» حرف می زنیم، دیگه منظورمون ایران نیست؛ جایی در دل یکی از شهرهای آمریکا «خونه» ی ماست. یادمه همون هفته ی اولی که رسیده بودیم و هنوز خونه ی اشکان ساکن بودیم تا آپارتمان خودمون حاضر بشه، نگار و احمد ما رو واسه ناهار دعوت گرفتن. احمد اون روز یه حرف خیلی خوب زد که اون موقع باورش نکردم اما الان با گوشت و پوستم احساسش می کنم. گفت وطن آدمیزاد اونجاییه که توش اجاره خونه می ده! اون روز فکر می کردم چه تعبیر طنازانه ای از وطن و خونه است اما الان فکر می کنم اون حرف خیلی هم بی راه نبوده.

ما یه زندگی جدید رو در یه سرزمین جدید شروع کردیم؛ با همه ی خامی ها، بی تجربگی ها و ترس هایی که داشتیم. زندگی این فرصت رو به ما داد و ما هم حریصانه سعی کردیم ازش نهایت استفاده رو بکنیم. روزهای سخت زیادی داشتیم همونطور که در کنارش شادی ها و تجربه های وصف ناشدنی زیادی رو هم تجربه کردیم. این یک سال درس بزرگی به من داد؛ اینکه تا جایی که می تونم در لحظه زندگی کنم، برای خودم زندگی کنم و کمتر به خودم و دیگران سخت بگیرم چون هیچ کس نمی دونه آینده چه چیزی براش در چنته داره.

فردا یه روز جدیده، شروع یه سال جدیده، شروع یه زندگی جدیده.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۴۰۶
آگوست

امروز یکی از طولانی ترین روزهای زندگیم بود! هرگز این همه احساس مختلف رو تنها در یک روز تجربه نکرده بودم!

محمد باید می رفت سرکلاس و من هم تصمیم گرفتم بعد از مدتها انتظار، برم سینما و کارتون The secret life of pets رو ببینم. نزدیکترین و ارزون ترین سینما رو پیدا کرده بودم و فیلم هم قرار بود ساعت یک ربع به 12 شروع بشه. از اونجایی که معمولا باید نیم ساعت زودتر از شروع فیلم واسه خرید بلیط سینما باشی، یه ربع به یازده زدم بیرون. تا سینما حدود ربع ساعت فاصله بود. تا حدودی مسیر رو بلد بودم و قبلا توی همون خیابونا رانندگی کرده بودم واسه همین خیلی نگران نبودم. حدود سه دقیقه به مقصد، یه خروجی رو اشتباه رفتم و مجبور شدم دور بزنم و اینجا بود که... بنگ! خوردم به جدول خیابون، لاستیک پاره شد و پنچر شدم. خوبی قضیه این بود که توی یه خیابون فرعی کم رفت و آمد بودم و به جز ترکیدن لاستیک ماشین هیچ اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی اول شوکه بودم. فقط سریع از ماشین پیاده شدم ببینم چه خبره؟ مغزم کار نمی کرد، حتی نمی تونستم ماشین رو جا به جا کنم و درست کنار خیابون پارکش کنم. چند متری با تقاطع فاصله داشتم. فقط به عقلم رسید فلشر رو روشن کنم تا ملت بفهن من به این خاطر اینجا پارک کردم که ماشینم ایراد پیدا کرده. می خواستم زنگ بزنم شرکت بیمه اما بعد به خودم گفتم احتمالا از پس یه گفتگوی تلفنی طولانی اونم در شرایطی که این همه آدرنالین توی خونم هست و دقیقا نمی دونم کجام، برنخواهم اومد. فقط یک راه مونده بود: به محمد زنگ زدم که بیا به دادم برس! بیچاره محمد هم از سرکلاس بلند شده بود و از یکی از دوستاش خواسته بود تا برسوندش. یه ربع بعد محمد و ماتیو از راه رسیدن. اشکم با دیدن محمد دراومد اما کلی خودداری کردم. هم خیلی ترسیده بودم و هم به شدت خجالت می کشیدم. مت به محمد کمک کرد تا جک و ژآپاس رو آماده کنن و بعد هم به اصرار ما برگشت سرکلاس اما محمد هر کاری کرد نتونست لاستیک رو دربیاره، سر آچارها به پیچ های ماشین نمی خورد. هوا خیلی گرم شده بود و ما هیچ چاره ای به جز زنگ زدن به شرکت بیمه نداشتیم. قبل از اومدن با وسواس زیاد گشته بودیم یه شرکت خوب و معتبر پیدا کرده بودیم که با اینکه یه کم گرون بود اما خدماتش خیلی مفصل بود و خدمات جاده ای هم داشت. محمد زنگ زد. بعد از اینکه مفصل ازش مشخصاتش رو گرفتن و چیزی حدود 5 یا 6 بار پرسیدن آیا سالمه یا نه؟ بالاخره وصلش کردن به مسوول پیگیری. اونم دوباره همین مراحل رو طی کرد و در نهایت، بعد از حدود بیست دقیقه تلفنی حرف زدن، گفت ماشین پشتیبانی تا 35 دقیقه ی دیگه می رسه! توی ماشین منتظر نشستیم. محمد که می دونست من چه حالی ام اصرار کرد که سانس بعدی سینما رو چک کنم که بعد از کنده شدن شر این ماجرا منو برسونه سینما. می دونست حالم خوب نیست اما تنها راهش اینه که حواسم پرت بشه. پشتیبانی از راه رسید. پیاده شد، یه نگاه به لاستیک انداخت و با خونسردی به ما که از گرما و استرس در حال ذوب شدن بودیم گفت باز کردن این چرخ نیاز به یه جور آچار مخصوص داره که اگه ما اون آچار رو نداریم، اونم هیچ کاری نمی تونه برامون بکنه و باید بیان ماشین رو با جرثقیل ببرن! هاج و واج مونده بودیم. دوباره زنگ زدیم به بیمه. بعد از طی شدن همون مراحل قبلی! محمد به اپراتور شکایت کرد که آخه این چه تعمیرکار و پشتیبانیه که ساده ترین ابزار رو نداره و اگه ما خودمون اون آچار رو داشتیم که به شما زنگ نمی زدیم، طرف هم حاضر نبود زیر بار بره و گفت جرثقیل حدود یک ساعت دیگه می یاد تا شما رو ببره تعمیرگاه اما هزینه ی تعویض تایر با خودتونه. بعد که محمد مخالفت کرد، هی وصلش کردن به این مسوول و اون مسوول و در نهایت هم بهش گفتن بیمه فقط هزینه ی جرثقیل رو متقبل میشه و اشتباه از ما بوده که ابزار لازم رو نداشتیم! این گفتگوی وحشتناک تلفنی تقریبا نیم ساعت طول کشید. دیگه از گوشای محمد بخار بیرون می اومد. چاره ای نبود. جرثقیل اومد. جالب اینکه به محضی که رسید از بیمه زنگ زدن که یه جرثقیل دیگه هم داره میاد سمتتون! خلاصه اینکه ماشین رو بردیم نزدیکترین تعمیرگاه تایر. تعمیرکار اونجا مرد بسیار روشن و فهیمی بود. بعد از اینکه لاستیک رو عوض کرد و باد بقیه ی چرخ ها رو هم تنظیم و چک کرد، بهمون گفت باید چه جور آچاری تهیه کنیم و مشخصاتش رو برامون نوشت تا دفعه ی دیگه اینطوری گیر نیفتیم. خلاصه اینکه بالاخره ساعت یک ربع به سه، ماجرایی که از ساعت یازده با تصادف من شروع شده بود، به خیر و خوشی، بدون خسارت جانی، تموم شد. محمد باید برمی گشت موسسه و همچنان اصرار داشت منو برسونه سینما. سانس بعد یک ربع به چهار شروع می شد. محمد می دونست من اگه برگردم هتل و اونجا تنها بشم دق می کنم. قبول کردم.

منو دم سینما پیاده کرد و رفت. با اینکه هنوز زمان زیادی تا نمایش فیلم مونده بود اما تصمیم گرفتم بلیط بگیرم و برم داخل. برخلاف نشویل، اینجا مثل ایران دم در بلیط می فروختن. جالب بود که صف هم بود. باید جای صندلی ات رو هم روی مانیتور مشخص می کردی و پولش رو می داد. به هر تقدیر رفتم توی سینما و به طرز عجیبی سینما تقریبا پر و شلوغ شد! نکته ی بامزه این بود که عده ی کثیری از بینندگان فسقلی های کله طلایی بودن که کلی به فضا طراوات و نشاط اضافه کردن. کارتون قشنگ و بامزه ای بود و حضور بچه ها توی سالن و صدای خنده ها و واکنشاشون نسبت به صحنه های فیلم همه چیز رو خیلی قشنگ تر کرده بود. فیلم 5 و نیم تمام شد و محمد 6 خلاص می شد. من دقیقا مرکز شهر بودم و بالاخره به آرزوم که چرخیدن توی مرکز شهر بود رسیدم هر چند فقط به نصفش چون دلم می خواست محمد هم همراهی ام می کرد! مرکز شهر هرندن خیلی کوچیکه، مثل خود شهر و جالبیش اینه که حد و مرزش کاملا مشخصه، انگار که یه مربع کشیده باشن و توش مرکز شهر رو ساخته باشن، از وسط اون مربع خیابون ها و بزرگراه های اطراف مرکز شهر رو می تونی ببینی و کاملا مشخصه که کجا تموم میشه. یه چرخی واسه خودم توی خیابونا و مغازه ها زدم. یه پارک اونجا بود که وسطش یه عالمه فواره توی زمین طراحی کرده بودن که با فشار، آب رو بیرون می فرستاد و بچه ها می رفتن آب بازی می کردن. جالب تر اینکه این موضوع فقط مختص بچه ها نبود. خانمی رو دیدم که یک دفعه تصمیم گرفت بره و از وسط اون فواره ها رد بشه، عینکش رو تحویل خانواده اش داد، رفت خیس شد و برگشت، به همین راحتی! به شکل اتفاقی یه مغازه ی فوق العاده زیبا هم پیدا کردم که کارت پستال و دفتر و هر چیز کاغذی دیگه ای می فروخت و پر از رنگ و طرح و ایده بود، یکی از قشنگ ترین مغازه هایی که توی زندگیم دیدم. فقط همه اش حسرت می خوردم چرا محمد نیست تا این همه ذوق زدگی رو باهاش تقسیم کنم.

محمد بالاخره اومد دنبالم و حالا باید می رفتیم بعد از چندین ساعت یه چیزی می خوردیم! رفتیم یه رستوران هندی که یکی از دوستای محمد پیشنهادش کرده بود و قبلا خودمون هم رفته بودیم اما اینقدر شلوغ بود که منصرف شده بودیم. این بار ساعت هفت شب بود و خلوت. بریانی مرغ سفارش دادیم که یه چیزی مثل ته چین خودمون بود بدون زرشک و البته بسیار تند و خوشمزه. توی یه ظرف کوچولو چند جور چاشنی تند و با نون کنجد هم برامون آوردن. مرتب هم پیشخدمت ها به ترتیب می اومدن و ازمون می پرسیدن راضی هستیم یا نه؟ چیزی لازم داریم یا نه؟ یه ظرف ماست و خیار هم برامون آورده بودن که بعد از خوردن اون غذای تند مرهمی برای زخم هامون باشه. خلاصه اینکه بعد از خوردن غذا بالاخره برگشتیم هتل.

ماجراهای مختلف و احساسات عجیب امروز خیلی چیزا بهم یاد داد. اینکه باید بیشتر محتاط باشم و کمتر وابسته! وقتی فکرش رو می کنم اگر محمد نبود من باید چه خاکی به سرم می ریختم، پشتم می لرزه. باید در مورد ماشین چیزهای بیشتری یاد بگیرم، حداقلش گرفتن پنچریه. چیز دیگه ای که اتفاقات امروز بهم یادآوری کرد این بود که به قول محمد گاهی باید سریع از کنار اتفاقات بگذرم و خیلی بهشون گیر ندم چون اینطوری فقط خودم رو نابود می کنم. خدا رو شکر می کنم که امروز بخیر گذشت، بدون هیچ تلفات جسمی و جانی؛ هر چند من هنوز یه کم گیجم...!

آزاده نجفیان
۲۰:۴۵۰۴
آگوست

کتابخونه ای که روزهای پنج شنبه برای درس خوندن میرم، خیلی بزرگه؛ بیشتر یه مرکز تجمع عمومی به حساب می یاد تا فقط جایی برای مطالعه. امروز دیدم که اون بخشی از کتابخونه که میزهای چند نفره و تعدادی صندلی گذشته بودن، چند تا کلاس به شکل همزمان در حال برگزاری بود. به نظر می رسید باید کلاس زبان باشن یا چیزی مثل باشگاه کتابخوانی. یک آرشیو مفصل میکروفیلم هم از نیویورک تایمز پیدا کردم در قفسه های مرتب و صندوق های قفل دار که احتمالا برای دسترسی به این اسناد باید از مسوول کتابخونه اجازه داشته باشی.

توی اتاق مطالعه، چه این کتابخونه چه کتابخونه ای که بقیه ی روزهای هفته می رم، همیشه میز و صندلی ای رو انتخاب می کنم که یا نزدیک پنجره باشه یا نمایی از پنجره رو بشه از اون فاصله دید. این طوری وقتی که سر و چشمم خسته می شن می تونم تغییر زاویه ی دید بدم و کمی خستگی در کنم. امروز از پنجره ی کتابخونه حیاط مهدکودکی رو که نزدیک کتابخونه است می دیدم؛ برای بچه ها توی حیاط فواره های کوچیک رو باز کرده بودن که به هر طرف آب می پاشید و می تونستن برن زیرش خیس شن و آب بازی کنن و چند تا هم حوضچه ی پلاستیکی کوچولو گذاشته بودن که یه عده هم توش نشسته بودن و مشغول کیف کردن بودن. صدای جیغ و داد خوشی بچه ها رو موقع آب بازی می شنیدم و با خودم فکر می کردم چه خوبه جایی زندگی کنی که ترسی از بی آبی و خشکسالی نداشته باشی! با خودم می گفتم بچه هایی که بدون ترس از محرومیت بزرگ می شن، چه جور آدم هایی خواهند شد؟ ممکنه کمی مهربونتر و بخشنده تر باشن یا همین داشتن همه چیز اونا رو بی ملاحظه و بی توجه به دیگران می کنه؟ واقعا نمی دونم اما این رو می دونم که هیچ چیز به اندازه ی یه آب بازی جانانه اونم وسط گرمای تابستون نمی چسبه!

آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۱
آگوست

امروز همه جوره روز مهم و خاطره انگیزی بود. برای اولین بار دل رو به دریا زدم و ماشین بردم! بعد از اینکه محمد رفت سرکلاس من هم از موسسه ماشین رو برداشتم و رفتم کتابخونه؛ با ماشین کمتر از 5 دقیقه راه هست. نزدیک کتابخونه هم پارکینگ مفصلی برای مراجعین تدارک دیدن که اون موقع صبح جای خالی زیاد داره. هنوز جرات پارک کردن داخل پارکینگ رو ندارم واسه همین به پارک کردن در فضای باز اکتفا کردم. یه کمی کجکی پارک کردم اما به نظرم برای شروع بد نیست. تجربه ی بامزه ای بود و راحت تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.

امروز روز خاطره انگیزی بود چون دومین سالگرد با هم بودنمون هم هست. یادم میاد دو سال پیش این موقع اشکان بهم گفت روزی می رسه که حسرت این رو خواهی خورد که چرا زودتر از این با هم نبودین و این همه سال رو بی هم سر کردین. راستش الان که فکرش رو می کنم می بینم اگر محمد رو زودتر در زندگی ام داشتم احتمالا کمتر رنج و سختی می کشیدم اما از ته قلبم ایمان دارم که رابطه ی ما درست و به موقع، دقیقا در اون زمان و مکانی که باید، اتفاق افتاد؛ نه زودتر و نه دیرتر و همین هم باعث شد تا ما بتونیم رو به جلو حرکت کنیم.

من همیشه از تابستون متنفر بودم و بر این باور بودم که هیچ اتفاق خوبی توی گرما نمی افته اما مهمترین اتفاقات زندگی من در مرداد ماه رقم خوردن؛ وسط چله ی تابستون.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۵۳۰
جولای

این آخر هفته تقریبا تنها آخر هفته ای ست که محمد سرش کمتر شلوغه و اتفاقا هوا هم به نسبت دو هفته پیش خیلی بهتره واسه همین تصمیم گرفتیم دوباره بریم واشنگتن و تلاش کنیم تا بازدید ناتمام دفعه ی قبل رو تمام کنیم. صبح زود بیدار شدیم و با شاتل ساعت نه رفتیم ایستگاه مترو اما از اونجایی که تو این مورد زود رسیدن به ما نیومده، مترو وسط راه ایستاد و اعلام کردن که به دلیل مشکلاتی فعلا این خط خارج از سرویس هست، باید از ایستگاه بریم بیرون و سوار اتوبوس هایی بشیم که دم در آماده اند تا ما رو به نزدیکترین ایستگاه متروی بعدی در مسیر برسونن. چاره ای نبود. همین کار رو کردیم و با اتلاف وقت قابل ملاحظه ای بالاخره رسیدیم. برعکس دفعه ی قبل ایندفعه نذاشتیم جاذبه های توریستی ای که یکدفعه سر راهمون ظاهر می شن حواسمون رو پرت کنن و ما رو از رسیدن به هدفمون باز دارن. هدف ما امروز گالری ملی هنر بود. خبر داشتم که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از آثار امپرسیونیست ها رو به نمایش گذاشتن و البته می دونستم چند تا از کارهای ونگوگ اونجا هست. 

موزه دو طبقه بود و چندین برابر بزرگ تر از اونی بود که حدس می زدم. طبقه ی پایین بیشتر به آثار هنرمندان آمریکایی و یا اروپاییه قرن های 15 تا 17 اختصاص داشت و اکثرا هم مجسمه های بزرگ سراسری هر گوشه و کناری رو پر کرده بودن. وقتی وارد شدیم بهمون نقشه ی ساختمون رو دادن؛ من نفهمیدم اولش چرا اما همین که شروع به گشتن کردیم و با ده ها اتاق تو در تو روبرو شدیم که به هم راه داشتن، تازه متوجه شدم چرا! به نظر می رسید توی یه هزارتوی بزرگ گیر افتادیم و راه فراری نیست؛ هر اتاق به یک اتاق دیگه پر از مجسمه و تابلو می رسید که نمی شد با وسوسه ی دیدنشون مقابله کرد. چیزی که بیش از همه چشمم رو گرفت مجموعه ای تابلوی نقاشی درباره ی ژاندارک و حوادث زندگیش بود که اسم نقاش رو یادم نمیاد ولی برام آشنا نبود. هرگز نقاشی ای به این زیبایی و ظرافت ندیده بودم! برای دیدن جزییاتی که نقاش توی تابلو گنجانده بود اینقدر سرم رو به تابلو نزدیک کرده بودم که اومدن و بهم تذکر دادن که فاصله ام رو با اثر حفظ کنم!

بالاخره از طبقه ی پایین دل کندیم و رفتیم بالا. از اونجایی که من خیلی عجله داشتم تا نقاشی های مورد نظرم رو ببینم، مستقیم رفتیم سراغ امپرسیونیست ها: دگال، مونه، رنوار، گوگن ... و البته چندتایی از نقاشی های ونگوگ از جمله سلف پرتره اش! فوق العاده بود. انگار توی تاریخ قدم می زدم. به قول استادم مثل پروانه ای بودم که توی چراغونی افتاده باشه؛ نمی دونستم کجا برم و به کدوم تابلو نگاه کنم؟! 

با وجود دو ساعت توی موزه بالا و پایین رفتن هنوز کلی تابلو بود که ندیده بودیم به علاوه ی مجموعه آثار داوینچی! اما گشنه بودیم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم و برگردیم. رستورانی که رفتیم نزدیک محله ی چینی ها بود. تصورم از محله ی چینی ها همون تصویری بود که توی فیلم های دهه های اول قرن بیستم از آمریکا بود اما کاملا اشتباه می کردم. همون شهر و همون مغازه ها بود فقط زیر عنوان انگلیسی به چینی هم اسمش رو نوشته بودن!

در راه برگشتن، از اونجایی که ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود و احتمالا آخرین دیدار محمد از واشنگتن، تصمیم گرفتیم به سمت کتابخونه ی کنگره تغییر جهت بدیم. با اتوبوس رفتیم به سمت کتابخونه و یک ایستگاه جلوتر به اشتباه پیاده شدیم که بارون عزیز هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به باریدن. به دو خودمون رو رسونیدم به کتابخونه. خیلی شلوغ بود. حتی توی ساختمون مردم برای بازدید از سالن مطالعه ی اصلی صف بسته بودن! راستش کتابخونه ی کنگره به اون هیجان انگیزی ای که فکر می کردم نبود. چرا؟ شاید بخاطر اینکه توش از کتاب خبری نبود و معماریش هم به اون زیبایی ای که توی عکس ها دیدم نبود. البته به قول محمد احتمالا بیشتر بخش های هیجان انگیزش پشت درهای بسته و به دور از چشم توریست ها بودن اما به هر حال. البته دور از انصافه اگه اشاره نکنم که بخش های هیجان انگیزی هم واسه ما داشت؛ مثلا یه نمایشگاه از چاپ های اول کتاب های مشهور و پرفروش آمریکایی مثل پیرمرد و دریا، سلاخ خانه ی شماره ی پنج، موش ها و آدم ها، گتسبی بزرگ و حتی درخت مهربان شل سیلوراستاین! اولین نقشه ی جهانی که اسم آمریکا توش اومده بود، مورخ 1507، اونجا بود که راهنما بهمون گفت اوایل سال دو هزار دارنده ی نقشه تصمیم به فروشش گرفته و بالاخره آمریکا تونسته با پرداخت 10 میلیون دلار صاحبش بشه!!! کمی از چهار گذشته بود که ما راهرویی رو پیدا کردیم که کتابخونه رو به کنگره ی آمریکا وصل می کرد! گفتن راهرو چهار و بیست دقیقه بسته میشه اما کنگره تا ساعت 5 بازه. ما هم رفتیم سمت ساختمون کنگره. از اونجایی که دیر شده بود نمی تونستیم از تورهای توی ساختمون استفاده کنیم اما با همون گردش ابتدایی توی سالن معلوم شد که طبق معمول همه ی بخش های تاریخی و هیجان انگیز ساختمون قابل دیدن نیستن و فقط میشه توی موزه ی پایین گردش کرد. هر چند نتونستیم چیز دندون گیری از ساختمون کنگره رو ببینیم اما همین حس وارد شدن به کنگره ی آمریکا خودش کم چیزی نبود.

خسته و کوفته رفتیم سمت مترو و البته دوباره همون مشکل صبح در برگشتن هم پیش اومد با این تفاوت که این بار با اتوبوس توی ترافیک ماشین هایی که از واشنگتن برمی گشتن هم گیر افتادیم. هنوز واشنگتن خیلی جاهای دیدنی داره که دلم می خواد بهشون سر بزنم. جدیدا مجموعه ای از آثار زنان هنرمند ایرانی و عرب در موزه ی زنان هنرمند واشنگتن به نمایش گذاشته شده که واقعا مشتاق دیدنشم. شاید هفته ی دیگه خودم تنهایی دل رو به دریا بزنم و برم دنبال ماجراجویی. باید دید تا هفته ی دیگه چی پیش میاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۲۹
جولای

روزهای جمعه کلاس محمد بجای نه و نیم از نه شروع میشه؛ کتابخونه ها هم که از ده باز می کنن واسه همین منم امروز صبح باهاش رفتم موسسه تا از کتابخونه ی اونجا استفاده کنم. همین که وارد شدیم، معلوم شد که شهناز و حنا، دو تا از همکلاسی های محمد، برنامه ی ویژه ای دارن. دخترا از منم دعوت کردن که در این فعالیت خارج از کلاس شرکت کنم. همه توی نمازخونه جمع شدیم، بعد حنا ازمون خواست توی یه خط وایسیم. یه فهرست سوال دستش بود، یکی یکی سوال ها رو می خوند و با توجه به محتوای سوال ازمون خواسته می شد یک قدم به عقب یا جلو برداریم. سوال ها از موضوعاتی مثل تحصیل کرده بودن یکی از والدین و شرایط خانوادگی افراد شروع می شد تا به مسائل جنسیتی و اجتماعی می رسید. مثلا حنا می پرسید اگه زمانی رو در زندگی به یاد میارید که توی خونه غذایی برای خوردن نداشتید، یک قدم به عقب بردارید یا اینکه اگه می تونید بدون اینکه مورد تمسخر و آزار واقع بشید اعمال مذهبی مورد نظرتون رو انجام بدید، یک قدم به جلو بردارید یا اگه احساس می کنید در طول زندگی اتون به خاطر جنس، نژاد یا سن اتون مورد محرومیت یا تحقیر قرار گرفتید یا جدی گرفته نشدید یک قدم به عقب بردارید.

فعالیت بسیار جالب و تامل برانگیزی بود و نتایج جالبی هم داشت. بیشتر بچه ها در پایان فعالیت به همون خط اصلی برگشته بودن. از همه جلوتر، ماتیو بود که یک آمریکایی مسیحی است و از همه عقب تر زنان مسلمان خاورمیانه به ویژه زنان پاکستانی قرار داشتند. به نظر من نظرسنجی دردناکی بود اما انگار به جای اینکه به یه نمودار و یه خط شاخص که بالا و پایین میشه نگاه کنی، خودت بخشی از اون نمودار و جزیی از همون خط شاخص باشی؛ ببینی که جایگاه خودت و کشورت می تونه کجای این نمودار اعتقادی-اجتماعی باشه و کیا از تو عقب تر و کیا جلوترن.

نکته ی دیگه ای که توجه منو جلب کرد، عملکرد برگزارکنندگان این همه پرسی بود. شهناز هم دانشجوی دکتری است، متولد پاکستان اما بزرگ شده و تحصیل کرده در آمریکا. رساله اش در مورد فمینیسم و دیدگاه های زن محور در اسلام هست. اعتماد به نفسی که در حرف زدن داشت و تسلطی که بر موضوع داشت، واقعا منو شگفت زده کرد. پیش خودم فکر کردم اگه بعد از یک سال و نیمی که از تصویت پروپوزالم می گذره و این چند ماهی که جدی دارم روش کار می کنم، کسی ازم بپرسه دارم چیکار می کنم؛ به انگلیسی که هیچی، به فارسی هم به سختی می تونم براش توضیح بدم کارم چیه؟ نه اینکه ندونم دارم چیکار می کنم، نه؛ اما توضیح دادنش واقعا برام سخته. این موضوع، تسلط به شرایط و توضیح موقعیت و البته اعتماد به نفس در حرف زدن، یکی از کیفیت هایی ست که درس خوندن در آمریکا به آدم اضافه می کنه. برعکس سیستم آموزشی ما که اصل رو بر تحقیر و سرکوب دانشجو به بهانه ی اخلاقی داشتن تواضع گذاشتن، اینجا به دانشجو پر و بال می دن تا خودش رو نشون بده و ثابت کنه. این میشه که برون داد همچین سیستمی آدم های مثبت اندیش و با اعتماد به نفسی هستند که به دنبال تغییرند اما برون داد سیستم آموزشی ما آدم های نگران و محافظه کاری مثل منه که هر کلمه یا جمله ای که میگن باید مواظب باشن به تریش قبای این استاد یا اون عزیز کرده برنخوره یا انگ مغرور و نمک نشناس بودن دامن گیرشون نشه.

تجربه ی امروز خیلی کوتاه اما پر از معنی و اشاره بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۵۲۷
جولای

آمریکا کشور بزرگ و متنوعیه. هیچ وقت نمی تونی پیش بینی کنی که از یک ایالت تا ایالت دیگه چقدر ممکنه در رفتار و شیوه ی زندگی مردم تفاوت وجود داشته باشه. بهمون گفته بودن که نشویل شهر پذیرا و آماده ای برای مهاجراست اما وقتی پاتون رو ازش بذارید بیرون، متوجه ی تغییر رفتار مردم می شید. این حرف برام خیلی ملموس نبود تا روزی که راه افتادیم سمت ویرجینیا. یادمه که روز دوم وقتی برای ناهار توی یه رستوران بین راهی ایستادیم، وقتی وارد شدیم همه ی سرها برگشت طرفمون. سفارش که دادیم و نشستیم، یه خانم چند تا میز اون ورتر روبروی من نشسته بود؛ میان سال بود اما موهاش رو یه رنگ جیغ کرده بود و آرایش غلیظی داشت، می خوام بگم از نظر من قیافه اش برای کسی مثل من عجیب بود و انگشت نما اما جالب اینجا بود که تمام مدت به من زل زده بود! اینکه هر جا بری همه متوجه باشن که تو غریبه ای و مراعات حالت رو بکنن برام عجیب نیست اما تا قبل از اون روز هرگز ندیده بودم کسی به خاطر قیافه ی متفاوتم بهم خیره بشه. فردای اون روز توی هتل وقتی برای صبحانه رفتیم پایین، همین که وارد شدیم دوباره همه ی سرها چرخید طرف ما! وقتی نشستیم به محمد گفتم اصلا متوجهی همه چه جوری به ما نگاه می کنن؟ گفت بهتره بهش عادت کنم و بی توجه باشم و اصلا شاید من فقط خیالاتی شدم چون اون احساس نمی کنه کسی بهش خیره شده. جواب دادم واسه اینکه قیافه ی تو، حتی با وجود سیبیل، چندان غیر آشنا نیست برای این مردم؛ آمریکایی ها مردهای خاورمیانه ای رو هر روز در عملیات تروریستی، اخبار، فیلم های یوتیوب و سریال های علیه مسمونا می بینن؛ اما زن های خاورمیانه ای رو چی؟ تصویر زنان خاورمیانه برای این مردم زن های شکسته و مظلومیه که پشت چادر و برقع پنهان و محصور شدن؛ مشتاقن ببینن پشت این همه پنهان کاری چی وجود داره واسه همین قیافه ی من بیشتر مورد توجه قرار می گیره تا مال تو.

جالب تر اینکه هرندن جمعیت بسیار زیادی هندی و پاکستانی داره که اکثرا هم مسلمان هستن اما باز هم قیافه ی ما غریبه تر از اونا به نظر می رسه. چند روز پیش وقتی روی نیمکتی بیرون کتابخونه نشسته بودم منتظر تا باز بشه، خانمی اومد و پارک کرد، بعد شروع کرد روی کاپوت ماشینش آب ریختن. من که سرم به کار خودم گرم بود اما یکدفعه شروع کرد بلند بلند با من حرف زدن که بعضی وقتا ماشین ها از شدت گرما توی خیابون ذوب میشن و اون که معلمی بیش نیست پول نداره که واسه یه ماشین نو بده، پس ترجیح می ده خودش آب نداشته باشه که بخوره اما ماشینش از گرما ذوب نشه. این شد که سر حرف باز شد و بعد از مدتی بهم گفت: شما لهجه داری؛ اهل کجایی؟ توی این یک سالی که ساکن آمریکام هرگز هیچ کس به این موضوع اشاره نکرده بود، دست کم نه اینقدر صریح! یا همین امروز صبح وقتی داشتیم از صبحانه برمی گشتیم دم آسانسور یه آقایی ازمون پرسید اهل کجایید؟ گفتیم ایران. گفت ای ول! محمد پرسید شما اهل کجایید، جواب داد تگزاس؛ بعد بلافاصله گفت همه ی آمریکایی ها بد نیستن، نباید به حرفای رسانه ها اطمینان کرد. من بلافاصله گفتم دقیقا مثل ایرانی ها، ما تروریست نیستیم، باور کن! گفت شک ندارم که همین طوره.

چیزی که میخوام بگم اینه که یه رفتاری ممکنه توی جنوب، خارج از ادب باشه مثل اینکه مرتب ازت بپرسن اهل کجایی یا بهت زل بزنن بخاطر اینکه متفاوتی یا به لهجه ات اشاره کنن اما همون رفتار ممکنه توی شمال کاملا طبیعی و مطابق ادب و رفتار نرمال اجتماعی باشه. تصوری که ما از آمریکایی ها داریم، مردمی صریح و بی پروا، بیشتر تصویر مردمیه که در شمال زندگی می کنن اما در ایالت های جنوبی یه کم اوضاع متفاوته.

به هر حال برام خیلی جالبه که فقط ده ساعت از نشویل دور شدیم و در ایالتی در همسایگی تنسی زندگی می کنیم اما اینقدر رفتار و کردار آدم ها برامون تازه و متفاوته.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۲۳
جولای

این روزها خبر خاصی نیست به جز درس خوندن که به نظرم بهترین خبره! تقریبا دیگه کتابخونه ی موسسه نمیرم و تا حالا دو تا کتابخونه ی عمومی شهر رو امتحان کردم. کتابخونه ی موسسه شلوغ بود و پر رفت و آمد و یه جورایی هم احساس می کردم توی دست و پاشون هستم تا اینکه روز سه شنبه منشی اومد و گفت چهارشنبه جلسه دارن توی کتابخونه و من نمی تونم بیام. این شد که منم از فرداش بارم رو گذاشتم رو کولم و رفتم کتابخونه. کتابخونه های عمومی ساعت 10 صبح باز میشن. محمد صبح باید نه و نیم سر کلاس باشه. هم به خاطر سنگینی کوله ام و هم گرمی هوا نمی تونم پیاده برم و مجبورم صبح زودتر با محمد برم تا منو دم کتابخونه پیاده کنه و خودش بره. باید دم در منتظر بمونم تا راس ساعت ده باز بشن. نکته ی جالب در مورد هر دو کتابخونه که در دو منطقه ی متفاوت شهر هستن اینه که از ساعت بیست دقیقه به ده، مردم و بچه ها جلوی درشون صف میکشن که برن داخل! این آدم ها از گروه های سنی مختلفی هستند، مرد و زن، سفید و سیاه، از طبقه های اجتماعی مختلف، از بی خانمان ها گرفته تا آدمایی که از سر و وضعشون معلومه وضع بهتری دارن. اینکه این همه آدم اینطور مشتاق ورود به کتابخونه باشن واقعا برام عجیب و جالبه. خیلیاشون فقط به نیت گذروندن وقت میان کتابخونه؛ سرچ می کنن، فیلم می بینن یا روزنامه می خونن. کتابخونه اصلا اون محیط سنگین و ساکتی که تو ذهن ماست نیست؛ زنده است و پر از سر و صدا و رفت و آمد. اگه بخوای مطالعه کنی یه سالن ساکت ته کتابخونه هست که توش همه ی امکانات برای مطالعه و آرامش پیدا میشه؛ می تونی بری اونجا و در سکوت مطالعه کنی. چنین استقبالی از محیط کتابخونه رو فقط در سال های بچگی ام از کتابخونه ی کانون به یاد دارم، متاسفانه فقط همین!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۷۱۹
جولای

محمد که اومد خونه گفتم: دلم داره می پوکه محمد، دلم داره می پوکه! گفت بزن بریم و این طور شد که یکدفعه ای تصمیم گرفتیم درس و کار رو بپیچونیم و بریم جورج تاون. جورج تاون هم یکی دیگه از شهرهای اطراف واشنگتن محسوب میشه اما فاصله اش به نسبت هرندن با واشنگتن خیلی کمتره و یه جورایی یکی از محلات دی سی به حساب میاد و عمده ی شهرتش هم به خاطر دانشگاه جورج تاون هست. چیزی حدود 45 دقیقه با ما فاصله داشت. پریدیم تو ماشین و زدیم به جاده. جاده ی بسیار سرسبز و زیبایی بود که در واقع اصلا شبیه جاده نبود! به جز یه مسیر محدود، ناحیه به ناحیه خونه ها و مجتمع های بسیار مجلل بین این دو شهر قرار داشت که احتمالا متعلق به پایتخت نشینانی است که در دی سی کار می کنن و در این خونه ها زندگی. یه جای مسیر اشتباه پیچیدیم و این توفیق اجباری نصیبمون شد که با محله ای بسیار زیبا و بکر و خونه های بسیار زیبا دیدن کنیم و درست سر یک پیچ بسیار حساس یک آهوی و بچه اش با پرش های بلند اومدن و از خیابون رد شدن! نرسیده به شهر، توی لاین روبرویی، یک دفعه دیدیم یک عالمه ماشین سیاه که چراغ گردون دارن، به سرعت دارن میان و یه آمبولانس هم همراهیشون می کنه. بقیه ی ماشین ها هم با فاصله ی قابل توجهی از این قطار سیاه پوش حرکت می کردن. به محمد گفتم فکر کنم آدم مهمی رو دارن جابجا می کنن، حتی ممکنه خود اوباما باشه!

از روی پل اسکات کی که روی رودخونه ی پوتوماک کشیده شده وارد جورج تاون شدیم. نمای رودخانه با پس زمینه ی باروهای دانشگاه واقعا دیدنی بود. وقتی وارد شهر شدیم کلا قطع امید کردیم که جایی برای پارک گیرمون بیاد اما در یک حرکات کاملا غافلگیرانه یه ماشین بلافاصله از جای پارک در اومد و ما جاش پارک کردیم، اونم چه پارکی؛ دو ساعت مجانی!

مدت ها بود که توی یه همچین خیابون شیکی پیاده روی نکرده بودم، پر از مغازه و آدم های شاد و خوشحال که فقط می خوان قدم بزنن. اکثریت آدم ها یا توریست بودن یا جوون هایی که به نظر می رسید باید دانشجو باشن رفتیم و کمی روی پل پیاده روی کردیم و بعد تغییر جهت دادیم ببینم می تونیم دانشگاه رو هم در این وقت کم ببینیم یا نه. دانشگاه از جایی که ما بودیم خیلی بالا دست به نظر می رسید اما در کمال شگفتی در یک گوشه ی خیابون پله ی بلندی رو دیدیم که به نظر می رسید آخرش به دانشگاه می رسه؛ همین طور هم بود. نکته ی جالب این بود که به محضی که اولین ساختمون دانشگاه رو دیدیم، که از قضا بخشی از کتابخونه و سالن مطالعه بود، هر دو همزمان با هم گفتیم چقدر شبیه کتابخونه ی میرزاست!!! نمای سیمانی ساختمون، شکل پنجره ها و پله های بی پایانی که به هم راه داشتن معماری دانشگاه جورج تاون رو در بعضی از بخشاش بسیار به معماری دانشگاه شیراز نزدیک کرده بود. اصلا همینکه روی کوه و بلندی ساخته شده بود خودش یکی از بزرگترین شباهت ها بود. نمی دونم معمار یا معماران دانشگاه کیا بودن اما حدس می زنم باید لینک هایی بین سازندگان این دو مجموعه وجود داشته باشه. پلیسی که توی خیابونای منتهی به دانشگاه به خاطر تاریک شدن هوا قدم می زد و ما رو راهنمایی کرد بهمون گفت دانشگاه 24 ساعته بازه و می تونیم بریم قدم بزنیم و بگردیم و راحت باشیم. برامون جالب بود که ورود به دانشگاه، اون موقع تاریکی هوا، برای عموم آزاده حالا اگه ایران بود... بگذریم. دانشگاه محیط باز و قشنگی داشت و به معنای واقعی کلمه خودش یه شهر به حساب می اومد. پیاده روی توی دانشگاه جورج تاون و پله ها رو بالا و پایین کردن و هی توی سربالایی ها و سر پایینی ها هن و هن کردن، کلی خاطره رو برامون تداعی کرد. بعد از چندین روز فقط خوردن و بی تحرکی، دو ساعت پیاده روی توی هوای گرم و شرجی، خوب عرقمون رو درآورد.توی مسیر برگشت متوجه شدیم که یه کلیسای جامع بسیار بزرگ هم توی شهر هست که ما فرصت دیدنش رو پیدا نکردیم. کلیسا خیلی قدیمی به نظر می رسید و از بیرون خیلی شبیه به کلیسای نوتردام بود!

جورج تاون رو دوست داشتم، زنده بودن و لوکس بودنش رو دوست داشتم و حس خوبی رو که بهمون داد فراموش نخواهم کرد.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۴۱۷
جولای

امروز به ول گشتن و استراحت گذشت! روزهای تعطیل صبحانه از ساعت 7 تا 10 آماده است واسه همین ما تازه نه و نیم بیدار شدیم و محمد رفت صبحانه گرفت و آورد بالا. هر دو باید چند تا تلفن می زدیم و بعد از یک هفته با خونه هامون تماس می گرفتیم. حتی بعد از یکی دو ساعت با اسکایپ حرف زدن هنوز کلی وقت آزاد داشتیم که حوصله ی کار کردن درش مشاهده نمی شد. من شروع کردم به فیلم دیدن. متوجه شدم نت فلیکس هر از چندی جدیدترین فیلم ها رو برای مدت کوتاهی می ذاره توی سایت. اخیرا فیلم spotlight رو که پارسال برنده ی اسکار بهترین فیلم شده بود اومده روی نت فلیکس. از اونجایی که وقت فیلم دیدن نداشتم، هر روز با نگرانی چک می کردم ببینم هنوز هست با برش داشتن تا اینکه امروز تصمیم گرفتم ببینمش. فیلم خوبی بود درباره ی گروهی از خبرنگاران روزنامه ای در بوستان که گزارش مفصلی علیه کلیسا در مورد آزار جنسی کودکان می نویسن و پرونده ی این ماجرا رو در دادگاه دوباره باز می کنن. در همه ی مدت تماشای فیلم منتظر بودم به سبک فیلم های حادثه ای هالیوودی یه اتفاق وحشتناک بیفته یا دست کم یکی از این خبرنگارا رو تلفنی تهدید کنن، اما ماجرا به آرامی پیش رفت هر چند داستان پرتنشی بود. برام جالب بود که این فیلم سرراست و عملا بی حادثه تونسته اسکار بهترین فیلم رو از آن خودش بکنه. در کل فیلم رو دوست داشتم با احترامی شدید نسبت به همه ی آدم های معمولی ای که تصمیم می گیرن به جای اینکه قهرمان باشن، مفید باشن و تاثیر گذار.

برای ناهار رفتیم بیرون و موقع برگشتن تصمیم گرفتم بعد از ده روز رانندگی کنم. اولش خیلی ترسیدم و هل کردم اما کم کم عادی شد تا اینکه گوگل مپ یکدفعه قاطی کرد و راه رو گم کردیم و افتادیم توی بزرگراه! حداقل سرعت 55 مایل بر ساعت یعنی چیزی حدود 85 کیلومتر بر ساعته. چاره ای نبود، اگر سرعت رو کم می کردم تصادف می کردیم و راه برگشتی هم نبود پس گاز دادم و رفتیم. الان که فکرش رو می کنم چون تقریبا کسی توی بزرگراه نبود خیلی هم وحشت نکردم و سرعت بالا توی یه خیابون چند بانده ی پهن که همه توی لاین خودشون با فاصله رانندگی می کنن حتی لذتبخش هم هست! خلاصه اینکه هر لاینی که عوض می کردم و جلو می رفتم ماشین با فریاد تحسین محمد پر می شد. البته باید به این موضوع اشاره کنم که اینجا قوانین و شکل رانندگی کاملا با نشویل فرق می کنه. توی نشویل مردم بسیار مودبانه و مطابق قانون رانندگی می کنن اما اینجا تقریبا انگار داری در وطن اسلامی رانندگی می کنی. به محضی که چراغ سبز میشه یکی پشت سرت بوق می زنه که زودتر راه بیفتی و کافیه یه جا اشتباه کنی تا دهنت رو با بوق سرویس کنن اما توی نشویل عزیز حتی اگه تو خیابون زیگزاگ هم بری بقیه با حفظ فاصله و آروم از کنارت رد میشن اما اینجا... . اصلا نمیشه توی آمریکا به شکل کلی گفت مردم اینطوری یا اونطوری رانندگی می کنن، هر ایالت قانون و شیوه ی خودش رو داره واسه همینه که وقتی محل سکونتت رو از یه ایالت به ایالت دیگه تغییر می دی باید بری دوباره امتحان آیین نامه بدی! مخلص کلام اینکه گواهینامه ی من در حد رانندگی در شهر مهربونی مثل نشویل نه اینجا.

بعد که برگشتیم محمد شروع کرد به کار کردن اما من بقیه ی فیلمم رو دیدم و ول گشتم تا الان. هفته ی گذشته خیلی خسته شده بودم و واقعا به استراحت مطلق احتیاج داشتم. ایشالا از فردا دوباره بر می گردم سرکار.

آزاده نجفیان